دایی پدرم بود اما ما هم دایی صدایش میکردیم. پیرمردی قدبلند با پوستی روشن و اندامی ترکهیی. اسمش مراد بود. دایی مراد. مردی از نسل کلاهشاپوییها. آخرین کلاهشاپویی فامیل و آخرین کسی که در فامیل سیگار دستپیچ میکشید و از ساعت جیبی استفاده میکرد. جوان دههی ۲۰ که فیلش در دهه ۸۰ یاد هندوستان کرده بود. دایی مرد خوش سیمایی بود. صورت گرد و چشمان روشن داشت. موهایش خرمایی و کمپشت، ابروهایش کشیده و دماغش خوشتراش بود. هر کس که برای اولین بار دایی را میدید، فکر میکرد با یک هنرپیشه طرف شده است. واقعا هم تیپ هنرپیشگی داشت. به قول پدرم راستِ کار مسعود کیمیایی بود. دایی همیشه بوی الکل و سیگار میداد. بوی الکلش بوی زهرمار نبود. بوی عطری قدیمی بود که گذر زمان رایحهاش را از بین برده بود و فقط الکلش را باقی گذاشته بود. همیشه همین بو را میداد. بوی خوشی که هم طعم گس الکل داشت و هم طعم تند تنباکو. سیگار را به موقع میکشید و کم. نه سیبیل تنکش زرد بود نه سرانگشتان دستش. خیلی رعایت میکرد دود سیگار را طوری تو و بیرون بدهد که سیبیلش به مرور رنگ نگیرد. دایی مراد جوان نبود، اما بینهایت خوشمشرب بود و خوشتیپ، و در آن سن و سال دو دندانِ پر شده بیشتر نداشت، چهار ستون بدنش هم سالم بود. همین ویژگیها بود که بعد از فوت زنش، امیدش به زندگی را از دست نداد.
دایی پنج دختر و چهار پسر داشت. اولادش از همان دقیقهای که مادرشان سر به بالین مریضی و مرگ گذاشت، بپّای پدر شدند تا نکند کسی پدر خوشتیپشان را از چنگشان درآورد. خوب میدانستند که مال خوب روی زمین نمیماند. دایی تا یک سال بعد از آن مرحوم صبر کرد و لام تا کام حرف نزد، اما درست در روز سیصد و شصت و ششم به زبان آمد که: زن میخواهم. شنیدن این سخن از زبان دایی کافی بود تا حتی دخترهای بیستسالۀ فامیل هم ترغیب بشوند شوهر آیندهشان را از میان مردهای جاافتاده انتخاب کنند. اعلام رسمی و علنی دایی برای ازدواج مجدد، طوفانی در خانوادهی خودش به پا کرد. پسرها و خواهر ها یکی یکی با دایی قهر کردند و دایی کم کم تنها شد. اما بیدی نبود که با این بادها بلرزد. هر روز به خانۀ ما میآمد تا رضایت مادربزرگ من، یعنی خواهر خودش را بگیرد. مادربزرگ از دایی کوچکتر بود ولی حرفش خریدار داشت. دایی هر روز با مادربزرگ خلوت میکرد و بعد از چند دقیقه با عصبانیت کلاهش را برمیداشت و از خانه بیرون میزد. هر وقت این اتفاق میافتاد، تا سر کوچه راه رفتن دایی را تماشا میکردم. پیرمرد مثل داشیها یک کتی راه میرفت و تمام هیکلش به یک طرف لنگر میانداخت. وقتی عصبانی بود، هر چند قدم یکبار کلاهش را روی سرش مرتب میکرد و جواب سلام دیگران را بلند میداد. ما نمیدانستیم دایی با مادربزرگ چه میگوید و چه میشنود که این طور عصبانی میشود. کسی هم جرئت نداشت بپرسد، چون جلسۀ دایی و مادربزرگ در بالاترین سطح مقامات فامیل برگزار میشد و کاملا محرمانه بود. دایی وقتی دید از مادربزرگ نتیجه نمیگیرد، کم کم حرف ازدواج را پیش پدر و عمههایم به میان آورد. میگفت: اگر از شما کمک میخواهم، برای این است که رسم زن گرفتن این زمانه را بلد نیستم، وگرنه دست به دامان کسی نمیشدم. بعد هم بلند، طوری که مادربزرگ بشنود، ادامه میداد: پدر ما وقتی مادرمان مرد، دوتا دوتا زن آورد خانه. حالا من برای یک همدم که عصای روز کوریام باشد باید التماس کنم. البته همه میدانستیم که دایی تا روز کوری و پیری خیلی راه دارد، اما تاکید میکردیم که یک پیرمردِ تنها در خانهای درندشت به همدم نیاز دارد. دو سه ماه گذشت و دایی آن قدر آمد و رفت و آن قدر با بچههایش سر و کله زد تا تقریبا همه را مجاب کرد. آن وقت بود که میآمد، روی مبل مینشست، یک پایش را روی پای دیگر میانداخت، با تسبیح شاهمقصودش ذکر میگفت و بعد بلند صلواتی میفرستاد و میگفت: چه خبر؟ و بعد از چه خبر گفتنش، فهرست بلند و بالا از کسانی که عمههای من و دخترهای خودش برای ازداواج در نظر گرفته بودند رو میشد و دایی هم همه را از دم رد میکرد.
برای همه عجیب بود که چرا دایی به کسی رضا نمیدهد. برای هر یک بهانهای میآورد و میرفت. مدتی به همین منوال گذشت تا یک روز خبر آورند که دایی در کلانتریست. دایی و کلانتری؟ همه شال و کلاه کردیم به طرف کلانتری. دایی توی کلانتری همانطور خوشتیپ نشسته بود. کت و شلواری کِرِمی تنش بود که خط اتوی آن به هم نخورده بود. جلیقه هم به تن داشت. دایی را دستبند زده بودند. روبهروی دایی سه جوان آشولاش و شلوپل روی زمین نشسته بودند. یکی سرش شکسته بود، یکی از دماغش خون میآمد، یکی هم کتفش را بسته بود. کنار آنها خانم جوانی هم ایستاده بود که دائم به آن سه نفر تشر میزد که این چه کاری بود کردید! ما تازه میخواستیم از دایی بپرسیم چه شده که دایی را صدا کردند و دایی با آن سه جوان و آن خانم وارد اتاق رییس کلانتری شد. عمۀ بزرگم وقتی این صحنه را دید فریاد زد: بیآبرو شدیم. و با چنگ به جان صورت خودش افتاد. عمه را آرام کردیم و پرسیدیم چی شده؟ عمه حدسش را برای ما توضیح داد، ولش کردیم کمی خودش را بزند بلکه آرام بشود.
کمی که گذشت، یکی از سربازان از اتاق بیرون آمد و لای در باز ماند تا صدای دایی تاییدی باشد بر حرف عمه. دایی گفت: جناب سرهنگ، بنده شرعا و عرفا این این خانم خواستگاری کردهام، کار بدی کردهام؟ سرهنگ گفت: توی سوپرمارکت؟ دایی جواب داد: در شرع دربارۀ سوپرمارکت چیزی آمده؟ سرهنگ گفت: در عرف که آمده. سوپرمارکت جای خواستگاری کردن است؟ دایی گفت: شما یکهو توی سوپرمارکت عاشق بشوید چه میکنید؟ میگذارید مرغ از قفس بپرد؟ سرهنگ گفت: با این پسرها چه کار داشتید؟ دایی جواب داد: اینها یکدفعه پریدند روی سرم، من هم فقط از خودم دفاع کردم. سرهنگ گفت: این آقایان برادرهای این خانم هستند. دایی گفت: بله، بعدا متوجه شدم. خانم جوان گفت: من خواستم برای برادرها توضیح بدهم که خودم جواب این پدر را میدهم اما نگذاشتند. سرهنگ گفت: خانم، شما شکایتی ندارید؟ خانم گفت: راستش ایشان خیلی با کلاس و متین پیشنهادشان را مطرح کردند. یکی از برادرهای خانم داد زد: خجالت بکش! خانم بلند گفت: شما خجالت بکشید که به یک پیرمرد حمله کردید. فردا روز اگر خواستگار جوانی پیدا بشود هم همین طور برخورد میکنید؟ اینجا دوباره آن سرباز وارد اتاق شد و در را بست. ما هم معطل نکردیم و همه از کلانتری به سوی مقاصدی نامشخص متواری شدیم. یک هفته بعد از این ماجرا دوباره سروکلۀ دایی پیدا شد. تازه فهمیده بودیم که مشکل دایی با مادربزرگ این بود که دایی زنِ جوان میخواست و مادربزرگ راضی نبود به زنِ جوان. دایی آن روز رسما از زن جوان گرفتن انصراف داد و گفت: دوست داشتم یک زن امروزی داشته باشم، اما توقعات نسل جدید آنقدر بالاست که تنهایی بهشت مرد است و البته یک تار موی زنم را به زن امروزی نمیدهم. دایی همین طور این چیزها را میگفت، به طرف در رفت و در راهرو را باز کرد و گفت: معرفی میکنم، وجیهه خانم. طوری گفت وجیهه خانم انگار گفته باشد برپا. همه از جا پریدیم. خانمی وارد شد که معلوم بود سنش زیاد است اما به زحمت سیساله نشان میداد. مثل خود دایی، خیلی خیلی خوب مانده بود. وجیهه خانم نشست روی مبل، کنار دایی. دایی از وجیهه خانم چیزی خواست و او هم سند ازدواجشان را به دایی داد. دایی بلند گفت: همسرم وجیهه هستند. شصت و دوساله. و شصت و دوساله را طوری گفت که همۀ محل شنیدند. ما همه لال شده بودیم. عمهام بهت زده و تقریبا خوشحال گفت: مبارک باشه دایی. چهطور یک دفعهای؟ از کجا؟ دایی هم خیلی خونسرد جواب داد: بدانید که سوپرمارکت به درد جوانها میخورد. ایشان حاصل تلاش بنده هستند در صف نانوایی.
داستان بالا را که خوانید نوشتۀ آقای رضاساکی در کتاب ساسات است. این کتاب و همچنین کتاب دیگر ایشان به اسم «اصن یه وضعی» حاصل پرسه زدنم در نمایشگاه کتاب امسال بود! ;-)
در چالش روز نهم نویسندگی گفته شده بود دربارۀ کتابی بنویس که حالا در حال خواندنش هستی. “حالا” یعنی همین الان! (یادی هم بکنیم از آقای خیابانی عزیز :-D ) .
واقعیت را بخواهید خیلی رمان و داستان نمیخوانم اما برای تنوع و رفع خستگیام همیشه کتابهای کوچکی روی میز کنار دستم، و گوشههای خانه هست. کتاب ساسات هم یک کتاب کوچک است که هر ورقهاش به اندازه A5 است و در مجموع ۹۵ صفحه است. در این کتاب نویسنده، معمولا با طنز از دوران و اتفاقات زندگیاش میگوید. گویا رضاساکی از جنوب کشور (فکر کنم خرمآباد) است و در زمان جنگ کودکیاش را سپری کرده.
داستانهایش معمولا ردپایی از طنز را دارند که خواندنش در کنار یک لیوان چایی برای رفع خستگی و مرور خاطرات مشابه مفید است!
این کتاب از انتشارات کتاب قاف است. مجموعۀ «قاف لبخند» تمامی کتابهای #طنز هستند. از همه بیشتر در این مجموعه، کتاب «پرتقال در جعبه ابزار» را دوست دارم اگر طنز دوست دارید حتما بخوانیدش.
وبسایت ذکر شده انتشارات قاف در کتاب: www.ketabeghaf.ir
این روزها، کتابی که به شدت پیگیرش هستم کتاب «باجگیری عاطفی» از دکتر سوزان فورد است. که بعد از اتمامش حتما از آن خواهم نوشت.
از تجربیاتتان بگویید. چه کتابهای طنزی را میشناسید؟ معرفی کنید. من زیاد در داستانها وارد نیستم اما پیگیرم تا کتابهای طنز و داستانی را بیشتر بخوانم.
۲ دیدگاه. Leave new
سلام
کتاب طنز این طوری، “راننده تاکسی” نوشته “محمود فرجامی”، کشف دوران کار در شهر کتاب بود، می خواندم و از خنده قفسه ها را گاز می گرفتم، خیلی خوب بود، خیلی.
سلام؛
ممنونم از معرفی کتاب. معلومه خیلی خندهدار بوده!!!
حتما میخونمش