توسعه فردیدست‌نوشته

۹ چیز کوچک که بزرگترین تاثیر در تغییر سلیقه‌ زندگیم را داشت

۱۵ دیدگاه

بعد از خواندن این مقاله آقای ادریس میرویسی داشتم فکر می‌کردم مطمئنا توی عوض‌شدن سلیقه آدم هزار و یک دلیل شاید باشد که نخواهد پنج سال بعد را همان هدف‌ها و آرزوهای پنج سال پیشش را داشته باشد، یا اینکه آدم کلا توی این پنج سال عوض شود. من به این اعتقاد دارم که یکسری اتفاقات و رخدادها می‌افتند و حالا یا آهسته آهسته و یا به یکباره زندگی آدم را زیر و رو می‌کنند. DNA آدم را عوض می‌کنند. آدم قبلش با بعدش فرق دارد.

به نقطه‌ای می‌رسد که حتی ورژن پنج سال پیشش را فحش بدهد که این چه زندگی‌ای است برایم ساختی یا اینکه یک تشکر کند. از آن حس‌های رشد و رضایت.

به هر حال، من سحرشاکرِ امروزی از پنج سال پیش خودم بخاطر یکسری کارها شاکرم! همه‌اش درست نیست، همه‌اش هم انسانی نیست هنوز هم برای برخی‌شان کمی وجدان‌درد دارم. همه‌ قابل پخش نیست و مطمئنا از همه هم آگاهی ندارم. چون خیلی چیزها ناآگاهانه زندگی ادمیزاد را تغییر میدهند. آنقدر آهسته آدم متوجه‌ نیست. مثل عینکی که از صبح تا شب روی چشمانم هست ولی حسش نمی‌کنم و حتی بعضی اوقات موقع خواب هم یادم می‌رود آن را بردارم.

برخی چیزهای کوچکی که در تغییر سلیقه‌ام تاثیر داشتند و من خبر دارم و ممنون‌شانم، این‌ها بودند:

۱-

تایپ ده‌انگشتی: من حتی آن موقع هم نمی‌نوشتم! اولین وبلاگی هم که اولین نوشته‌ام را منتشر کردم همین سایت بود، نه وبلاگی داشتم نه عقلم می‌کشید ولی یادم نیست ایده‌اش از کجای زندگیم سبز شد! (سایت داشتم ولی هیچوقت پرُ نشد و به گورستان رفت!)

۲-

سرچ کردن در گوگل به زبان انگلیسی: تازه اینجا بود که فهمیدم خیلی از مقاله‌هایی که می‌خوانم نشخوارشده همین مقالات انگلیسی است. می‌دانید تازه فهمیده بودم خیلی چیزهایی که به خورد خودم می‌دهم دست دوم است! سرچ انگلیسی کلا برایم یک دنیا و جهان دیگری بود. جالب‌تر اینکه زبانم نه فقط در حد بد بلکه افتضاح بود. ولی پیداکردن دنیای جدید کلا حواسم را از ناتوانی‌ در زبان پرت کرده بود. بعد از آن گوگل صمیمی‌ترین دوستم شد. دوستی که بیشتر از سایرین در کنارم ماند. هر روز در مورد سرچ پیشرفته و اینکه چطور صاف بزنم توی هدف، می‌خواندم و تمرین می‌کردم. گوگل بزرگترین و صمیمی‌ترین دوست من است.

۳-

دزدیدن کتاب از آمازون: بچه بودم و نادان! تعارف را بگذاریم کنار!!! نادانی شیرینی بود هرچند آموزشش اصلا خوب نیست( یا بلدید رو نمی‌کنید) اما روزی که پیداکردم چگونه کتاب‌های پرفروش آمازون یا به اصطلاح best sellerها را پیدا کنم و بعد هم نسخه pdf کتاب‌ها را رایگان دانلود کنم، مزه عجیبی داشت و کلا معتاد کتاب‌های خوب شدم. بعدها از این کارم دست کشیدم، مثل بچه آدم پول تو جیبی را جمع می‌کردم و نسخه kindle را می‌خریدم. آن‌ها هم که نمی‌شد بیخیال می‌شدم چون اطرافم پر از کتاب‌های خوب بود! این را گفتم جهت اینکه بگویم آدم شدم.

۴-

شروع وبلاگ‌نویسی: وبلاگ‌نویسی برای من یک لذت همراه با احساس گناه است. گاهی نمی‌توانم به روزش کنم، یا درست نمی‌توانم حرفم را بزنم یا بعضی روزها که حرفم در فایل باقی می‌ماند و منتشر نمی‌شود، این لحظات جزء تلخی‌های وبلاگ‌نویسی است ولی شیرینی‌هایش پیداکردن دوستان ناب، کامیونیتی‌های جدید، تجربیات جدید که شاید در دنیای جدید برایم اتفاق نمی‌افتاد، بود. وبلاگ‌نویسی کاری است که ایمان قوی دارم حتی سحر هشتاد ساله هم دوست دارد ادامه‌اش بدهد.

۵-

آشنایی با محمدرضا شعبانعلی: اینجا نقطه عطف زندگی من بود. تمام حرف‌ها و گفته‌ها و نوشته‌های محمدرضا گوشت می‌شد می‌چسبید به استخوان. دیگر کم‌کم خیلی از رفاقت‌ها و روزمرگی‌های لذت‌بخش زندگی‌ام رنگ می‌باختن. یک پوچی یک بی‌معنایی عجیبی در برخی کارهام می‌دیدم و همین هم باعث شد خیلی از کارهایی که می‌کردم از چشمم بیافتد. و چیزهای جالب‌تر و آدم‌های پرمغزتر (!) جایگزین شوند.

۶-

متمم: راستش را بخواهید دانشگاهی است که دوستش دارم ولی هنوز در آن گیجم! عاشق تجربیات و نظرات افرادی هستم که زیر پست‌هایشان کامنت می‌گذارند. متمم برایم دانشگاهی است که تجربه را می‌آموزد.

۷-

پخش‌کردن بروشورهای تبلیغاتی: سخت‌ترین کار عمرم بود، یکجای مغزم درد می‌کرد. نمی‌دانم دقیقا کجا، ولی دقیقا همانجایی بوده که خجالتی بوده! جرات حرف‌زدن صریح و رک را آنجا پیدا کردم. همه این حرف را می‌زنیم که نظرات دیگران در زندگی مهم نیست. ولی انگار یکسری کارها را باید بکنی تا به خودت اثبات کنی که واقعا مهم نیست.

۸-

دانشگاه: من درس و مشق را دوست داشتم، سروکله‌زدن با مسائل ریاضی و دیفرانسیل را واقعا دوست داشتم. شاید هم دوست داشتنِ خودآزاری بود، اما حل یک سوال انرژی عجیبی بهم می‌داد. بعضی‌ها خسته می‌شدند اما برایم انرژی‌زا بود. دانشگاه از هرچه درس و کتاب و پژوهش و استاد بود، بیزارم کرد. شاید هم ناشی از حال‌وهوای این روزهایم است اما سحرِ امروز دیگر درس و کتاب را دوست ندارد. به هیچ عنوان. برای این یکی بابت این ممنونم که جلوی خریت من برای ادامه تحصیل در ارشد همین رشته را گرفت.

۹-

یادنگرفتن رانندگی: خیلی ازش مطمئن نیستم چون وقتی می‌توانم بگویم یادنگرفتن رانندگی برایم تاثیر گذار بوده که رانندگی را یاد بگیرم! من هنوز مزه رطب را نچشیدم که نظرم را در مورد قبل از یادگرفتنش بنویسم، کلا تجربیات خیلی کمی از رانندگی دارم. با قول یک ماشین دانشگاه قبول شدم، اما بعد از اعلام نتایج پدرم با اشاره به فرقون ته حیاط خاطر نشان کرد که بنده خدا بنایی که اینجا را می‌ساخت فرقونش یادش رفته، ببین به کارت می‌آید یانه. بعد از آن هم بجای یادگرفتن لایی‌کشیدن در اتوبان و خیابان‌ها، در مترو لایی می‌کشیدم. ولی مترو برایم جایی بود که در آن درس خواندم، درس پاس کردم و کتاب‌های زیادی را در مترو تمام کردم. کلا راه، و این پیاده‌روی‌های طولانی، منبع خیلی تاثیرگذاری برای خلوت‌کردن با خودم بود. هیچ‌چیز به اندازه پیاده‌روی بعد از خواندن یک کتاب یا یک فیلمِ خوب، مزه نمی‌دهد. من تنبلم اگر رانندگی بلد بودم، هیچوقت این همه مسافت پیاده نمی‌رفتم.

باز هم تاکید می‌کنم که آدمیزاد از همه اتفاق‌ها خبر ندارد. خیلی از همین اتفاقات چنان آهسته جریان می‌یابند و ما را عوض می‌کنند که خبر نداریم ولی این‌ها چیزهای کوچکی بود که تاثیرات بزرگ در زندگیم گذاشت.

چیزهای کوچک که زندگی شما را تغییر داد چه بودند؟ بگویید یاد بگیریم. رنگی تازه به زندگی ببخشیم.

توی کانال تلگرام لینک پستای جدید و چیزهای دیگه که برام جالبه رو میذارم :)

پست‌های مرتبط:

۱۵ دیدگاه. Leave new

  • محمّدمجتبیٰ
    ژوئن 19, 2019 17:59

    سلام!
    اینا ۹تا بودند که!

    پاسخ
  • سلام خانم شاکر ممنون از مطالب زیباتون
    راجع به یه مسئله ای راهنمایی می خاستم
    منم علاقمندم مطالب دست اول رو از طریق سرچ انگلیسی پیدا کنم و بخونمشون
    تحصیلاتم کارشناسی هستش و زبانم تعریفی نداره نمیدونم از کجا باید شروع کنم
    ممنون میشم راهنمایی کنین
    سپاس

    پاسخ
  • از اول اگه بخوام شروع کنم…
    ۱. دندون
    وقتی دندون درآوردم کارم خیلی راحت شد. قبلش فقط می‌تونستم شیر بخورم.
    ۲‌. زبان
    کلا نمی‌دونم چی شد که من انگلیسی یاد گرفتم. دورترین خاطره‌ای که در این مورد می‌تونم از ذهنم fetch کنم، یکی دو سال قبل از مدرسه‌ست که با دیکشنری حییم ور می‌رفتم و یاد گرفته بودم حروف انگلیسی رو بنویسم. بعدش درگیر شدن با کامپیوتر و بعدترش ترجمه کردن، باعث شد زبانم خوب بشه. تاثیر این رو می‌تونم حس کنم.
    ۳. معلم‌های خوب، معلم‌های بعد
    من دوتاش رو تجربه کردم. سال دوم و پنجم یکی دو تا تعریف و تمجید معلمام هنوز توی ذهنمه و همونا خیلی تاثیر داشت توی اعتماد به نفس و داشتن حس خوب به خودم. عکسشم بود، معلم‌هایی هم بودن که بیزار می‌کردن از هرچی که هست کلا!
    ۴. تغییر رشته
    با اینکه می‌تونستم ریاضی و تجربی برم، رفتم هنرستان رشته ساخت و تولید. هنوزم بعد از این همه سال هروقت بحثش میشه با بابام داستان داریم سر این قضیه، چون اصلا به هیچ وجه موافق نبود با این حرکتم. حتی من رو پیش یه دبیر دبیرستان برد که نصیحتم کنه به نظری رفتن. احتمالا بابام سیبیلش رو خوب چرب نکرده بود؛ چون هی می‌گفت بازم مهم علاقه‌ست آقا اسدالله!
    خلاصه ما رفتیم و هنرستانم تموم شد و کنکورم دادیم و دولتی هم قبول شدیم و زندگی زیبا بود. همه خوشحال. بعد از سه ترم یا بیشتر حتی، یهو به خودم اومدم، اول خونه نبودم، بعد که رسیدم و در رو واسم باز کردم، با خودم گفتم من اینجا چه غلطی می‌کنم دقیقا خلاصه با وجود همه مخالفت‌ها که بابا لااقل کاردانیش رو بگیر، تغییر رشته دادم به چیزی که باید می‌رفتم از همون اول. رفتیم کامپیوتر، یه دونه نرمش رو سوا کردیم.
    ۵. پیشنهاد استاد
    خانم بهزادی اگه این متن رو می‌خونی باید بگم سلام و ممنون و دمت گرم! آخرای دوره کاردانی استاد گفت یکم از این فضای تئوری فاصله بگیرین. یه موسسه رو پیشنهاد داد ما هم رفتیم دوره شبکه رو اسم‌نویسی کردیم. هرچند مسیرم توی شبکه نبود ولی با مهندس کوشکی آشنا شدم و عقایدش و حرفاش خیلی روم تاثیر گذاشت. کلا انگار یه نورافکن رو مسیرم تابونده باشن. یهو برام روشن شد من چی می‌خوام.
    ۶. سایت ۷learn
    واسه پروژه کاردانی باید سایت درست می‌کردیم. نمی‌خواستم سمبل‌کاری کنم. رفتم تو نت و گشتم و گشتم تا رسیدم به این سایت. اینجا هم یه خوش‌شانسی دیگه آوردم، مدرسش که آقای آوند باشه، توی تدریس خساست به خرج ‌نمی‌داد. خلاصه دوره‌های اون سایت خیلی توی مسیر کاری و یادگیریم تاثیر داشت. هنوز هم دانشجوی اونجام.
    ۷. حضور توی یک شرکت
    این وسط‌مسطا یه مدت هم توی یک شرکت نرم‌افزاری بودم. اونجا برای منی که مثل الان خودم با خودم مشغول بودم، خیلی تجربه‌های خوبی برای کسب کردن داشت. کلی، تاکید میکنم، کلی چیز جدید واسه یادگیری پیدا کردم. ضمن اینکه فهمیدم توی یک جمع بودن، توی یادگیری “بعضی چیزا” خیلی مهمه. اونجا بودم ک با سکان آشنا شدم.
    ۸. سکان آکادمی
    آشنا شدن با سکان و بهزاد مرادی بازم یه دریای یادگیری دیگه به نقشه خلوتم اضافه کرد(اوووف چی گفتم). اصطلاحات فنی، آموزش‌ها و مقالات به‌روز، افراد کاربلد و… از مزایای سکان بود. البته هنوزم بعد این مدت نتونستم از ظرفیت سکان کامل استفاده کنم.
    یکی دیگه از خوبیای اونجا، آشنا شدن با اینجا بود.
    ۹. اینجا
    اینجا علاوه بر آشنا شدن با یه نفر مثل تو، باعث شد با افراد دیگه‌ای از جنس تو آشنا بشم.مثلا حسین قربانی، که آدم ازتون چیز یاد می‌گیره.
    علاوه بر این، من رو هل داد سمت وبلاگ ساختن‌‌.
    یکی دیگه از این چیزا که اون وسطا باید می‌گفتم، خوندن کتابای ژول ورن بود. این قضیه+دوتا معلم خوب ادبیات و انشا توی دوران راهنمایی، منو به کتاب خوندن علاقه‌مند کرد.
    راستی منم یه چالش با ماشین داشتم، یکم متفاوت با تو و حسین. حالا که دارم هاستت رو هدر می‌دم، بذار اینم بگم. من فردای روزی که هجده‌سالگیم پر شد، رفتم واسه گواهینامه گرفتن. بس که شوق داشتم؛ آیین‌نامه رو بار دوم و توشهری رو بار اول قبول شدم. اما آخرین‌باری که پشت ماشین نشستم همون روز امتحان توشهری بود در جوار سرهنگ. از اون سال زمستان‌های زیادی رد شده و من موندم و یک گواهینامه که حکم کارت ملی رو داره :دی
    استاد اومد.

    پاسخ
    • :)))
      چه باحال!
      در مورد معلما منم چندتا معلم داشتم که هم زندگیمو بهشت کردن و بعضی‌هاشونم جهنم
      ابتدایی ریاضیاتم افتضاح بود، حرف هیچکسی رو هم نمی‌فهمیدم، معلم خصوصی و این بازی‌ها هم توی خانواده ما اصلا معنی نداشت؛ راهنمایی یه معلم داشتیم، خانم حسینی. اونجا من عاشق ریاضیات شدم و بعدش دبیرستان، با استاد داریوش بزرگی.
      این دوتا استاد واقعا توی تغییر نظرم توی ریاضیات اثر داشتن که هنوزم که هنوزه، ریاضیات رو بیشتر از هر چیزی دوست دارم
      مرسی از وقتی که گذاشتی و نوشتی

      پاسخ
    • رضای عزیز
      سلام
      ۱- آقا ممنون از ما یاد کردید و راستش من یکی به شدت در حال یادگیری هستم. هر چی هم گفتیم بیشتر اتفاقاتی بوده که از سرمون گذشته. در کل شما به ما لطف داری. والا
      ۲- هر موقع یادداشتی از شما می‌خونم، این طنز نهفته در جای جای آن (عبارت ادبی رو حال کردی؟) خیلی حال میده ها.
      ۳- یه چیزی در مورد گواهینامه من بگم و اون اینه که درست یک هفته بعد از دریافت گواهینامه، ماشین بابا جان را چپ کردم. بدترین روز زندگیم بود واقعاً. پر از حس‌های بد و عذاب وجدانهای شدید، باز خدا رو شکر و صد هزار مرتبه شکر که توی ماشین تنها بودم. کسی بهم نگفت ولی واقعا بی جنبه بازی در آورده بودم دیگه، هفته اول بری تو باقالیا خیلی ضایع است خُب. تا مدتی از رانندگی پرهیز می‌کردم ولی خوب باز به میادین برگشتیم و سعی کردیم از اون تجربه بد استفاده بهتر بنمائیم.

      همیشه سلامت و شاد باشید

      پاسخ
      • :)))
        چپ‌کردن نمک زندگیه، ماهم چپ کردیم، زمان کنکورم بود، جالب اینجاست خواهرم فکر می‌کنه ما توی همون حادثه مُردیم و الان رفتیم جهنم!

        پاسخ
      • سلام حسین‌جان.
        نه آقا من تو اینجور موارد اصلا تعارف ندارم. اگه این رو گفتم حتما واقعیت داشته. مخلصیم.
        دیگه چه میشه کرد بضاعتمون همینه
        آقا شما خوبه استفاده کردی چپ کردی…عب نداره. اصلا تا چپ نکنی که یاد نمیگیری. ما چی بگیم. انگار بعد از گواهینامه گرفتنمون تخم ماشین رو ملخ خورد. اصن یه وضعی.

        پاسخ
  • خانم شاکر عزیز
    سلام
    ۱- یکی از چیزهای دوست داشتنی وبلاگ شما، همین یاد گرفتن و رشد همواره برای من بوده. به چیزهایی فکر کرده‌ام که حتی اگر بوده‌اند، به متوجه آن‌هانبوده‌ام. مثل همین ده چیزی که باعث تغییر سلیقه در زندگی شده‌اند. حالا برای نوشتن یک کامنت باید کل زندگی را شخم بزنم تا ببینم چه چیزی باعث تغییر سلیقه‌ی من شده است.
    ۲- برخی از نکاتی که به آن اشاره کرده‌اید جزو گزینه‌های من هم هست. وبلاگ نویسی، دانشگاه، یاد نگرفتن رانندگی. در ادامه با توضیح بیشتر می‌نویسم.
    ۳- شاید باید عدد روبروی این پاراگراف یک می‌شد ولی شما به بزرگی خودتان ببخشید تا ما هم به عدد ده برسیم. اولین چیزی که به شدت روی سلیقه و زندگی من تاثیر گذاشت، نوشتن بود، از اول هم وبلاگی وجود نداشت، توی تقویم و سررسید برای خودم اتفاقات روزمره را می‌نوشتم. روزانه نویسی یک اتفاق بزرگ برای من بود. منِ تنها داشتم به خودم از بیرون نگاه می‌کردم. اینکه گفتم “تنها” به این خاطر است که دوستان زیادی نداشتم و ندارم. غصه‌ام می‌گیرد وقتی به این فکر می‌کنم که در تنهایی خواهم مُرد و خُب، گِلِ ما را این طور سرشته‌اند دیگر. چه می‌گفتم؟ وقتی از بیرون به خودم نگاه کردم، ضعف‌ها و نقاط قوتم بیشتر نمایان شد. بیشتر می‌فهمیدم که چه می‌کنم و چه می‌شود. البته که با خودم تعارف نداشتم و این نکته مثبت نوشتن نسبت به دوست تعارفی است. آنقدر نوشتم تا به وبلاگ رسیدم، آن اوایل پرشین بلاگ و بعد هم بلاگفا. از محیط ساده و صمیمی آن لذت می‌بردم و نوشتن را برایم آسان کرده بود. شروع کردم به نوشتن از خانه دانشجویی و اتفاقات آن، بعد یک تیم تشکیل دادیم برای نوشتن و هر کدام برای خودمان مطلب می‌نوشتیم و منتشر می‌کردیم. حالا آن آدم تنها داشت ارتباط برقرار می‌کرد، حرف مشترک بین چند آدم غریبه تولید می‌کرد و این ابزار برای ما تبدیل به دنیای شد برای کشف دیگران، برای فهمیدن موضوعات اجتماعی و نگاه کردن به دنیا از زوایای مختلف. هر کدام از این عباراتی که نوشتم شاید دهن پُر کن به نظر برسد، اما پشت هر کدام یک سلسله رویداد و اتفاق است و همه نتیجه وبلاگ‌نویسی. همین نوشتن و پرداختن به خود و ساخت اجتماعی کوچک در جامعه‌ای بزرگ، باعث شد که قدم تاثیرگذار دوم برداشته شود. یک زنجیر از تغییرات شکل گرفت.
    ۴- شک کردن: بزرگترین اتفاق تاثیرگذار شاید همین باشد. شک کردن به چیزی که می‌شنیدم و می‌خواندم. چیزی که من را از یک انسان ساده و زودباور به یک انسان ساده و دیرباور تبدیل کرد. حالا این خوب است یا بد؟ برای من خوب بود. من خیلی خوش‌باور بودم. هر دیتایی که دریافت می‌کردم بدون بررسی قبول می‌کردم و درست یادم هست که از کجا دومینوی یک شک ساده تبدیل شد به تغییرات بزرگ درونی من. اتفاق آنقدر ساده بود که روزی هزار بار برای هر کسی روی می‌دهد. خواندن یک مقاله در مجله. همین. مقاله در مورد “زاپاتا” بود، باور می‌کنید که این انقلابی مکزیکی می‌تواند روی جوانِ ساده‌دلی چون من چه تاثیری بگذارد؟ برگشتم به یادداشتها و وبلاگم نگاه کردم، شروع کردم دوباره به خودم نگاه کردم. این بار البته با فیلتر شک، این نوشتن لعنتی برای آینده رحم ندارد، خودت را نگاه می‌کنی و منتها از زاویه‌ای جدید. نمی‌گذارد خودت را گول بزنی، نمی‌گذارد اشتباهات را برای خودت لاپوشانی کنی، نمی‌شود مثل حرف زدن، بزنی زیر همه چیز و بعد انگار نه انگار. زیر نکات منفی و مثبت خط می‌کشی (گاهی با زجر و خجالت) و دوباره می‌سازی آن چیزی را که شک خراب کرده.
    ۵- دانشگاه: تاثیر دانشگاه نه فقط برای من، بلکه برای خیلی‌های دیگری هم بود، این تاثیر را در سربازی به عینه می‌دیدم. گردان ما شامل دو مقطع تحصیلی بود، فوق دیپلم و لیسانس در کنار هم. حتی بین این دو مقطع هم می‌شد از روی رفتار و طرز حرف زدن، به میزان تحصیلات یک فرد پی بُرد. این نگاه یک دید کلی است و مطمئناً در مورد همه (حتی در آن آسایشگاه) صدق نمی‌کند، اما در طیف گسترده‌ای مثل سربازی به وضوح معلوم بود. اما هر کسی به بنا به شکل ظرف خود از این محیط بهره برده و بهره من از این محیط، طرز فکر علمی است، برخورد با گستره‌ی وسیعی از انسان‌های نخبه در جامعه خود و تعامل با آن‌ها، خود به خود روی هر کسی تاثیرگذار است. شکل گرفتن بخش بزرگی از عادات من از همین مقطع است. همین عادت برنامه‌ریزی و نوشتن آن، از روزهای انتخاب واحد و شب‌های امتحان آمده است.
    ۶- ازدواج: اوه پسر، خیلی کلیشه‌ای است، می‌دانم اما حقیقت است. تا قبل از ازدواج رفتن یا نرفتن به فلان مهمانی اصلاً دغدغه قابل مطرح برای من نبود، دید و بازدید، لباس و نوع پوشش و حتی نوع اصلاح موی سر (دستی به کله‌ی کچل خود می‌کشد) و هزاران مورد ریز و درشت دیگر، که در زندگی مجردی به آن اهمیت می‌دادم و نمی‌دادم، ناگهان دچار تغییر شد، باید فرد دومی را در زندگی دخالت می‌دادم که سلیقه و نظر متفاوتی (خیلی وقت‌ها متضادی) نسبت به من داشت. نتیجه البته آپ دیت خیلی از رفتار بود، فقط تصور کنید که خرید کردن یکی از کابوس‌های من و یکی از لذت‌های زندگی همسرم است. چه می‌شود؟ من سعی می‌کنم از خرید کوتاه او لذت ببرم و از یک تایمی به بعد اجازه غُر زدن هم دارم، منصفانه است؟
    ۷- یاد نگرفتن رانندگی: من از وقتی که به خاطر دارم، پدرم دغدغه رانندگی ما را داشت، آنقدر در این کار مُصر بود و من تنبل، که نگو. نه در رانندگی و نه در هیچ کاری دیگری نیاز به یادگیری نمی‌دیدم. همین درس را به سرانجام برسانیم، خدا بزرگ است، برای رانندگی هم خدا بده برکت، از وسایل حمل و نقل عمومی بگیر تا تاکسی‌های جور واجور. دیدگاه‌ی شبیه جهان‌بینی حسن کچل، قبول دارم. نه در مورد رانندگی و نه در مورد هیچ قابلیت دیگری در خودم قصد رشد و ارتقا نداشتم. همین بود که برای هر کار کوچکی باید آویزان این و آن می‌شدم. حتی مدتی بعد از ازدواج هم همین طور بودم، مشکلی نبود (ظاهراً) بالاخره یکی می‌آمد و کارت را راه می‌انداخت. اما از یک جایی به بعد خسته می‌شوی، همه چیزت دست دیگران است و مِنَت دیگران روی سر تو. یک بار صاحبخانه گفت که آب کولر را تخلیه کنم تا بیاید پمپش را بردارد تا در سیاه زمستانی، پمپ یخ نکند. از کولر استفاده کرده بودم ولی هیچ وقت حتی به فکرم هم خطور نکرده بود که این لامصب چطور کار می‌کند. رفتم سمت مربع آبی بزرگ و تنها چیزی که احساس کردم به تخلیه آب مربوط است، یک پیچ سفید زیر آن بود، چرخاندم و آب از آن سرازیر شد، خُب کارم تمام شد، آب دارد تخلیه می‌شود. بعد از سه چهار ساعت که آب داشت تخلیه می‌شد و نتیجه‌ای هم در بر نداشت، با صاحبخانه تماس گرفتم و گفتم بیاید به دادم برسد. اولین کارش باز کردن در کولر بود، همین یک کار را نمی‌توانستم انجام بدهم، چقدر از خودم بدم آمد. از آن موقع تا الان شاید به یک آدم معمولی در مورد نیاز به دیگران تبدیل شده باشم و برای انجام یک کار ساده، مثل جابجایی از مکان A به B دست به دامان این وآن نیستم. شاید نباید تیتر را در مورد رانندگی می‌زدم، شاید اگر می‌نوشتم ” کولر آبی” بهتر بود، منتها به دو دلیل از این تیتر استفاده کردم، یکی به این خاطر که وجه مشترک خودم و نویسنده مطلب را بیشتر کنم و دومی هم اینکه گرفتن گواهینامه هم مثل هر توانایی دیگری داشتنش از نداشتنش بهتر است و میزان وابستگی ما به دیگران را کم‌تر می‌کند، برعکس کولرآبی، عمومیت بیشتری دارد و بدرد بخورتر هم هست. قانع شدید آیا؟
    ۸- تغییر مدام: باز دارم روده درازی می‌کنم. شما ببخشید. قول می‌دهم آخری باشد حتی اگر به عدد ده نرسم. آخرین نکته‌ی من در تکمیل یادداشتی که مطالعه کردم، این است که ممکن است نه یک اتفاق که مجموعه‌ای از اتفاقات در تغییر سلیقه و سمت زندگی ما تاثیر داشته باشد، خیلی وقت‌ها هم ما متوجه این تغییرات نیستیم، اما متوجه بودن به این تغییرات گسترده در زندگی، هیچ نتیجه‌ای نداشته باشد، به نظرم آدم را از تعصب دور می‌کند. وقتی می‌دانی که ممکن است حرف امروزت را فردا خودت قبول نداشته باشی، برای درست نبودنش یک درصد احتمال قرار می‌دهی و همین یک درصد احتمال اشتباه، روزنه‌ی نوری در سیاهی تعصبات فکری است. من سالها با این تعصب‌ها زندگی کرده‌ام و توجه من به تغییرات خودم، باعث شده که بخش بزرگی از آن‌ها را کنار بگذارم. به نظرم آخرین عنوان برای جمع بندی یک کامنت طولانی خوب باشد، روی گشاده برای تغییرات خیلی وقتها خوب است.
    موفق باشید

    پاسخ
    • آقای قربانی سلاااااام
      اول از دیدن اسمتون خوشحال شدم! بالاخره گوشه گوشه این وبلاگ حضور شما پررنگش کرده و من همیشه از حرف‌هاتون یاد گرفتم
      بعد که طول کامنت را دیدم، گفتم هزار کلمه امروز را اینجا نوشتید تا بخوانم! بعد دیدم نه نظر شماست راجع به دست‌نوشته؛ درکل هم جا خوردم هم کلی کیف کردم که انقدر وقت گذاشتید و تجربه خودتون رو نوشتید.
      “منِ تنها داشتم به خودم از بیرون نگاه می‌کردم” این قشنگ‌ترین دلیل شما برای نوشتن بود.
      به شخصه فکر می‌کنم خیلی از اتفاقات به خودی خود مهم نیستند، مثل دانشگاه یا ازدواج، البته در مورد دومی اصلا نظری ندارم ولی شغل یا دانشگاه، به طور مستقل خودش شاید خیلی مهم نباشد، آدمی که در آن می‌شویم مهم‌تر است
      در مورد ۵امی، چقدر کیف کردم، یکسری شرایط‌ها خودشان عادت‌هایی رو شکل می‌دهند
      در مورد رانندگی هم بله قانع شدم :))) توی برنامم هست گواهینامه ولی نه به این زودی‌ها!

      ممنونم از نظرتون :)

      پاسخ
  • محسن زنگویی
    اکتبر 18, 2018 22:13

    سلام سحر

    عاشق شدن و نرسیدن به معشوق

    می دونی! دلربایی کردن یه دختر از یه پسر یا یه پسر از یه دختر، ممکنه الزاماً توسط خودشون صورت نگیره و اطرافیانشون بیشتر از خودشون در عاشق شدنشون نقش داشته باشن. مانند حرفایی از این دست که: شما دوتا چقدر به هم میاین. الان که به این سن رسیدی وقت ازدواجته. عقد پسرعمو دخترعمو رو در آسمون ها نوشته اند. شما دوتا چقدر شبیه هم فکر می کنید. اَه، خیلی حال به هم زنی، تو هم مثله اونی. اون هم همین رو میگفت. و خیلی جملات دیگه.
    این جملات زمانی روی دختر یا پسر اثر شگفت انگیز و سحرآمیزش رو میذاره که فرد چشم و گوش بسته باشه و قدرت فکر کردن هم نداشته باشه. وقتی در محیطی بزرگ شده باشی که در کوچکترین اموراتت بجات تصمیم گیری کرده باشن؛ وقتی بجای مشورت دادن، بهت یه گزینه ی انتخاب شده بدن، به مرور توانایی فکر کردن رو از دست میدی و نمی تونی عوامل مختلف رو ببینی و عواقب تصمیمات و رفتارهات رو بسنجی. مثله بازویی که ازش استفاده نکرده باشی و به مرور ضعیف شده باشه. بیست سال در چنین محیطی زندگی کردن کافیه تا “تعقل” رو از دست بدی.
    حالا در چنین شرایطی وقتی پسر هم باشی و عاشق شده باشی رفتارهایی از خودت نشون میدی که اطرافیان بهت میگن تو هنوز بچه ای. چقدر اُمّلی تو. درست رفتار کن. یکم سنگین باش. و از این حرفا.
    من هیچگاه به اون دختر نگفتم دوستت دارم اما بعد از اینکه ازدواج کرد و من سرم رو بی کلاه دیدم، برخی از اطرافیانم بهم گفتند که من می دونستم دوستش داری.
    شنیدن خبر ازدواج کردنش واقعاً سخت بود و ضربه ی روحی بزرگی برای من محسوب میشد. اما به مرور باهاش کنار اومدم و مدتیه به این نتیجه رسیدم که من عاشق اون دختر نشده بودم. صرفاً یه سری واکنش هایی به شرایط سنی و رفتارهای اطرافیانم بوده.
    درس هایی از این اتفاق گرفتم که باعث شد بیشتر به انتخاب هام در حوزه های مختلف فکر کنم. ببینم چه چیزهایی باعث شده انتخابی رو انجام بدم و اینکه آیا این عوامل مورد پسندم هست یا نه. اطرافیانم چه نقشی در انتخاب هام داشته اند و اینکه آیا صلاحیتش را داشته اند یا نه. باعث شده پوستم کلفت بشه و دیگه دل به دل هر دختری و هر نوع دلربایی ای ندم. باعث شده گاهی اوقات رفتارهایی داشته باشم تا برخی افراد به انتخاب خودشون از اطرافم محو بشن. گاهی به گونه ای رفتار کرده ام که اُمّل به چشم بیام و گاهی اینقدر پخته رفتار کرده ام که ازم سوالاتی می پرسند و مشورت هایی می خواهند که می دانم بلد نیستم.
    کلاً باعث شده اختیار بیشتری روی زندگیم داشته باشم.

    پاسخ
    • سلام
      ممنون که وقت گذاشتی و این اتفاق رو نوشتی
      این تیکه از حرفت هم می‌مونه گوشه ذهنم: “مثله بازویی که ازش استفاده نکرده باشی و به مرور ضعیف شده باشه”
      امیدوارم همیشه این اختیار رو داشته باشی محسن‌جان

      پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست