داستان‌های من

دکترها به بهشت نمی‌روند

۱۹ دیدگاه

هیچوقت از دکترها خوشم نیامده، مخصوصا دندان‌پزشک‌ها. ترس عجیب و بچه‌گانه‌ای از دکترها دارم. با این حال بعضی وقت‌ها پدرم که می‌داند کلا ریاضی خواندم و با دیدن خون تشنج می‌کنم به کنایه می‌گوید: «کی دکتر میشی من بیام پیشت» با شنیدن این حرف پیش خودم می‌گویم اگر چندتا مریض مثل شماها داشتم برشکست می‌شدم. در آخر هم با جملۀ «بابا من خودم مریضتم» سر و ته قضیه را به هم می‌آورم.

بیماری هدیه طبیعت به دکترها است

در خانواده ما علت خیلی از بیماری‌ها را از چشم دکترها می‌بینند. یا به قول نمی‌دانم چه کسی؛ بیماری هدیه طبیعت به دکترها است. با این حال دوستان با ارزشی دارم که پزشکی می‌خوانند و جدا از حرفه‌شان احترام خاصی برایشان قائلم و در دل جای دارند. پس حرف‌هایم را زیاد به دل نگیرید. بگذارید به حساب #طنز زندگی‌ام که هنوز اصلاحش نکردم.

همۀ این حرف‌ها و علت‌ها باعث شده تا اگر دردی هم داشتم منتظر شوم خوب شود یا به ترفندی ساکتش کنم و در آخر که کار از کار گذشت به دکتر بروم! کار مضحکی است. مثل نمازخوان‌شدن خیلی از ماها وقتی دست‌گلی به آب می‌دهیم یا گرهی در زندگی‌مان می‌افتد یاد نماز و دعا می‌افتیم.

چند سال پیش هم تصادف شدیدی داشتم که باعث شد دندان‌هایم آسیب ببیند اما پشت گوش انداختم و پیش دکتر نرفتم. از طرفی هم به خاطر نامنظمی دندان‌هایم هنوز زیر فشار حرف‌های دوستان و خانواده و فک‌فامیل برای تحمل‌کردن یک مشت سیم نرفته‌ام اما فکر نمی‌کنم چندان دوام بیاورم و دیگر بعد از چندین سال باید به قدرت دکترها و حرف مردم ایمان بیاورم.

ماجرا

داخل دندانم خالی شده بود و به آن نگاه می‌کردم و می‌گفتم چرا دردی حس نمی‌کنم. کلا همین حرف کافی بود تا مغزم، یادش بیافتد که باید دردی را هم حس کند. همیشه همینگونه بوده. حتی به معده‌ام هم زده و اگر در طول روز غذایی نبیند احساس گرسنگی نمی‌کند. فردا شب دردش شروع شد. چه بد دردی بود. اولین بار بود که دندان درد را حس می‌کردم. فکر می‌کردم تمام شدنی است و ساکت می‌شود. بعد از حدود دو ساعت ساکت شد. ولی مرتبا این درد در طول روز لرزه‌ای به حال و روزم می‌انداخت و قدرتش را به رخم می‌کشید. من هم لج کردم و کلا محل نگذاشتم مثلا! لج با خودم. خنده‌دار نیست؟

چندباری هم تنهایی رفتم دندان‌پزشکی، پا روی پله اول نگذاشته ترس تمام وجودم را می‌گرفت و با خودم فکر می‌کردم خیلی هم دردش غیرقابل تحمل نیست.

خلاصه چند روزی گذشت و دردش باعث لاغری عجیب و چشمان گود افتاده شد. برای فراموشی‌اش با گوشیم بازی می‌کردم و کلا شب بیداری‌هایم، رفتار عصبی‌ام و چرت‌های بیگاه که بعد از ساکت‌شدن درد به سراغم می‌آمد توجه اهل خانه را جلب کرده بود.

پدرم هم چندباری از در دوستی وارد شد که بفهمد قضیه چیست و کلا با بی‌حوصلگی عجیبی جوابش را می‌دادم. عمق فاجعه از جایی شروع شد که برای من دیوانۀ بستنیِ سنتی که توانایی‌ام در خوردن دو کیلو بستنی آن‌هم یک ضرب به اثبات رسانده بودم، بستنی خریده بود و نخوردم!

مجموعۀ این رفتارها باعث شد مهر تاییدی به افکارش بخورد و شروع کرد به سوال پرسیدن از دوستان جدید. جدیدا با کی دوست شدی ازشون برام بگو و فلان. بین صحبت‌ها طاقتش طاق شد و مستقیم گفت: «هم‌کلاسی‌هات می‌رن قهوه‌خونه؟»

من هم که نفهمی‌ام اوج گرفته بود و نمی‌فهمیدم در مورد چه چیزی حرف می‌زند، فقط سر تکان می‌دادم . دوباره سوالش را پرسید و جواب دادم: « آره چرا نرن؟ چطور؟» میوه را پوست کند و داد دستم و گفت: «مگه شما وابسته به نیروهای مسلح نیستید؟» جواب دادم: «دانشکده بله، ولی بچه‌ها که مسلح نیستن. اصلا چه ربطی داره؟» گفت:« هیچی گفتم شاید توی مصاحبه میفهمن کی اهل دوده کی نیست …»

تازه آن‌جا دوزاری‌ام افتاد. یه لحظه صدای بوق عجیبی در ذهنم پیچید. چندباری در مورد اعتیادم به لپ‌تاب شدیدا بحث کرده بود و به کنایه گفته بود که با احداث اولین کمپ من را به آنجا می‌فرستد. ولی به این فکر نمی‌کردم که قیافم آنقدر داغون شده باشد که به تصورات پدرم نزدیک شده باشم. من حتی نمی‌دانستم و الان هم نمی‌دانم برای کشیدن‌ قلیون درونش فوت می‌کنند که صدای قل قل آب می‌آید یا می‌کشند درون دهان.

در این لحظه احساس کردم باقی پروژه را داد دست مادرم. حرف‌هایش عجیب بود. ادامه ندادم و رفتم توی خودم که این چه فکری بود آخه؟!!!

یکی دو روزی گذشت و دردش را با گذاشتن استامینیفون و سیر و هزار ترفند ساکت می‌کردم.

دم ظهر بود بیدار شدم، با چشمانی قرمز و موهای پخش وپلا، پتو را دور خودم پیچیدم و روی کاناپه نشستم؛ دستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و دندانم رو گرفتم و برای بار هزارم به ترسو بودنم برای مواجه با دندان‌پزشک فکر می‌کردم و حواسم نبود اشک می‌ریختم. با خودم می‌گفتم عجب شد. ساکت‌شدنی هم نیست. حتی دندونه هم تموم نمی‌شه بره خلاص شیم.

در همین فکرها بودم که دیدم مادرم در چارچوب در ایستاده و زل زده بهم. چنان جیغی زدم که تا دو ساعت خودم می‌لرزیدم. اصلا فکرش را هم نمی‌کردم این موقع روز کسی خانه باشد.

هیچ نگفت. فقط نگاهی بهم کرد و رفت آشپزخانه و در کشو را باز کرد و چاقو برداشت. با حالت وحشت‌زده که بیشتر نگاهم شبیه مقتول‌ها قبل از قتل‌شان بود پرسیدم: «چیکار می‌کنی؟» گفت:« ظهره‌ها دارم دنبال چاقو دسته مشکیه می‌گردم سیب‌زمینی بیارم خورد کنم.»

آورد کنارم نشست و من هم ترسیدم بخواهد از حال و روزم بپرسد، بلند شدم که بروم چاقو بدست اشاره کرد بشین. آب دهنم را قورت دادم و نشستم. حرف می‌زد:« مینا رو که می‌شناسی؟ چند روز پیش با پسره دعواش شد و هی نشسته بود گریه می‌کرد. دختره قرطی عصابمو خورد کرد بخاطر این حجم از نفهمی. منم گفتم رفته که رفته بدرک. این جنگولک بازیا چیه که شماها یاد گرفتین؟! »

به من اشاره کرد و من هم گفتم: «خب؟»

گفت:« خب و زهرمار، رفته که رفته بدرک این چه حال و روزیه …»  و شروع کرد، هی گفت هی گفت هی گفت…

منم با دهان باز فقط نگاهش می‌کردم. فکر کردم با پدرم نشسته‌اند به کجاها فکر کردند که نباید می‌کردند و اصل کاری را رها کردند. از طرفی هم دلم می‌سوخت به کسی که مادرم در فکرش داشت که در زندگی‌ام هست. فکر می‌کردم چقدر بیچاره‌اس اون بنده‌خدایی که حتی وجود خارجی هم ندارد. بین اینهمه شلوغی‌های زندگی‌ام اصلا جایی هم خواهد داشت؟ چه آدم بی‌احساسی بودم…

یهو داد زد: «می‌گم کیه؟»

گفتم: «دندونم»

جواب داد:«حالا کارت به جایی رسیده منو مسخره می‌کنی؟»

«بخدا دندونم، دندونم درد می‌کنه. الان چند شبه. مامان من از دندون‌پزشک می‌ترسم.»

این‌هارا با حالت گریه می‌گفتم و سرم را گذاشتم روی پایش. اولش که اصلا باور نمی‌کرد. حتی دست هم به سرم نکشید. گریه‌ام که تمام شد چشمانم را پاک کردم و دندانم را نشانش دادم.

نشان دادن همانا و بدو بی‌راه شنیدن همانا. تمام عرضه‌ام را جلو چشمم آورد.

ماشین را روشن کرد و رفتیم دندان‌پزشکی.

کلینیک

کلینیک خیلی شلوغی بود. مادرم از دخترک شل حجاب با آن همه نقاشی روی صورتش، نوبت گرفت و تاکید کرد که من در حال مردنم.

نشستیم منتظر. مردی لاغر اندام و با چهره‌ای که به کبودی می‌زد از اتاق دکتر بیرون آمد و شروع کرد به نسخه پیچیدن برای مریضی که زیر دستش بود.

هول کردم. دستم روی لپم بود و رفتم پرسیدم :«دکتر همینه؟!»

منشی جواب داد: «بله ایشون آقای دکتر…»

بعد از بله دیگر چیزی نشنیدم و عین فشنگ از مطب زدم بیرون و مادرمم دنبالم. در راه‌پله دید دستش بهم نمی‌رسد بی‌هوا به آقای مسنی که در راه‌پله بود گفت «آقا نذارید بره دیوونه رو.»

خشکم زد و برگشتم نگاهش کردم تازه فهمید که چی گفته یک هی بلندی کشید و دستش را گذاشت روی دهانش. مردک هم دنبالم آمد. خجالت کشیدم و برگشتم. رفتم روی صندلی نشستم و حجم عظیم عصبانیت چهره‌ام را قرمز کرده بود. برای این که از دلم دربیاورد به همان آقای مسن گفت: «دخترم هستن. به کار آقای دکتر شک دارن.» اون آقا هم شروع کرد به تمجید از دکتر و اینکه چندین سال است پیش او می‌آید. در دلم گفتم اگر دکتر، دکتر بود که لازم نبود چندباری بیای.

به او نگاه نمی‌کردم.

صدا زدن ماشینی که روی پل هست برای کیست. برای ما بود. امیدی نداشتیم اینجا نوبت بدهند برای همین روی پل پارک کردیم که زود برگردیم. مادرم بلند شد که برود ماشین را جابجا کند، همان مرد در حین این که به من اشاره می‌کرد آرام به مادرم گفت:«دخترم من حواسم بهش هست» انگار جدی جدی باورش شده بود که خل وضعم.

دوباره دکتر بیرون آمده بود و نسخه را می‌گفت. دخترک بزک کرده من را نشان داد و گفت:«ایشون وضعشون وخیمه» دکتر هم گفت بیا.

یک سرنگ آورد که بزند برای بی‌حسی، دیدم مرد مسن نگاهم می‌کند، غیرتم به جوش آمد و به روی خودم نیاوردم و تمام شجاعتم را جمع کردم و نشستم که بزند. تا سرنگ را که آورد پا شدم. گفتم:« این چیه؟» خیلی شیک گفت:« مثلا بگم الان متوجه می‌شی؟» اعصابم خورد شد و خواستم خیر سرم جواب تیکه‌اش را بدهم گفتم: « اصلا دستاتو شستی؟» خندید و به هر زوری که شد زد و یادآوری کرد که هر وقت احساس کردی بی‌حس شده بهم بگو.

بعد از چند دقیقه خودش آمد و گفت حالا باید داخلش را پر کنم. بی‌حس نشده بود و با اولین سوزن جیغ زدم. دوباره بی‌حسی زد اما جواب نداد. همان درد بود. کلافه شد و نمی‌دانم اسم چه قرصی را گفت و ادامه داد انقدر آن قرص را خوردی بی‌حس نمی‌شود. خلاصه مدتی صبر کرد و دوباره شروع کرد. مدام هم می‌گفت دستم را نکش. نمی‌شد. درد خیلی بدی داشت.

مرد مسن هم بالای سرم بود نمی‌دانم چه اشاره‌ای به دکتر کرد که دکتر یه آهان گفت و شروع کرد به خواندن آهنگ عباس‌قادری تا حواسم را پرت کند.

خلاصه با هر بدبختی که بود تمام شد. داشتم بلند می‌شدم که تازه مادرم رسید و با دیدنم گفت:« جای پارک به زور پیدا کردم. دیدی درد نداشت؟ » دکتر خندید و گفت:«نموندین درد کشیدن‌هاش رو ببینین.»

مادرم از مرد مسن تشکر کرد و مرد در جواب با یک ادایی که انگار با کر و لال‌ها حرف می‌زند بهم گفت: «خووووششششبببببختتتت بششششی»

#خاطرات

توی کانال تلگرام لینک پستای جدید و چیزهای دیگه که برام جالبه رو میذارم :)

پست‌های مرتبط:

۱۹ دیدگاه. Leave new

  • سلام اولین باره که میام اینجا و خاطره شبیه اینو من هم دارم که البته من ۵ یا ۶ دیر تر رفتم دکتر و با کلی ترس .وبه طرز عجیبی عاشق دندونپزشکی شدم والان شده هدف واسم.
    وبلاگتون خیلی عالیه

    پاسخ
  • امروز هی نوشته هاتو میخوندم هی میخندیدم مامانم هم هاج و واج نگام میکرد انگار داره دیوونه میبینه . اصلا امروز حالم رو خوب کردی دمت گرمممممممممممممممم

    پاسخ
  • خیلی خوب بود :))
    ۱- با دندون هیچوقت شوخی نکنید؛ اگر به عصب برسه…(بیخیال، جمله رو کامل نمیکنم). ولی خب اگه بازم خواستین شوخی کنید از ژلوفن هم میشه کمک گرفت.
    ۲- قلیون رو “میکشند درون دهان”. اگه یادتون رفت، اینو یادتون بیاد که دودش رو میدن بیرون. پس نمیشه هم فوت کرد، و باز دوباره فوت کرد! D:P:
    3- به داستان طنز نوشتن هم فکر کنید ;)

    پاسخ
    • ممنون :)
      ۱- اااا منم عصب‌کشی کردم. یعنی میمیرم. بهم بگین من طاقتشو دارم.
      ۲- مرسی نکات ایمنی!
      ۳-چشم ;)

      پاسخ
      • خب اگه عصب‌کشی کردین می‌دونید چی می‌خوام بگم پس! درد فوق‌العاده شدید و هزینه‌ی بسیار زیاد.

        پاسخ
  • خانم شاکر عزیز
    سلام
    عجب حکایتی! عجب مقاومتی، حسابی خندیدم و پنجه بر مانیتور کشیدم، هنگام خواندن این روایت مخصوصا وقت نصیحت‌های پدر و مادر، که خیلی غیرمستقیم و غیر ملموس داشتند کار می‌کردند، خیلی خوب بود. از جانب ما به این دو بزرگوار سلام برسانید.
    نکته بعد در مورد اطبا هست، دوستانی که کار مهم تعمیر آدمی رو بر دوش می‌کشند، اگر اینجا از واژه تعمیر استفاده کردم به این دلیله که گاهی بیمار رو با یک شی، وسیله یا موجود بی جان اشتباه می‌گیرن، مثل همین دندون پزشکی، ما هر وقت گذرمون به دندون پزشکی افتاده، وقتی با دهان باز روی این تختهای کنترل دار دراز کشیدیم، دکتر مثلا با منشی یا همکارش صحبت می‌کنه، انگار نه انگار فرد سومی (که بنده باشم) زیر دستشونه و داره حرفها رو می شنوه، یک دکتر دندون پزشک خانم داشتم که قشنگ صغری خانم طور داشت پشت سر بیمارهای قبلی با منشی غیبت می‌کرد و بد می‌گفت. خدایا توبه. والا
    در نهایت اون دکتری که عباس قادری برای بیمارش می‌خونه، احسنت داره ها، البته اگر تونسته باشه حق مطلب استاد رو به جا بیاره، حالا صداش خوب بود؟ ;)

    پاسخ
    • سلام آقای قربانی‌جان
      ممنون سلامت باشید.
      دقیقا معلوم نبود به کجاها دیگه فکر کرده بودن که رو نکردن :)
      عجب دکتری داشتید :)
      دکتره هم معلوم نبود چش بود! ولی صداش بد نبود. با اینکه عصبی بودم ولی ته دلم ریز می‌خندیدم!

      پاسخ
  • با کسب اجازه میخواهم از “عنوان” نوشته شما در جایی دیگر استفاده کنم

    پاسخ
  • کوچیک تر که بودم یه روز مریض شدم با پدر و مادر رفتم دکتر
    مادرم منو گرفته بود تا پدرم داروهامو بیاره…
    از حرکاتشون متوجه شدم که قراره آمپول بزنم
    از دستشون فرار کردم یه مسافت دوری رو با سن کم تا خونه دویدم ..

    پاسخ
    • پس تنها نیستم :)

      پاسخ
    • عرفان عزیز
      سلام
      خاطرات آمپول بخش بزرگ و مهم خاطرات کودکی همه رو تشکیل می ده، ترس از آمپول بخش جداناپذیر ما هست و اگر کسی از این ترس ها نداشته باشه، سینه رو می ده جلو و با افتخار میگه که من از آمپول نمی ترسم. دقیقا همین دیالوگ افتخار آمیز رو من از زبان یک آدم چهل و خورده ای ساله شنیدم. چه افتخاری؟ می بینی؟
      بهترین خاطره آمپولی که توی کانالم هم قرار داده بودم، برای شما دوباره باز می کنم، این متن کپی پیس همان مطلب است تقریبا دو سال پیش نوشته بودم:
      خاطرات چراغ محاله یادم بره
      چراغ همکار خوبی است، خاطرات خوبی هم برای تعریف کردن دارد، در تعریف کلی چیزی است شبیه آقای همساده در مجموعه کلاه قرمزی
      اگر بخواهم از خاطراتش بگویم که خیلی می شود، یکی را علی الحساب از ما داشته باشید:
      خاطره آمپولی چراغ
      یک بار که در کودکی سرما خورده بودم و دکتر برایم آمپول تجویز کرده بود، خیلی طبیعی گریه و زاری می کردم که از شر آمپول رها بشم، منتها پدر جان بنده حس پدرانه ی بالایی داشتند و با یک گریه ساده بی خیال نمی شدند، عموجان ما آن روز منزل ما میهمان بودند و از اتفاق سرما خورده بودند و از اتفاق تر! دکتر برای ایشان هم آمپول تجویز کرده بود، عمو جان با یک پیشنهاد مناسب برای پدر خواست به برادر و برادرزاده اش کمک کند، پیشنهاد عمو این بود من با عمو بروم دکتر برای تزریق، عمو اول آمپول بزند تا ترس من بریزد و بعد من هم آمپولم را بزنم.
      دست در دست عمو رفتیم درمانگاه، بنده خدا تا مقصد از فواید آمپول گفت، از شجاعت من و کمی هم در مورد دلسوزی جامعه پزشکی و نیاز ما به این جامعه سخنرانی کرد.
      طبق قرار عمو جان اول رفتند برای آمپول زدن، من هم بیرون نشسته بودم و منتظر عمو بودم که بیاید و بگوید: تموم شد، دیدی ترس نداشت، حالا نوبت توئه.
      صدای حرف زدن عمو با دکتر می‌آمد، بعد از چند ثانیه حرف‌های بی‌ربط زدن در مورد حساسیت و غیره، ناگهان سکوت سنگینی حاکم شد و … انفجار، فریاد، جیغ و دویدن پرستارهای از پشت پرده به بیرون و بالعکس. در کسری از ثانیه شرایط جنگی بر بیمارستان حاکم شد، چرا؟
      آقا چشمتان روز بد نبیند، دکتر آمپول را بد زد و عمو جان آرام و ساکت ما در کسری از ثانیه بیمارستان را روی سرش گذاشت، آن عموی نازنین عربده ای می کشید که بیا و ببین، من که تا چند شب درست نخوابیدم، از ترس،عمو هم نخوابید، از درد.
      موفق باشید

      پاسخ
      • بیچاره عموتون :)
        جالب بود!
        کانال آقای قربانی : https://t.me/my2400

        پاسخ
        • خانم شاکر عزیز
          سلام
          ممنون که کانال بنده رو اینجا معرفی کردید.
          این خاطره به نقل “چراغ” همکارم بیان شده :) عموی خودم خاطره ی جداگانه داره که بعدا تعریف می‌کنم :)
          موفق باشید

          پاسخ
          • خانم شاکر عزیز
            سلام مجدد
            من کلا آدم کلی نگری هستم و زیاد به جزئیات توجه ندارم، منتها به تازگی متوجه فونت جدید سایت شما شدم، مبارک باشه، اگر تغییر دیگه ای هم ایجاد شده و به کلی نگری ما ببخشید.
            موفق باشید

            پاسخ
            • سلام
              بله :)))))
              سلامت باشین آقای قربانی‌جان.
              امیدوارم بشه باهاش راحت‌تر خوند.
              شادمون کردین. شاد باشید :)

              پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست