پیشحرف: این نوشته محتوای خاصی ندارد، صرفا یک روزنوشتِ خاطرهگونه است.
هفته گذشته بود که یکی از بچهها خبر داد که استاد گفته به شاکر بگید حذفش کردم و دیگه نیاد.
هنوز یک هفته به اتمام مهرماه مانده بود و من در تعجبم بودم که چگونه غیبتهای من پر شده؟ مگه چندتا گذشته؟ درست است که از اول مهر دانشگاه نرفتم ولی دلیل نمیشد که حذف شده باشم، با یک حساب سرانگشتی فهمیدم که حق با استاد است.
نمیدانستم با قیافه طلبکارانه بروم سراغ استاد یا از این نگاههای مظلومانه که بچه کوچک در خانه دارم و شوهرم آدم حسابی نیست و نمیگذارد بیایم دانشگاه. این حرفها روی استادی که من را نمیشناخت خوب اثر میکرد. ادبیات و نقشهبرداری ۲ را به لطف دو بچه خیالیام و شوهر نامردم که خدا ازش نگذرد، پاس کردم. استاد ادبیات خانمی بود که به مقوله ازدواج علاقه زیادی داشت و برحسب دو دوتا، چهارتای خیالم، خودم را نامزد کرده جا زدم و گفتم که نامزد بیهمه چیزم نمیگذارد بیایم سر کلاس و درجا قبول کرد. بعد هم حساب کردم اگر زمان ادبیات نامزد بودم سر درس نقشهبرداری۲ دیگر باید بچه داشته باشم و آن طفل معصوم را انداختم وسط.
ولی روی این استاد کار نمیکرد. این استاد از زیر و بم زندگی من خبر داشت، چون با معاون دانشکده دوست بود و معاون دانشکده ما هم کلا زندگی من را میدانست. شاید برای جوانی هر کس یک پیر دانایی بوده که بیاید و از اوقات تلخ زندگی و گرههایش کمی کم کند. این پیر دانا برای من، معاون دانشکدهمان بود. تقریبا هر مشکلی که با دانشگاه، با کار، با سازمان سنجش، با پروژههای برنامهنویسی، با آدمهای کله گندهای که باید وصل میشدم، با همه و همه داشتم، حل میکرد. اوایل دانشگاه بُتی بود برایم!
خلاصه استادی که باید متقاعدش میکردم اصلا حرف شوهر و بچه توی کتش نمیرفت. از اینها بود که میگفت دانشجو، دانشجو شده تا بدود. قبلا هم با او درس داشتم و سوتی افتضاحی داده بودم که هر بار به او فکر میکرد خود به خود میخندید کلا توی خیابان هم منرا میدید فکر میکنم یاد همان سوتی غیرقابل پخشم میافتاد، کلاس خانمها و آقایان را جدا کرده بودند ولی یکی از این اقایان به اصطلاح آدم (اما شما بخوانید نر) سر کلاس ما میآمد آنهم بیهیچ دلیلی! و سوتی که من داده بودم را کلا از این رو به آن رو کرده بود و کل دانشکده پخش کرده بود. حس بدی بود. ولی کلا سر کلاسهایش میخندیدم، یکبار هم بنده خدا داشت آموزش فرار از زلزله را میداد و میگفت که همسرم، جعبه کمکهای اولیه را گذاشته جای مناسب و شما هم فلان کارها را بکنید، حرفش تمام نشده بود که گفتم استاد بخش اعظمی از پسلرزههای بعد زلزله، بخاطر بیحجابی من موقع فرار از زلزله است.
راست هم میگفتم، اولین زلزله تهران که آمد من بیهیچ توجهی به خانواده و سر و وضعم دویدم وسطِ وسطِ خیابان. نزدیک بود توی راه پله هم یک مادر که بچهاش بغلش بود را له کنم! اصلا اینهمه سرعت را نفهمیدم از کجا آورده بودم. همسایه بغلی ما هم در را باز کرده بود که فرار کند ولی ظاهرا من را دید و همان طور با عجله در را باز کرده بود، با همان عجله هم بست و بیرون نیامد! فکر کنم یه قاب از تصویر من در آن لحظه گوشه ذهنش تا آخر عمر ماند! تا زلزله دوم که یک هفته تقریبا فاصله داشت، پدر و مادرم مانور زلزله اجرا میکردند و تاکیدشان این بود که به محض زلزله، بروم حمام. کارمم این بود که درست پاهایم را بگذارم جایی که پدرم مشخص کرده بود. اما در زلزله دوم هم همان آش بود و همان کاسه، تا آمدم فرار کنم وسط خیابان، پدر و مادرم من را انداختند درون حمام و خودشان رفتند بیرون که ببینند چخبر شده! نفهمیدم برای حفظ جان من بود یا آبروی خودشان. این مانور و ترس زلزله ادامه داشت. یک روز هم مادرم خواب بود و من سینی چایی به دست، پایم رفت روی یک پلاستیک و با شدت خوردم زمین، مادر بیچاره فکر کرد زلزله است دوباره در حمام را باز کرد و بیتوجه به حرف من، من را انداخت حمام!
بگذریم.
پشت در اساتید منتظر بودم استاد بیاید، کتابِ هنر ظریف بیخیالی مارک منسون هم دستم بود، در دید اول اگر من را با آن وضع میدید میگفت که تو استاد بیخیالی هستی دیگر این کتاب به چه کارت میآید و آنجا بود که خر بیار و باقالی بار کن.
ساکت گوشهای روی پله نشسته بودم.
استاد با یکی از دانشجوهایش از پله داشت میآمد بالا و لیوان چایی و دفتر و کیفش هم دستش بود. من هم به رسم ادب ایستادم.
تا آمدم سلام کنم، مَرد بیچاره با آن هیکل و هیبت چندتا پله را با مُخ آمد زمین. هیکلی بود، هیکلیترین استادی که دیده بودم. من هم هول کردم نمیدانستم باید چه کنم فقط دستم روی جلو دهنم گرفتم و با چشمان گرد شده نگاهش کردم.
سریع خودش را جمع کرد و حمله برد به اتاق اساتید. من هم دستم را گذاشتم روی پیشانیام که عجب شد، چرا اینگونه صحبت ما شروع شد اصلا چه بگویم که بنده خدا خجالت نکشد؟!
شاگردش که از اتاقش آمد بیرون من رفتم، خاک کفش و شلوارش را داشت میگرفت که سرش را بلند کرد گفت:
«پس ما خانم شاکر رو دیدیم که اینجوری داشتم میخوردم زمین وگرنه همچین اتفاقی تا حالا نیافتاده بود…»
همین یک حرف کافی بود که خندههای قورت داده را نتوانم تحمل کنم، من خندیدم، استاد هم خندید. آنقدر که اصلا نمیتوانست حرف بزند فکر کنم دقیقا همینجا یاد سوتیام افتاده بود. ولی من هیچوقت این عادت خندههایم به موقع زمین خوردن کسی را نتوانستم درست کنم. اینجاهم دقیقا همانجا بود که دیگر کنترل خندههایم از دستم در رفت. نه من میتوانستم حرف بزنم نه او.
بعد از چند لحظه اشاره کرد که خجالت نمیکشی سر کلاس نمیآی؟
من هم که هرچه حرف آماده کرده بودم پریده بود، پرسید: اصلا میدانی با من چه درسی داری؟
گفتم استاد بله، طراحی مسیر
گفت خوب است
نمیدانم چه شد که یهو از دهنم بداهه و بدون ذرهای فکر پرید:
«استاد توی این ساعت ۵ تا ۷ شب که کلاس طراحی مسیر نمیذارن استاد، این موقعها موقع مهمونیه کلا! پارتی تایم! تازه توی این ساعت ما هر چی مسیر طراحی کنیم، این مسیرها باور کنید ما رو به راه راست هدایت نمیکنن»
حالا او میخندید و من از خجالت نمیدانستم چه کنم. فقط گفت تو همان سمینار این ترمت را ارائه بده و من را در جریان ریز جزئیات بگذار نیازی به کلاس آمدنت نیست.
به حدی خوشحال شدم که حتی کلاس آن روز را هم نرفتم! انقدر قدر شناسم من. کلا از دانشگاه دل خوشی ندارم ولی همین اتفاقات کوچک که آدم فکر میکند به سودش است که میافتند، میتواند روز آدم را بسازد.
همین.
۱۱ دیدگاه. Leave new
دمت گرم خیلی خندیدم
دروود سحر خاتون
داشتم میخوندم متنو یاده ضربالمثلِ نصفش تو زمینه افتادم. ؛)
خداقوت واقعا.
:))
:)))
سلامت باشین
پس دانشگاه اینطوریه ؟
خیلی دلم میخواد زود تر بیام دانشگاه و ببینم از این استادای خوب گیر ما هم میوفته یا که نه ؟
والا ستاره من آرزو میکنم اگر برگردم عقب یه سال بیشتر دانشگاه نمونم و انقدر دل و جرات داشته باشم که رهاش کنم
پس دانشگاه فقط یک سال اولش خوشه ؟!
برای من، آره بقیش وقت تلفکردنه. همون یه سال اول بسه برای غولی که ازش تو ذهنمون ساخته بودن و اینکه بفهمیم اونقدراهم چیز خاصی نیست و واقعیت بیرون از اونجا جریان داره.
خانم شاکر عزیز
سلام
جای گازهای من از زور خنده هنوز روی مانیتور هست و من دارم برای شما کامنت میگذارم. واقعاً جای خدا قوت دارد. {دوباره مانیتور را گاز میگیرد} والا
سلام
سلامت باشید
:)))
هوراااااا،نمردیم و یه بار تو یه سایت کامنت اول و دادیم ،فقط خواستم یه اظهار فضل کنم و بگم خیلی خوشحالم که با وبلاگ و کانال شما آشنا شدم، راستشو بخواید از اون موقع علاقم به کتاب چند برابر شده و این ارامشم و بیشتر کرده، خیلی ممنونم :)
چاکریم! :)
منم خوشحالم که شما عضو کانالید :)