اونروز با هزار زور میخواستم به دوستم بفهمانم که باباجان ما سمت راست برج آزادی هستیم و برای رفتن به انقلاب باید راست دماغمان را بگیریم و برویم. برای اثبات هم با اشاره به پنکه سقفی، گفتم به قبله حاجات اعتقاد داری؟ به این قبله حاجات ما راستِ راستِ آزادیایم. اما چون ژن مذهبیتش خیلی بیش از من بود به قبله حاجاتم اعتماد نکرد.
رفتیم بالای پل هوایی و برج آزادی، که انگار تا جایی که جا داشت پاهایش را باز کرده ایستاده بود، نشانش دادیم.
به نیمهکارهها استادیم؛ همان برجی که اگر قرار بوده ماهی باشد، تنها دم درآورد و بس.
باز هم یک باور نکردن خاصی در چشمانش بود. انگار که برج آزادی با آن عظمتش خطای دید است.
من هم کم کم باورم شد که برج آزادی خطای دیدی بیش نیست. به قول شازده کوچولو خوشگلید اما خالی هستید برایتان نمیشود مرد.
خوشگل است اما خالی است. خالی از مفهوم.
این را نمیشود نادیدهاش گرفت. نمیشود انکار کرد.
دیگر انکار به کار نمیآید.
چشمها را باید شست و جور دیگر باید دید کارگشا نیست؛ چه بسا اگر سهراب هم اینجا بود و تنش به تن ما میخورد، آب را گل میکرد.
باید چشمها را بست و دیگر ندید تا اینکه ببینیم و انکار کنیم داشتههای نداشته را.
تهران را هر روز تب چیزی میگیرد. یک روز تب پراید، یک روز تب هوا اما تب دلار سوزناکتر از همه بود ، به نظر شما داغی این تب را چه کسانی به دوش میکشند؟
حقیقتِ این روزها، عین تصویرِ در آینه است. در عین حقیقت، مجازی است.
کاش بنویسیم: آزادی هست ولی کم است.
۴ دیدگاه. Leave new
خانم شاکر عزیز
سلام
۱- مطلب با نمکی است برای من، چقدر درگیر این مطلب شدم، اگر از دست من ناراحت نشوید، درگیریهایم را مینویسم.
۲- واقعاً راست برج آزادی کجاست؟
۳- برجی که قرار بود ماهی باشید ولی دم درآورد یعنی چه؟ یعنی آزادی نیمه کارهس؟
۴- خالی از مفهوم به آزادی اشاره دارد؟
۵- این تبها که نام بردید، فقط در تهران نیست، کل ایران تب دار است به خدا.
۶- برای آزادی به کم قانع نباشید. والا
موفق باشید
سلام
خوبین؟
:)
۱-ممنون
۲- جهت که بستگی به جایی داره که آدم وایمیسه! ما سمت راست برج آزادی بودیم، سمت حبیبالله
۳-اره دیگه نیمه کارس
۴-بله
۵- چقدر بد که کل ایران درگیرشه :(
۶- چشم
۷- سلامت باشید
۸- امیدوارم همیشه شاد باشین :)
سلام
کاش واقعاً روزی برسه که بتونیم بگیم «آزادی هست … به مقدارِ کافی هم هست!» :))
شاید یکی از دلایلی که اومدم سراغ نرمافزارِ آزاد همین بوده … :) اصلاً آدم بالذّاته آزادی رو دوست داره امّا چرا تا میاد به آزادی برسه خودشو دوباره زندانی میکنه؟؟
بذارین مثال بزنم:
آدم از زندانِ کشور و قومیت و اینا رها میشه گیر زندانِ فکر و خیال و تنبلی میافته.
از زندان فکر و خیال و اینا آزاد میشه گیر زندانِ نفهمی دیگران میافته.
از زندانِ نفهمی دیگران میاد بیرون گیر زندانِ جسمش میافته.
از زندانِ جسمش در میره گیر یه زندانِ دیگه میافته …
انگاری انسان دوست داره هی تو یه زندانی باشه که هی تلاش کنه برای آزاد کردن خودش بعد که آزاد میشه دلش میخواد دوباره تلاش کنه ولی چون هیچ زندانی نیست که برای آزادی ازش بجنگه میره و واسه خودش زندان درست میکنه! =//
آخه این بشرِ دوپا کی میخواد دست از این لجبازیش با خودش بکشه؟؟ :- اگه فهمیدین به منم بگین! ؛)
سلام
چقدرم عالی!
مرسی که وقت گذاشتین و نوشتین