داستان‌های من

شهوتِ سکوت، باگِ زندگیم

۲۲ دیدگاه

گاهی اوقات یک نفر سوال می‌پرسد، درجا جوابی برایش نداریم. می‌ماند پَس مغز و خوب که خیس خورد، جواب‌ها عین فشفه توی مغز آدم میترکند. مثل موقع دعوا که جواب‌ها و فحش‌ها یکی یکی یاد آدم می‌آید.

مصاحبه داشتم، یکی از مصاحبه‌کننده‌ها گفت من از کارت سر درنمی‌آورم فقط آمدم مصاحبه کنم ببینم سختیِ کار با تو چقدر است، با یک لیوان چای و اندکی ریش جذاب نشست و سوال و جواب کرد. از خانواده، علایق، دوستان و آینده شغلی و… مدام هم چشم‌هایم را چک می‌کرد که دروغی نگویم. ته حرف‌هایش سوالی پرسید که من فکر می‌کنم بیشتر برای عوض‌کردن فضا بود.

قبل از اینکه سوالِ فضاعوض‌کن را بپرسد، گفت سحر بزرگترین نقطه ضعفت چیست و من هم گفتم بزرگترینش را داری می‌بینی همین سخت‌حرف‌زدنم است. انگار منتظر یک جوابی باشد که برایش مدت طولانی پشت آن میز نشسته بود، بالا پرید و گفت دقیقا! آره دهن آدمو سرویس می‌کنی. این دهن‌سرویس‌کردن را چند نفر هم قبلا زده بودند.

از حرف‌زدن بدم نمی‌آید، من بی‌نهایت سکوت را دوست دارم. خسارتِ این دوست‌داشتن هم این است که میزان تحملم برای گوش‌دادن به حرف‌های دیگران نهایتا یک ربع است. ماهی‌ها را شریف‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین حیوانات می‌دانم، یا خواندن سورس‌ها را به سر کلاس‌نشستن و گوش‌دادن قصه‌های اساتید ترجیح می‌دهم، یا اینکه نتوانستم آنطور که باید با پادکست درست ارتباط برقرار کنم. یا برای همین است که گاهی در شلوغی‌های ناگزیر دوست دارم تک‌تک آدم‌ها را بگیرم و mute کنم. همسایه می‌گفت سحر که علاقه به حیوانات دارد جای گربه، خرگوش و ماهی، مرغ مینا بیاورید و حرف‌زدن یادش دهید، جواب گرفته بود که اول مرغ مینا باید حرف بزند بعدا سحر.

واقعیت همین است، قبلا هم جایی کار می‌کردم که اتاق بازاریاب‌ها کنارم بود، یعنی افتاده بودم وسط افرادی که کارشان رساکردن صدا و حرف‌زدن تا متقاعدکردن طعمه‌شان بود. به هفته نکشید که آمدم بیرون.

برای اولین باری هم که برای سخنرانی بالای سن می‌رفتم، خیلی تمرین کرده بودم، بعدش عادی شد. ولی ماجرا این است که مهارت‌های سخنرانی چندان به درد رفع مرض سخت‌حرف‌زدن نمی‌خورد. دوایش همان کم‌کردن شهوتِ سکوت است. در قدم‌های بعدی است که با مذاکره و این مهارت‌های یواش یا به عبارتی مهارت‌های نرم، این خصلت را می‌توان ادیت کرد.

سوال فضاعوض‌کنش هم این بود که آخرین شیطنتی که کردی کی بود؟ در آن لحظه، مظلوم‌ترین و ساکت‌ترین قیافه‌ی عمرم را گرفتم که یادم می‌افتد خنده‌ام می‌گیرد؛ گفتم هیچی یادم نمی‌آید. بعدش هم آمدم خانه و سجده‌ی شکر به جا آوردم که توی این حرفه، هیچ‌کدام از رفیق‌های صمیمی‌ام نیستند وگرنه آبرویم در حد بین‌المللی می‌رفت.

ولی الان یکی یکی مثل همان فشفشه توی سرم می‌چرخند و فضا را منور کردند!

آخرین شیطنتم این بود که پروژه داشتیم کنار رودخانه. شوخی شوخی ناظر پروژه افتاد در رودخانه و پر واضح است که مثلا من مقصر نبودم ولی هنوز جای سنگ‌های کف رودخانه موقع سقوطم درد می‌کند. یا اینکه چند وقت پیش رستوران نشسته بودیم منتظر غذا. انقدر دیر کردند که مجبور شدم به گارسون بگویم دوستم باردار است و جینگی غذا را آوردند. یا در پیاده‌رو پیرزنی پولدار با خط چشم تتو گفت کمکم کنید تا بروم آن طرف خیابان. با رد شدن از روی هر کدام از این خط‌کشی‌های سفید مدام نقشه‌ی قتل این پیرزن پولدار را می‌کشیدم. یا در عکاسی که ظاهرا مادرم را می‌شناخت فکر کرده بود من و مادرم، خواهریم. وقتی پرسید من هم نه نگفتم و اشاره به دلیری‌ها و مهربونی‌های این خواهر بزرگم که در اصل مادرم بود، کردم. خانمِ عکاس یک دل نه صد دل عاشقش شد. وقتی خواستگار برای همین خواهر بزرگم پیدا شد گند قضیه درآمد. بابام تا یک هفته نچ‌نچ‌کنان از کنارم رد می‌شد و مدام محاسبه می‌کردم کجای تربیت من را اشتباه زده. دوستم هنوز هم می‌گوید که ما، یعنی خودش و معشوقش، وقتی در سینما می‌نشینند صندلی پشتی را چک می‌کنند که نکند من آن‌جا باشم.

شاید این‌ها را می‌شنید مصاحبه را قبول نمی‌شدم، هر چه بود یکبار دیگر بزرگترین باگم را بیرون کشید و گذاشت جلوم و مجبورم کرد بار دیگر نگاهش کنم. برای همین بود که شرط گذاشت یک نفر را در کار پیدا کنم و بگویم که با او از این به بعد حرف خواهم زد. دلم برای طرف می‌سوزد.

توی کانال تلگرام لینک پستای جدید و چیزهای دیگه که برام جالبه رو میذارم :)

پست‌های مرتبط:

۲۲ دیدگاه. Leave new

  • سلام سحر جان
    میخواستم بگم منم خیلی ماهی ها رو دوست دارم و خیلی هم کم حرفمممممممم خیلییییی
    دیگه اینکه خیلی قشنگ مینویسی انقدر خوب که فکر میکنم روبه روت نشستم داری باهام حرف میزنی

    پاسخ
    • سلام
      محبوبه منم خیلیییییی دوست دارم یه آکواریوم داشته باشم :) ماهی فایتر یا گوپی نداشتم. دوتا ماهی قرمز داشتم توی یه تنگ بزرگ. یکیشون همش میپرید و یه روز اومدم دیدم افتاده روی سرامیک. از شیطنت جونشو از دست داد و به اندازه‌ی شما برای مرگ کوپی، براش ناراحت شدم و دیگه نخریدم.

      پاسخ
      • اگه وقت و حوصله اشو دارى آکواریوم بگیر چون نگهدارى از ماهى ها به این سادگى ها هم نیست و من تازه فهمیدم
        یکیش مثلا همون قضیه نگه نداشتن ماهى هاى جنگجو با ماهى های قشنگ و ضعیفه
        راستى فایتر یکى دیگه از ماهى هام رو هم کشت

        پاسخ
  • از کامنت جواب دادنت مشخصه:دی بنده خدا دو پاراگراف حرف زده، فقط نوشتی می‌فهمم:دی
    منم همینطوریم تقریبا. طول می‌کشه یخم باز بشه.

    پاسخ
    • من جات بودم می‌رفتم با مسواکم حرف می‌زدم وقتی اندازه یک پیتزا خانواده‌ گوشت خریدمش :| لابد فردا هم فرش زیرپاتو باید بفروشی خمیردندون بخری

      پاسخ
  • سحر عزیز
    سلام
    ۱- بعد از مدتی که مطالبت رو نخونده بودم، الان اومدم و با این یادداشت شروع کردم. خیلی عالی بود ولذت بردم واقعاً.
    ۲- خوبی این سکوت اینه که فقط حرف نمی‌زنی ولی خدا رو شکر یادداشت می‌نویسی. از این بابت جای شکرش باقیه.
    ۳- از شیطنت اول چیزی نفهمیدم، برای دومی و بارداری دوستت، لبخند روی لبم نشست و ایول گفتم. هر چند مزبوحانه تلاش کردم این شیوه رو بومی سازی کنم که به نظرم یه جای کار برای مردها لنگ می‌زنه (شکلک نیش باز تا بنا گوش). اما در سومین شیطنت و خواهر بزرگتر، فی الواقع نابود شدم. من دیگه حرفی ندارم. (شکلکی که با چشمان خمار دارد سرش را به راست و چپ تکان می‌دهد).
    ۴- وقتی به ترکیب باگ سکوت و شیطنت ها فکر می‌کنم، همان چهار شوید باقی مانده بر سرم، فرو می‌ریزند! (شکلک برگریزان پاییزی) کسی که ساکت است و دیگران به او شک نمی‌برند، مظلومانه به دوربین نگاه می‌کند و وقتی نما به عقبتر می‌آید شهر در آتش می‌سوزد و مردم به این سمت و آن سمت می‌روند و هیچ کس هم نمی‌داند این شیطنت چه کسی بوده که شهر را به آتش کشیده. (شکلک چهره مظلوم و معصوم)
    موفق باشید

    پاسخ
    • سلام
      دیدن کامنتت خوشحال‌کننده بود :)
      :))
      دوستام سیوم کردن فرعون، زلزله و…
      ولی کسی از بیرون میبینه باور نمیکنه، من راضی ام.
      سوم دبیرستان توی سالن خوندم و بچه‌ها جمع شدن زدیم رقصیدیم، معاون اومد هممون رو جمع کرد برد دفتر. ناظم اومد گفت شاکر اینجا چیکار میکنی برو سر کلاست من با اینا کار دارم. از این حرکتا زیاد بوده شاادم ننه ایشالا قسمت همه و این حرفا

      پاسخ
  • سلام سحر عزیزم
    داستان جالبی بود و از اون جالب تر اینکه من واقعا نمیتونم حالت رو درک کنم… نمیفهمم چطور آدم هایی از تیپ شما میتونن اینقدر ساکت باشن ؟! مامانم میگه بچه که بودم وقتی از من میپرسیدن چرا اینقدر حرف میزنی ؟ با همون زبون شل و ول بچگونم نطق میکردم که خدا زبون رو داده برای حرف زدن و دوباره شروع میکردم به وراجی ! اون موقع ها عمم برای اینکه از دست وراجی های راحت بشه میگفت هرکی زیاد حرف بزنه معلومه که مغز داره کوچیک میشه و خب طبعا نتیجه هم میگرفت
    اما بزرگتر که شدم ( نمیدونم از چه لحاظ !) فهمیدم که زیاد حرف زدن زیاد هم خوب نیست و از دوسال پیش سعی کردم که حتی اگه کم تر حرف نمیزنم بیشتر گوش بدم و از یک سال پیش که صمیمی ترین رفیقم یعنی نوشتن رو پیدا کردم واقعا کم حرف تر شدم و خیلی بیشتر به آدمای اطرافم گوش میدم ! خب نوشتن چرت و پرت های مغزم رمغی برای گفتنشون باقی نمی گذاشت و بهم میفهموند که با اون همه حرفی که میزنی چیز ارزشمندی رو نه یاد میگیری و نه به دیگران اضافه میکنی ولی بازم این باعث نشد که خیلی از وراجی های من کم بشه بلکه حالا یک حرفی رو که فکر میکنم ارزش گفته شدن رو داره چندباره تکرار میکنم و سعی میکنم اون رو در قالب کلمه های جدید بیان کنم !
    ولی کم حرفی هنوز هم به نظر مزایای خاص و بیشتری نسبت به وراجی داره!

    ممنون و موفق باشی دختر کم حرف مهربون

    پاسخ
    • سلام ستاره‌جان
      چقدر دختر پر شوری هستی :) اینکه تکرار می‌کنی جالب بود
      اتفاقا الان داره برعکس ثابت می‌شه. شاهین یه کتاب داره به اسم چرا باید زیادتر حرف بزنیم. از این تواناییت خیلی می‌تونی استفاده کنی.

      پاسخ
      • پر شور؟ میتونم بپرسم از چه لحاظ منظورتونه؟

        اره اتفاقا دنبال اون کتاب رفتم ولی نتونستم هنوز پیداش کنم

        پاسخ
        • وبلاگت، نوع نوشتنت، واکنش‌هات شخصیتت رو نشون میده
          فکر می‌کنم نوع نوشتن هر کسی شخصیتش رو نشون می‌ده، اینکه گفتی درک نمی‌کنی من آدم ساکتی باشم حق داری. من کسایی که میشناسم یا نزدیکم اصلا اینجوری نیستم
          برای همین فکر می‌کنم نوشته‌های اینجا بیشتر شخصیت واقعیم رو نشون داده

          پاسخ
  • سلام سکوت سحر……..
    گاهی فکر می کنم راهی که کلمات باید از ذهنم تا زبانم طی کنند نسبت به باقی انسان ها بسیار طولانی تر است.
    اگر سیستم مرغ مینابرایتان کارسازشد، آن مرغ مینا را به من هم قرض دهید…:)

    پاسخ
    • سلام آزاده‌‌ی نازنین
      :) نه همین خرگوشی که دارم کم‌کم دارم شبیهش می‌شم

      پاسخ
  • سلام
    واقعا جای ما خالی بوده.
    کاری به قضایای باگ و صحبت این‌ها ندارم.
    لحظه‌ی پرش مصاحبه‌گر خیلی دیدنی بوده، متاسفانه جای ما خالی بوده.

    من هنوز دارم می‌خندم.

    پاسخ
    • سلام :)
      آره، انگار برای اولین بار بین اونهمه سوال، یه سوالشو درست همون جوابی که می‌خواست رو گفتم

      پاسخ
  • سلام
    واقعا تحمل آدم های زیاد حرف زن، که تقریبا ۸۰ درصد حرف هاشون حرف اضافه هست، سخته.

    پاسخ
  • منم کم صحبتم اما نه بخاطر اینکه جوابی ندارم، بیشتر بخاطر اینکه احساس می‌کنم جواب براش زیادیه

    پاسخ
  • سلام خانم شاکر

    نمی دونم چه دردی هست که وقتی کسی حرف نامربوطی بهم میگه، نمی تونم توی اون لحظه جوابشو بدم و سکوت می کنم
    اما بعدش به خودم فحش می دم که چرا جوابشو ندادم

    خیلی از نوشته تون لذت بردم

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست