Document

با همه شلختگی‌هایش

۱ دیدگاه
چند اتفاق در زندگیم هست که سایه انداخته در بزرگسالی هم یادشان می‌کنم، شایدم دنبال بهانه‌ای برای آپدیت اینجا می‌گردم. یک: هفت سالم بود که با نیروی گریز از مرکز آشنا شدم، دختری در کلاس ما بود که چند سال…

پائولو اوتچلو

۱ دیدگاه
شاید قبلا هم نوشتم که مورچه موجودی است که آدم دلش نمی‌آید بکشد، یک همزیستی مسالمت آمیز با هم شروع کردیم. صبح‌ها که بیدار می‌شوم تکانی به لیوان می‌دهم به نشانه اعتراض و اینکه من بیدار شدم کمی کنار بروید…

مات | کوتاه ۲

۵ دیدگاه
مبحث نقل و قول بود و استاد داشت اشتباهات و تپق‌هایم را می‌گرفت، پیپ‌اش را درآورد یک نفس عمیق کشید و گفت: «تو باید یاد بگیری تا وقتی خواستی اپلای کنی بتونی از گذشته‌ات درست تعریف کنی و آش رشته…

صفحات صبحگاهی

۱۴ دیدگاه
چند وقت پیش پستی دیدم که نوشته بود خیارشور باعث کنترل فشار خون می‌شود و بعد هم ده‌ها فایده‌ی دیگر را لیست کرده بودند، از جمله کمک به کاهش ریسک دچار شدن به آلزایمر، زیر پست هم شماره تماس برای…

نیش و جای انتظار

۹ دیدگاه
بنا بود دو روز از تعطیلات عید که چندسال است برایم دیگر معنایی که زمان مدرسه می‌داد را ندارد برای خاموش شدن بگذارم. خودم را از دو شاخ پریز برق و اینترنت بیرون بکشم و بزنم به دل کوه و…

مراقب خودت باش

۴ دیدگاه
وقتی می‌گویم مراقب خودت باش نمی‌دانم چطور باید مراقب خودت باشی. خوب غذا بخوری؟ خوب بخوابی؟ تفریح داشته باشی؟ اخبار نخوانی؟ می‌شود اخبار نخواند؟ آن هم در اوضاعی که گویی همه ما تیترهای سرگردان خبر هستیم و فقط نوبت انتشارمان…

هجوم احساس‌های متناقض

۸ دیدگاه
بیدارم، شش صبح است. از اینکه چند شب توی خواب داد زدم و بقیه بیدار شدند در عذاب وجدانم. بیشتر حواسم را جمع می‌کنم. هر شب زنی را گوشه اتاق می‌بینم که لباس‌های فرزند سربازش را محکم بغل گرفته و…

دسترنج | کوتاه ۱

۷ دیدگاه
موقع کاشتن درخت انجیر به دیوار کناری‌اش فکر می‌کردم که شاید از طوفان نجاتش دهد و شانس زنده‌ماندن و پربار شدنش را بیشتر کند، دیوار نصفی از روز را سایه می‌کند ولی درخت بی‌بهره از آفتاب نیست، حالا زمان گذشته،…

دوتا بلیط انفرادی لطفا

۵ دیدگاه
ظهر یک‌شنبه بود، بناکرده بودم  آن روز را هیچ کاری نکنم، بلکه مغزم نفس بکشد و از این بی‌عملگی و بی‌حوصلگی دربیایم.  آفتاب عمود عمود می‌تابید، داشتم در آن هوا دم می‌کشیدم، انقدر دمای دم‌کشیدنم بالا بود که احتمال داشت…

دور خیلی دور

۵ دیدگاه
پنج‌شنبه، ۲۲ اردیبهشت ماه ساعت ۹:۳۰ صبح قرار بود برای همیشه با عینک خداحافظی کنم، موقع انتظار در اتاق عمل داشتم پاهایم را تاب می‌دادم و فکر می‌کردم که اصلا چه شد این تصمیم را گرفتم؟ کمتر کسی من را…

چیزهای دیگه رو هم توی کانال میذارم

آخرین کامنت‌ها

فهرست