در پست قبلی در مورد یادگیری نطفهدار یا بهبه قول استاد شعبانعلی یادگیری کریستالی صحبت کردیم. در زندگی هر کسی، کریستالهای مختلفی وجود دارد. مهم این است که آن کریستالها شکل بگیرد و مطالب آن جدای از خواندن، یادگرفته شود.
یادگیری نطفهدار، یعنی یادگیری ما در آن حوزه عمیق باشد. یعنی ممکن است من خیلی چیزها را ندانم اما آنهایی که میدانم را عمیق یادگرفتهام و دنبالشان رفتهام.
بگذارید یک مثال شخصی بزنم:
زمانی در مورد خلاقیت کنجکاو بودم. به دنبال این بودم که خلاقیت را چطور میتوان به زندگی آورد و اصلاً این بحث داغ خلاقیت چه بوده؟
از روی علاقه و همچنین برای ساکتکردن کنجکاویام، کتابهای حوزه خلاقیت را میخواندم. تا آن زمان تصور میکردم که خلاقیت یک چیز واحد است که میتوان همان را یاد گرفت و وارد زندگی کرد.
قبول کنیم که بحثهای خلاقیت هم جالب است.
اما جلوتر که رفتم متوجه شدم در حوزه خلاقیت، تفکری وجود دارد به اسم تفکر جانبی.
تصور میکردم تنها همین تفکر در بحث خلاقیت وجود داره و پیش خودم گفتم اگر مهارت آن را کسب کنم دیگر تمام است!
شروع کردم به تحقیق در تفکر جانبی. متوجه شدم شخصی به اسم آقای ادوارد دبونو بیانگذار این طرز فکر بوده.
تا اینجا من از حوزه خلاقیت، یک اسم داشتم به اسم تفکرجانبی و یک متفکر به اسم ادوارد دبونو. شروع کردم به تحقیق و ببینم چه کتابی به طور اختصاصی در مورد تفکر جانبی نوشته است. ادوارد دبونو کتابی داشت با همین نام تفکرجانبی که خوشبختانه ترجمه هم شده بود.
کتاب را هیچ کجا نمیتوانستم پیدا کنم، شروع کردم آرام آرام نسخه انگلیسی آن را خواندن اما چند روز بعد در کوچهپسکوچههای انقلاب نسخه فارسی را پیدا کردم و گرفتم!
این را هم اضافه کنم که نسخه اصلی یک کتاب را خواندن خیلی بیشتر از خواندن ترجمه آن میچسبد! دلیلش هم شاید این باشد که میتوان کلمات را بیواسطه از نویسنده گرفت اما سرعتم را خیلی کم کردهبود از طرفی هم برخی مباحث متوجه نمیشدم و کلافه شده بودم که پیدا کردن نسخه ترجمهاش خیلی کارم را راحت کرد.
کتاب تفکر جانبی را تمام کردم. با تمام ذوق و شوق از ترفندهایی که یادگرفته بودم شروع کردم به صحبت کردن. خلاصه هر جا مینشستم شده بود نقل مجالس و صحبتهایم.
حتی برای سرگرمی یک وبلاگی ایجاد کردم و شروع کردم از ترفندهای آن نوشتن.
بعد از مدتی به این فکر میکردم که اوکی من ادوارد دبونو و طرز فکرش را دوست دارم، ببینم چه کتابهای دیگری دارد. کتابهایی مثل درسهای درستاندیشیدن، شش کلاه تفکر و… را پیدا کردم. و مثل قبل شروع کردم به خواندن کتابها. هر چه جلوتر میرفتم میدیدم خیلی از ترفندهایی که اینهمه از آن صحبتکردم خود نویسنده در کتاب اقرار کرده که فقط این نیست و مدام تبصره زده بود!
حرفش هم حق بود. به قول استاد شعبانعلی، حوزههایی که مربوط به انسان میشوند، قطعیت در آن معنا ندارد.
اینگونه بگویم که بحث خلاقیت برای من مثل یک اتاق با یک در بود که تصور میکردم اگر وارد آن شوم تماماً همین است و بس! دریغ از اینکه وارد اتاق شدم و دیدم درون خود اتاق، چندیدن در دیگر وجود دارد که به اتاقهای دیگر راه دارند. و این سلسله در همه اتاقها تکرار میشوند و من هر چه بیشتر جلو میروم بیشتر به دانستههای قبلیم شک میکردم.
جدا بگویم این شککردنها در آن زمان بسیار اذیتکننده بود. به فکر تمام وقتهایی میافتادم که پایش صرف کرده بودم . حتی به جایی رسید که تصمیم گرفتم نه از آن حرف بزنم نه بنویسم و برای همین وبلاگ را پاک کردم. اما بعدها فهمیدم برای رشد، اینها سرمایهگذاری بوده نه اتلاف.
یکم برویم جلوتر، بعدها فهمیدم در حوزه خلاقیت، تفکری وجود دارد به اسم تفکر طراحی!که شاید ورژن جدید در بین تفکرهای این حوزه است و حالا دوباره گردونه بازی به چرخش افتاده بود و منم در این گردونه بودم و هستم!
و اضافه کنم که همچنان آن عدم قطعیتها و شککردنها وجود دارد اما چیزی که این بین کار را شیرین میکرد، عمیقشدن در آن موضوع بود. یعنی بیآنکه بدانم در حال تکمیلکردن کریستال خلاقیت خود بودم. چیزی که کار را برایم شیرین میکرد این بود که لااقل چسبیدهام به چیزی که دوست دارم و طرز فکرم قبل از وارد شدن به این بحث و بعد از وارد شدن به این بحث تغییر کرده بود. به عبارتی چون قطعیت از زندگیام رنگ باخته بود، افکار منعطفتری داشتم.( حتی در مورد این هم شک دارم، شاید توهم بوده!) دیگر خیلی زود در مورد کارها قضاوت نمیکردم و…
آدم هر چه جلوتر میرود به خامبودنش بیشتر اعتراف میکند.
این یکی از تجربههای من بود در حوزه تشکیل کریستال خلاقیت.
کریستالهای دیگری هم در زندگیام در حال شکلگیری است. مثل بحث برنامهنویسی و اینکه آخر سر اقلیم لینوکس را انتخاب کردهام و ماندهام در همین جا! یا وارد شدنم به بحثهای شخصیتشناسی و سردرآوردنم از MBTI . که حتی در این دستنوشتهها جایی گفتم که از MBTI و تیپ INTP خواهم نوشت ولی قضیه همان عدم قطعیت است که نمیگذارد آرام بنشینم و بنویسم!
چیزی که من فهمیدم این بود که خیلی از مهارتها مثل مهارت سخنرانی، حلمسئله، یادگیری زبان و… در کنار این کریستالها شکل میگیرد. مثلاً برای بهتر بیانکردن و موثربیانکردن ترفندهای خلاقیت باید مهارت سخنرانی و ارائه مطلب خودم را بالا میبردم.
اگر کریستالی هم در زندگی شما در حال تشکیل است، و حوصله آن را دارید، بنویسید. خوبی این نوشتهها این است که میفهمیم تنها نیستیم. واقعاً گاهی اوقات خود من هم کم میآورم! دیدن کسانی که اینگونهاند راه را هموارتر میکند.
۶ دیدگاه. Leave new
دروود سحر خاتون
آدم این بحثارو میبینه ، دلش میخواد بیاد یه بحث داغ و جنجالی باهات داشته باشه. :)))
روندی که توضیح دادی توی یادگیری ، به نظرم همون روندی بوده که توی متمم ازش بحث شده و از افراد اونجا خواسته شده که دقیقتر به مسائل نگاه کنن. واقعا جالب بود این نوع بیان مطلب. :))
در مورد خلاقیت و کریستالِ یادگیری هم کلیاتی که گفتی و معرفیِ کتاب ، خیلی به آدمها کمک میکنه برای یادگیری.
از این بابت شاید درست باشه که ازت تشکر کنم. :)
شایدم درست باشه که به گفتن منابع اکتفا بشه که آدمها تنبل نشن.
اینطوری آدمها رو چیزی به عنوان راحت طلبی و هزینه ندادن بابت چیزهایی که میخوان ، ممکنه اذیت کنه در بلندمدت. من فقط به فکر اونام. :)) میدونی که ، راحت الحلقوم زیادی که باشه ، تخریب در بلندمدت رو به همراه داره. بهتره که آدمها خودشون یه مقداری تقلا کنن. برای بدست آوردن خواستههاشون.
آدمهایی مثل ما کُلی هزینه میدن بابت یادگیریها و آموختن ، ولی یه عده ممکنه بیان و تمام و یا بخشی از منافعی که به ما تعلق داره به واسطهی تلاشهامون رو از آن خودشون کنن. بی هیچ هزینهای که بخوان بپردازن بابت خواستههاشون.
ممنونم که وقت گذاشتی و این نوشتهی منو خوندی. :)
خوشحالم از این بابت که باهات آشنا شدم. (گل)
موفق باشی دخترجان. :))
سلام احسانعزیز
حق با توست، این مطلب از شعبانعلی هم توی متمم هم توی وبلاگش بحث شده و من چیزهایی که توی زندگی خودم جریانه رو نوشتم.
هدف نوشتن این وبلاگ هم بحثکردن دربارهی چیزاییه که یاد میگیرم یا اتفاقاییه که برام میافته
ممنون که توجه کردی و وقت گذاشتی برام نوشتی
شاد باشی :)
سلام
بسیار مقاله عالیی بود و همچنین مطلبی که آقا حسین نوشتن بحث رو بیشتر باز کردن و نوع بیان کردنشون هم خیلی زیبا بود.
در نظر گرفتن یادگیری و دانستنی ها مثل یک کریستال باعث میشه که دید بهتری نسبت به روند یادگیری داشته باشیم. اگر در نظر بگیریم که کریستال ها خود از کریستال های کوچکتری نیز شکل گرفته اند, پس باید یکسری معیار برای انتخاب کردن کریستال های کوچک داشته باشیم مثل سختی و وزن و …. که در اینجا منظورم از معیار همان علاقه هست و بعد باید آن ها را جوری شکل بدیم که لبه های آن بتوانند به کریستال های دیگه چسبیده باشن که پایداری اون هم بستگی به نوع چسب و … داره :)) و یکی از مهمترین مراحل آن که آقا حسین هم به اون اشاره کردن, روش بدست آوردن کریستال هاست که باید از کوه بالا بری و کریستال ها رو انتخاب کنی. که البته معیار های من برای انتخاب کردن کریستال ها مثل پایتون و گنو/لینوکس(تکرار میکنم گنووو/لینوکس :)) هست و در نهایت هم هر کسی که کریستالش قشنگ تر و وزن بیشتری داشته باشه ارزش بیشتری هم داره.
موفق باشید.
سلام
خیلی قشنگ توصیفش کردی و بحث وزن رو مطرح کردی.
امیدوارم کریستالای زیبایی توی پایتون و گنو/لینوکس (تاکید میکنم گنوووووووو/لینوکس!) بسازی و شاهد موفقیتهات باشیم :)
سلام
اول اینکه مطلب خوبی بود، به نظر می رسه آدم ها دانسته یا ندانسته در حال ساخت کریستال های زندگی هستند، خوب پس، چه بدانیم و چه ندانیم کارمان را میکنیم، چه لزومی دارد که بدانیم؟ (فلسفی شد یکم :) دانستن کمترین حسنش اینه که با شیوهها آشنا هستی و کریستالها رو رها نمیکنی، برای خود من، وقتی سوال آخر رو پرسیدی، دنبال کریستالهای خودم بودم، زبان و برنامهنویسی ظاهرا کریستالهای مشترک ما هستند، اما خوب در شکل کریستالها، کیفیت ساختنشون و … تفاوتهایی وجود داره. مثلاً همین زبان، وای وای، این کریستال همیشه با من بوده، بچه که بودم، پدرم برام کتاب زبان میخرید و همیشه تاکید داشت که زبانم باید خوب باشه و من همیشه تنبل بودم و از زیر این خواستهش در میرفتم، بنده خدا در مورد رانندگی هم همین طور بود و من در هر مورد بیشتر از قبلی ناامیدش میکردم ولی هنوز که هنوزه این کریستالها در من هستند، هنوز هم کامل نشدهاند و در حال رشد و بزرگ شدن هستن.
یه چیز هم اینکه نامگذاری “کریستال” باعث شده من به فعالیتهام تجسم عینی بدم، انگار واقعا کریستالی وجود داره، هر کار من اگر در راستای ساخت کریستال باشه، یه تیکهای (خیلی کوچیک) به کریستالم اضافه میشه، برای من تصویر بامزهای هست و نمیدونم برای دیگران هم میتونه این تصویر بامزه باشه یا نه.
و در آخر نکتهای که خیلی ریز به اون اشاره کردید، “کم آوردن” هست، این حالت برای من هزاران بار اتفاق افتاده و البته گاهی تونسته من رو از پا در بیاره، اعتراف تلخی هست، برای کریستالهایی که دوستشون داشتم، اما روند طبیعی رشد هست، مثل از کوه بالا رفتن، باید جاهایی صبر کنید و بمونید و حتی برگردید، بخشی از روند اصلاح مسیر هم هست. بارها در کارها و پروژهها هست که آدم میره یه گوشه میشینه، دستش رو روی سرش میذاره و با خودش میگه: من اینجا چی کار میکنم؟ این چه کاریه آخه؟ این همه دردسر، این همه بدبختی، از همه مهم تر ، این همه تلاش و وقت و انرژی، برای چی؟ دقیقا حس ناخدایی که وسط دریا عقربههای قطبنماش تند تند دارن جهت عوض میکنند، گیج و سر درگم می شه آدم، متوقف میشه آدم، واااای.
به نظرم زیادی دارم از حس کم آوردن توضیح میدم، در اون بارهایی که از این حس به سلامتی و شیرینی گذشتم هم بگم خوب، نه؟ برای من اولین موضوع کمک کننده، آگاهی به زودگذری این حالت هست، نا سلامتی هزار بار تجربهش کردم :) دومی آگاهی از طبیعی بودن روند رشد هست، دقیقا مثل آدمی که درد میکشه، کافیه بدونه که درد کوتاه مدت و طبیعیه، به وضوح تحملش راحت تره. و سومین روش من در برخورد اینکه به بعد از گذشتن از این بحران فکر میکنم وقتی که دارم برای کسی همین موضوع رو تعریف میکنم، خیلی خوبه.
باز طولانی نوشتم! ببخشید و موفق باشید.
سلام
فکر میکنم یکی از حسنهاش اینه که کمک میکنه بیراهه نریم. به خود من این کمک رو کرد که بدونم این کریستالا برای کشیدن نقشه کلی زندگیم و یک دست شدنش لازمه و وقت تلفکردن نیست.
زبان و ورزش توی زندگی اکثرمون از همون ۶ سالگی بوده :). خود من هنوزم که هنوزه درگیرشونم!
تعبیر قشنگی بود: «روند طبیعی رشد است»
و مثل همیشه توضیحاتتون منو وادار کرد یبار دیگه عمیقتر به موضوع نگاه کنم و هضمشون کنم.
ممنونم :)