دست‌نوشته

دوتا بلیط انفرادی لطفا

۵ دیدگاه

ظهر یک‌شنبه بود، بناکرده بودم  آن روز را هیچ کاری نکنم، بلکه مغزم نفس بکشد و از این بی‌عملگی و بی‌حوصلگی دربیایم. 

آفتاب عمود عمود می‌تابید، داشتم در آن هوا دم می‌کشیدم، انقدر دمای دم‌کشیدنم بالا بود که احتمال داشت شفته شفته از آب دربیایم. 

همه چیز باعث می‌شد گرمم شود، افکارم، لباسم، اینکه نمی‌شد در آن هوا تیشرت پوشید و شال و مانتو را باید با خودم می‌کشیدم، صحبت‌هایم با خودم، حتی اسم سینما آفریقا که روبرویش ایستاده بودم.

دوتا بلیط انفرادی لطفا؛ این خواسته من از مسئول بادجه سینما بود، هیچ سرپناهی در آن لحظه پیدا نکرده بودم، چند قدم آن طرف‌تر گشت ارشاد خیز برداشته بود دوباره گیر بدهند که توی کوچه پس کوچه‌ها خودم را گم کردم، همین حرکت باعث شده بود بیشتر بسوزم.

باید به دیالوگ‌های فیلم و بالا و پایین رفتن رضا عطاران می‌خندیدم، اما فکرم مشغول گشت بود، از کدام در خروجی باید رفت که دوباره به پست‌شان نخورد؟ از اینکه مامورین زن بودند هم بیشتر می‌سوختم، انگار نوعی تلافی بود، یکجور گل به خودی.

غرق در افکارم بودم، صمیمی‌ترین دوستم حامله است، اما افسردگی‌اش را من دارم، خودم را گول ‌می‌زدم که شاید بیش از حد حساس شده بودم.

حالا شب است، با یک تیشرت نشسته‌ام پشت بام، نیمچه موهایم را باز کردم و سعی می‌کنم هرکدام را با پیچاندن دور انگشت فر کنم، چراغ خاموش، زل زدم به ماه، این آخرین سنگر من در طول یک روز قبل از خوابیدن است، زل زدن به ستاره‌ها، امشب بیشتر به این فکر می‌کنم کجاها سعی کردم آدم‌ها را زوری به بهشتی بفرستم که خودم متصور شدم؟

هرچه بیشتر می‌گذرد این باور در من تقویت می‌شود که زندگی را صرف “بودن” می‌خواهم و تجربه کردن‌ها؛ نقطه‌ی مقابل “عدم”، نه بهشتی در دنیای دیگر و نه به معنای “زندگی نکردن”.

(تصویر پست از Emily Shullaw)

توی کانال تلگرام لینک پستای جدید و چیزهای دیگه که برام جالبه رو میذارم :)

پست‌های مرتبط:

۵ دیدگاه. Leave new

  • سلام
    وقتی حرف از ستاره‌ها در شب باشد یاد شبهایی می‌افتم که در حیاط یا پشت بام خانه پدربزرگ، روی تشک‌هایی که عرضشان به اندازه‌ی خودمان بود دراز می‌کشیدیم و ستاره تماشا می‌کردیم. جذابیت ستاره‌ها و آسمان، تنها به سوارخ‌های نورانی و ثابت نبود. گاهی شهاب رد می‌شد و من به خودم افتخار می‌کردم که یک شهاب دیدم. راستش را بخواهی هنوز هم اگر شهابی ببینم به خودم افتخار میکنم، هر چند که خیلی وقت است به خودم نبالیده‌ام. جذابیت دیگر ماهواره‌ها بودند. ستاره‌های نورانی که آرام از یک سمت آسمان به سمت دیگر آن سُر می‌خوردند. من نوه‌ی پرسشگری بودم یا حداقل این طور فکر می‌کنم. از پدربزرگ می‌پرسیدیم که آن ماهواره آدم می‌برد؟ جواب او بله بود. جواب او برای من یک دنیا علم و آگاهی بود. چند روز اونجا هستند؟ پنج شش روز. چطوری رفتن اون بالا؟ با موشک. هیچ وقت در مورد چرایی رفتن سوال نمی‌پرسیدم، چون برایم واضح بود. برای فضا بازی.
    از آن حیاط و آسمان و پدربزرگ و من، فعلاً من و آسمان باقیمانده‌ایم در این زندگی. بین من و آسمان، قطعاً من فرصت کمی برای «بودن» دارم، از همین فرصت کم استفاده میکنم.
    والا

    پاسخ
  • سلام سحر
    چیزی که تعریف کردی برای دوستم سمت میدون ولیعصر اتفاق افتاده بود.
    راستی منم مثل تو شبا میرم پشت بوم. حس خیلی خوبی داره. مخصوصا اینکه هر چند دقیقه یکبار یه هواپیما رو میبینی که داره مسیرش رو می‌ره.

    پاسخ
    • سحر شاکر
      آگوست 28, 2022 15:52

      سلام
      ااا خوشحالم که تو هم میری، منم بعضی وقتا به هواپیما ها خیره میشم، بعضی وقت‌ها که بیرون شهرم ستاره‌ها هم واضح دیده میشن، چقدر شب قشنگه، اصلا چرا خورشید طلوع میکنه :)

      پاسخ
  • سلام
    جالبه هم مهندس کامپیوتر هستید هم هنرمند

    پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست