کتاب تئوری انتخاب را ورق میزدم. یادم آمد که گلاسرِ خدا بیامرز، سعی داشت بفهماند که اگر دنیای مطلوبت از واقعیت زیادی دور باشد، دیگر مطلوب نیست. خرابه است و اگر دیر بجنبی برای تصحیح آجرهای این خرابه، زخم همه جا را برمیدارد. مثل همین رفتارهایی که روزانه میبینیم و خبر از خرابیهای درون آدمها میدهد. دنیای مطلوب کرم خورده.
یادم میآید که میگفت انتخابهای بهتری هم هست به جای افسردگیکردن و فعلهای این چنینی. اما عادت کردیم تا وقتی مشکلی پیش میآید یا افسردگیکردن را انتخاب میکنیم یا صرفا با نگاه به یک گزینه، خودمان را اشباع میکنیم و تا سر مرگ حرص میدهیم. خدابیامرز به جای افسردگی میگفت “افسردگی کردن” چون اعتقاد داشت افسردگیکردن انتخابی است نه تحمیلشده.
بعد توی سرم حرفهای مارک منسون در کتاب جدیدش، Every thing is f*cked میچرخید. میگفت “کنترلکردن خود” افسانهای بیش نیست. ربط هم به تصمیمگیری و انتخابها دارد دیگه. اکثرا فکر میکنیم منطقی تصمیم میگیریم.
مارک دلیل میآورد که بیا مغزت را بگیریم ماشین آگاهی یا ماشین فهم. این ماشین فهم در جادهی زندگی در حال حرکت است و پر است از تقاطعها و چهار راههایی که تو به عنوان راننده باید تصمیم بگیری به کدام سمت بپیچی و کدام یکی را ادامه دهی، دورِ کدام را خط بکشی؛ همهی اینها در نهایت مقصدت را تعیین میکنند.
حالا دو نفر در این ماشین هستند، یکی thinking brain و دیگری هم feeling brain. قرار است ماشین را اینها برانند. Thinking brain همانی است که افکار حسابشده و تواناییات برای استدلال را سیراب میکند، feeling brain هم احساسات و انگیزهها را تعریف میکند.
این دو همانهایی اند که دنیل کانمن در تفکر تند و سریع اسمشان را گذاشته سیستم یک و سیستم دو.
هر دو ذهن هم نقاط ضعف و قوت خاص خودشان را دارند.
مشکل اینجاست که بیشتر اوقات مردم گمان میکنند فرمان این ماشین دست thinking brain است و میکوبد توی سر feeling brain که ساکت باش و بگذار حواسم به رانندگی باشد. درست نیست. خاموشکردن یکی از این دو ذهن تاثیرات بزرگی دارد. پدالزدن روی دوچرخهای که فقط یک پدال دارد چندان راه به خانه نمیبرد. بعد میگوید بیا اصلا از آقای Eliot صحبت کنیم، شما نمیشناسیدش اما مردی بود با پیشنیهی شغلی عالی و آدمی کاری.
دوستان و همکاران به او غبطه میخوردند. در هر کاری شاخص بود. از قضای بد روزگار میزند و سردردهای عجیب میکشاندنش به بیمارستان و بعد کلی آزمایش میفهمد یک تومور در جلوی پیشانی دارد. جراحی میکنند و تومور را برمیدارند. برمیگردد سر زندگی. منتهی هر روز وضعاش در تصمیمگیری وخیم میشد. مثلا سر کار نمیتوانست بین انتخاب این که با خودکار آبی بنویسد یا قرمز انتخاب کند. بین اینکه بازیکردن با بچههای خودش جذابتر است یا دیدنِ فیلم جیمز باند نمیتوانست تفاوت قائل شود. از همین مشکلات به ظاهر کوچک شروع و شد و رسید به مشکلات بزرگتر. زنش رفت. بچههایش رفت. بیکار شد. بیخانمان شد. برادرش از توی خیابان جمعش کرد برد پیش خودش. از این دکتر به آن دکتر. همهی تستها نشان میداد که همه چیز مرتب است. مشکلی نیست. IQ بالا. سلامتی نرمال. ولی آقای برادر اصرار دارد که این همانی نیست که بود. آخرش یک دکتر شیر پاکخورده تستهای اضافی میگیرد و میفهمد که بلایی سر feeling brain آمده. بعد جراحی هر چه شده، زدهاند آنرا داغون کردهاند. درستشدنی است؟ نه چندان.
مارک میگوید یک واقعیت تلخ اینجا وجود دارد و به من اعتماد کنید، کشتم خودم را انقدر خواندم و سرچ کردم تا تاییدش را بفهمم. آن هم اینکه feeling brain است که این ماشین را میراند؛ ما به واسطهی احساسمان به سمت انجام کاری میرویم. به همین دلیل است که عمل، احساس است.
That’s because action is emotion
احساس در واقع، سیستم بیولوژیکی حرکتی بدن ما است. اسم قلمبه سلمبه است ولی ترس چیز جادویی نیست که ذهن از خودش درآورده باشد، نه، این ترس چیزی است که در بدن ما اتفاق میافتد. سفتکردن شکم، منقبضشدن عضلات، آزاد شدن آدرنالین و بقیهی قصه را تو خود بخوان.
در حالی که thinking brain فقط در بین ترتیبهای سیسناپسی داخل جمجمه وجود دارد اما feeling brain همان حکمت و حماقتی است که در کل بدن ما وجود دارد.
عصبانیت بدن را به حرکت وا میدارد، خوشحالی به سرعت در چهره بروز پیدا میکند.
سوال اصلی اینجاست که چرا چیزی را که میدانیم باید انجام بدهیم را نمیدهیم؟
چون دوسش نداریم. فنیتر، چون احساس نمیکنیم که دوستش داریم.
همهی مشکلات مربوط به کنترلکردن خود، مشکل در بود و نبود اطلاعات یا دیسیپلین و نظم شخصی نیست. مشکل احساس است. کنترلکردن خود یک مشکل احساسی است، تنبلی یک مشکل احساسی است، عقبانداختن یک مشکل احساسی است.
واقعیت بعدی که تا عمق وجود آدم را میسوزاند: حلکردن مشکلهای احساسی خیلی سختتر از مشکلهای منطقی است.
وام داشته باشید، معادله هست که حساب کنید و یک چیزی بین دخل و خرج پیدا کنید تا وام را بپردازید.
ولی وقتی درگیر یک رابطهی بد باشید، معادلهای نیست که بتواند کمک کند تا آنرا تمام کنید. مشکلهای احساسی، در شکل و ابعاد یک فرمول جای نمیگیرند.
دوستی داشتم که عاشق پسری شده بود که همه میدانستیم رابطه از بیخ خراب است، بدتر اینکه خودش هم میدانست، اما پسر را آنقدر در دنیای مطلوبش گنده کرده بود که پایان رابطه آنقدر برایش در دسترس نبود.
دانستن اینکه چطور یک رفتار را تغییر دهیم، رفتار را تغییر نمیدهد. میدانیم باید سیگار را ترک کنیم، راهش را هم بهتر از هر کسی دیگر میدانیم؛ حرفزدن پشت دیگران را هم میدانیم باید ترک کرد. اما همچنان ادامه میدهیم چون حس بهتری به آدم میدهند.
مشکلهای احساسی، مشکلهای غیرمنطقیاند؛ منطق برنمیدارند.
مشکلهای احساسی، تنها راهحلهای احساسی هم دارند.
چه خوب، چه بد، انسان پیچیدهتر از این حرفها است که یکی از ذهنها کنار گذاشت و فقط با یکی زندگی کرد. این دو ذهن به هم احتیاج دارند.
Feeling brain احساسات را تولید میکند و باعث حرکت میشود، thinking brain پیشنهاد میدهد که این حرکت به چه سمتی باشد. کلید، همین تک واژهی پیشنهاد است.
مثل همان آقایی که میگفت در خانه، حرف اول و آخر را من میزنم همیشه، هم اولش میگویم چشم هم آخرش.
Thinking brain نمیتواند یکتنه از عهدهی راندن بربیاید اما توانایی این را دارد که روی feeling brain تاثیر بگذارد. به راحتی میتواند feeling brain را به یک جادهی جدید برای آیندهی بهتر راهنمایی کند. یا زمانی که اشتباه کرد، راه برگشت را نشانش بدهد.
این دو ذهن چندان با هم مودبطور حرف نمیزنند. این یکی میزند توی ذوق آن یکی. Feeling brain بگوید بستنی میخواهم، thinking brain داد و بیداد راه میاندازد که من کلی بین کالری و شکری که دارد حساب و کتاب کردم، نمیفهمی دیگه، نمیفهمی. Feeling brain هم میگوید از صبح تا شب کار کردم، این همه چیز زمخت این شرایط و وضع را تحمل کردم، آن بستنی حق من است. کم از این درگیری ها نداریم.
بهترین راهحل همین است که بفهمیم هر چقدر بتوانیم راهی پیدا کنیم که این دو ذهن در کمال ادب و تواضع با هم حرف بزنند، برندهایم. با feeling brain یکدنده، نمیتوان منطقی بحث کرد. یا به عبارتی، با بخش احساسی، منطقی صحبتکردن راه به جایی نمیبرد.
مثلا ورزشکردن. صبح ساعت ۶ برویم ورزش،
Feeling brain: به همین خیال باش،
Thinking brain به اشتباه: ساکت! حساب کردم مفید است باید رفت.
Thinking brain به درستی: خب، به نظرت چه ساعتی بهتر است؟ ۷ خوب است؟ (ارائهی پیشنهاد)
Feeling brain: همچین هم که فکر میکنم بد نیست. برویم. شاد میشویم، کلی آدم میبینیم، میدویم کیف میکنیم.
فقط حواسمون باشد که feeling brain با کلمات صحبت نمیکند و صرفا احساسات نشان میدهد. با emotion واکنش خودش را نشان میدهد، اگر حس بدی نسبت به پیشنهادی که دادید داشت، پیشنهادهای دیگر را رو کنید. آخر فصل هم مارک یک نامهی بلند و بالایی برای thinking brain نوشته و ماجرا را برادر وار به او گوشزد کرده، علاقه داشتید بخوانید، جالب است.
گلاسر خوب در مورد انتخابکردن حرف زد، یکی از بهترین کتابهایی بوده که خواندم صرفا هم بین حرفهای من در نظرش نگیرید. بزرگتر از اینها است. حرفهای هر دو یک نفس، یادم آمد. گفتم، نوشتنش شاید بد نباشد.
۱۰ دیدگاه. Leave new
مثل همیشه (:
سحرجان ممنون از مقاله ی خوبت. با اجازه تبدیل به پی دی اف میکنمش با ذکر اسم شما و ادرس سایت برای دوستانم میفرستم.
به اشتراکگذاشتنش به هر شکل باعث خوشحالیه
درود و خسته نباشی سحر جان
مطالبتون عالیه … تک به تکشون آدمو به فکر فرو میبره ….
شخصیتتون هم که از روی نوع انتقال منظور و مفهموم مشخصه که فان و دوست داشتنیه…
البته از یه برنامه نویسه ، لینوکس کاری که عاشق کتاب خوندن باشه انتظار دیگه ای نمیره …
بنظرم اگه شما یک کتاب از خودتون ، تجربه،افکارتون و دانسته هاتون بنویسید قطعا کتاب عالی و خواندنی و پر فروشی میشه … سپاس
سلام
ممنونم، شما لطف دارین
سلام مطلب جالبی بود
راستی کتاب Every thing is f*cked نسبت به کتاب قبلی مارک منسون The Subtle Art of Not Giving a F*ck چطور بود؟ خواندنش را توصیه میکنید؟
سلام احسان
کلا عادت ندارم هیچ کتابی رو توصیه کنم چون فکر میکنم کتاب خوندن هم مثل خیلی چیزهای دیگه سلیقهای باشه، آدما تو کتاب خوندن سلیقه دارن. برای همین اکثرا سوال میپرسن میگم توصیه نمیکنم ولی پیشنهاد میکنم بخونین.
واسه این کتاب هم همینطور. در مورد امید حرف میزنه و اینکه بشر با اینکه وضعش روز به روز خوب میشه ولی چرا پوچگرایی هم داره زیاد میشه. از ارزشهایی که آدما برای زندگیشون تنظیم میکنن بحث میکنه.
خودش میگه من دوست ندارم اون آدمی باشم که میره روی استیج و میگه تو این کارو کن تو اون کار رو کن
میگه دوست دارم اون آدمی باشم که سوالهای خوب ایجاد میکنه. همین یه حرفش کلی برام ارزش داشت تا کتاب رو نذارم زمین. مارک آدمی نیست که به خیلی از باورهای صنعت توسعهی فردی اعتقاد داشته باشه و طرز فکرش خوندنیه.
ممنون که جواب دادی
یک مطلب جالب هم قبلاً از او خوانده بودم به نام :
در دفاع از متوسط بودن
http://ahmadness.ir/in-defense-of-being-average/
که پیشنهاد میکنم بخوانی
اطلاعات مفیدی بود و با دونستن این مطالب میتونیم تصمیمات بهتری بگیریم ☺
ممنون
خواهش میکنم ؛)