چند روز پیش، خواهرم تمام مدالها و حکمهایش را داشت جمع میکرد ببرد نمیدانم برای کدام نمایشگاه
یکی یکی از روی دیوار و لای در کمد بگیر تا زیر فرش و اینور و اونور همه را جمع کرد. من هم نشسته بودم این وسط و مدام فکر میکردم که در سن او دغدغههای من چه بوده؟ و اصلا دستاوردی داشتم یا نه؟ دستآوردی که بتوان اندازهاش گرفت.
عقلم به هیچجا قد نداد، اصلا دوست نداشتم به آن سنوسالم فکر کنم.
حافظه کوتاه مدت من به اندازه ماهی هم نیست، ولی نمیدانم چگونه خاطرات را از بچگی که راه افتادم یادم مانده و هر بار هم یک فلش بک میزنم عین فیلم از جلو چشمانم عبور میکنند.
چند روز بعد هم که روزِ مربی را به مادرم تبریک گفتند که دیگر به خودم آمدم که ورزش در زندگی من کجا جا داشته؟
کمکم این افرادی که سرچهارراه طالقانی و میدان ولیعصر که میایستند برای کودکان بیسرپرست حمایت جمع کنند برایم آشنا میآمد. آخر من وسط این خانواده که شغل دومشان ورزش بود چرا هیچ وجه تشابهی ندارم؟!
این چرخدندههای زنگخورده مغزم را بهکار بستم و فکر کردم که آخرین باری که ورزش کردم کی بود؟
من و ورزش
حوالی دوم دبیرستان والیبال را دنبال میکردم؛ بعد هم یکسری خاطرات مهآلود داشتم و نفهمیدم کجا رهایش کردم. تا اینکه رسید به سال گذشته که رفتهبودم بدنسازی.
در بدنسازی همه چیز خوب پیش میرفت، از همه مهمتر این وسطها میشد رقص را هم تجربه کرد. همه خوش و خرم بودیم. منتهی همه دمبلهای چند کیلویی میزدند اما من هنوز با یک چوب روکش دار تمرین میکردم، یا وسایل را بدون وزنه میزدم.
دراز و نشست هم میرفتم و از آنجا که دورتادور باشگاه بدنسازی آینه است، با هر بار دراز و نشست یک شکلک در میآوردم که آخر از خنده خودم نمیتوانستم ادامه دهم.
یک روز در همین حال دراز و نشست رفتن بودم، دیدم خانمی با هیکل و ابهت مادر فولاد ذره، با هالتر (میلههای ورزشی شبیه همینی که وزنهبرداران در مسابقات بلند میکنند) و چند وزنه، نشست روی صندلی رو به رویم و شروع کرد به تمرین. من هم خنده رو قورت دادم و آرام دراز و نشستم را میرفتم. هر بار هم که یک دراز و نشست میرفتم، میآمدم بالا، این خانم رنگش قرمزتر و عضلات کتف و بازوهایش بیشتر میزد توی چشمم. کار به جایی رسیده بود که دیگر موقع دراز و نشست خیلی بالا نمیآمدم.
تمرینش که داشت تمام میشد یک yeaaah ای کشید که تمام آینهها لرزیدند. من هم به جیک ثانیه نرسیده اسباب و اثاثیهام را جمع کردم و رفتم ته سالن. با خودم فکر کردم که اگر من هم ادامه بدهم لابد شبیه او میشوم و از فردا هم دیگر در باشگاه پیدایم نشد.
حال و هوای این روزهایم
حالا نگاه میکنم به ماکسیمم فعالیتی که در طول یک روز دارم، جنبشم در حد چند قدم راهرفتن و تکان دادن مچ دست تا بنداول انگشتانم است و السلام!
یک روزهم تصمیم گرفتم به این بیحرکتی پایان بدهم و یک کاری بکنم، بلند شدم و دستهایم را در راستای پاهایم گرفتم و تا نوک پا خم شدم و همانجا هم ماندم. کسی هم نبود کمک کند صاف شوم. ماهیچهها و استخوانهایم صدای لولاهای دری را میداد که یک قرن است روغنکاری نشده.
با خودم گفتم حالا که چالش هزارکلمهها به جای خوبی رسیده یک چالش دیگر را هم کنارش شروع کنم و انتخابم ورزش بود.
نشستم بین خانواده و گفتم که وضعم همین است، تا در یخچال که میروم قلبم به تپش میافتد و هول میکند. نفسم بند میآید. رسما ۶۰ سالگی را دارم در این سن تجربه میکنم. ای وی چه کنم؟
آنها هم خاطر نشان کردند که صبح پاشو بیا ورزش
غیرت به جوش آمده کار خودش را کرد، صبح برای ورزش با مادرم همراه شدم. به پارک که رسیدیم، سوتش را از جیبش در آورد و زد، مردم هم جمع شدند و شروع کرد به ورزش دادن.
من هم بین جمعیت که انگار با یک مرز مشخص داشتند ورزش میکردند، مشغول شدم. ولی کلا حواسم به ورزشهایی که مادرم میداد نبود، حواسم به حرکات مردم بود بیشتر. نود درصد حرکتها هیچ شباهتی با آن حرکاتی که داشتند تقلید میکردند نداشت!
شاید زندگی هم همینطور است، تصوری که از خودمان داریم با چیزی که در واقعیت انجام میدهیم زمین تا آسمان فرق داشته باشد.
یکجاهایی دیگر قهقمههایم امانم نمیداد.
موقع حرکاتی که یکم پیچیدهتر بودند و مثلا باید چند گام برمیداشتند به سمت چپ و راست و یک حرکتی را انجام میدادند، رسما مرزها و حدفاصلهای مربعی که هر کسی در آن ورزش میکرد جابهجا میشد!
از بیست دقیقه گذشته بود که رفتند برای حرکت پروانه زدن. که دیگر کلا زدم بیرون. مطمئنا اگر میماندم له میشدم.
ورزششان تمام شد و در راه برگشت به خانه مادرم ازم پرسید حالت جا آمد؟ من هم گفتم که تا حالا روزم را انقدر شاد شروع نکرده بودم
شاد بود ولی دروغ میگفتم، روزهای شادتر من خلاصه میشود در صبحهایی که پدرم خواب است و میروم مثل پشه دست میزنم به سبیل و صورتش. طفلک هم هی میچرخد و لب و صورتش را میخاراند و بالشت را برای رهایی از شر پشه روی سرش میگذارد.
به خانه که رسیدیم طبق معمول حرکاتم دوباره خلاصه شد در همان جنبشهای حداقلی ولی بعداز ظهر تازه بدندرهایم شروع شد.
الان که این پست را مینویسم تا بند اول انگشتم، ماهیچههایم گرفته، کشکک زانوم انگار جابهجا شده و قلبمم هر وقت دلش میخواهد میزند. در جلو آوردن یک صندلی چرخدار هم عاجزم.
بهتر است از چالش ورزش انصراف دهم. کارِ من نیست.
دوست دارم که تا زمان باقیمانده تا عید، یک کاری که مدام انجام دادم و رهایش کردم را از سر بگیرم، درستش هم همین است. اینکه در این زمان یک کار تازه بچینیم و دنبالش کنیم خیلی جوابگو نیست. همان بهتر که پرونده یکسری کارهایی که قبلا انجام دادیم را ببندیم یا بهتر دنبالش کنیم.
میخواهم روزانه وبلاگنوشتن را تا عید دنبال کنم. شاید توانستم تا عید ۱۰۰ پست بنویسم.
وبلاگنویسی ورزش محسوب نمیشود؟
پینوشت: این گرفتگی هم دخیل بود در تصمیمم ;)
پینوشت ۲: برای بازگشتم به حالت اول دعا کنید!
پینوشت ۳: تا بحال هیچ کاری را انقدر جدی انجام نداده بودم! هزارکلمهها اولین عادت من است که زنجیروار شده و کمتر نقطه و خط تیره دارد. انگار بحث آبرو وسط است! امیدوارم وبلاگنویسی هم همینطور باشد…
۶ دیدگاه. Leave new
سلام سحر جان …
به روز کردن هر روزه وبلاگ با اونکه خیلی سخته اما خیلی خیلی لذت بخش تره …
امیدوارم زود تر همه عضله هات از هم دیگه وا بشن و انشااله که سریع شروع کنی به پیاده روی روزانه ! تاثیر خیلی خوبی توی روحیه ادم میگذاره !
کم کم سختش کن که اذیت نشی عزیزم…
موفق و شاد باشی!
سلام ستارهی عزیزم
من همیشه شوق تو توی آپدیتکردن وبلاگتو میبینم و دنبال میکنم و با حرفت موافقم. ولی تنبلیه دیگه و منم کم ازش استقبال نکردم :)
قربونت برم
شاد باشی
خانم شاکر عزیز
سلام
به قول معروف ورزش گفتی و کردی کبابم ، کامنت رضا رو هم خوندم و حداقل در این مورد (به نظرم) درد مشترک داریم. گُلی خانم ما اهل ورزش هست، یه مدت باشگاه می رفت ولی بی خیال شد و خودش سلف استادی (در مورد ورزش داریم حرف میزنیم دیگه؟) فعالیت کرد. اوایل امسال یا پارسال بود (خدای حافظه در روم باستان بدنش تو گور داره می لرزه) که تصمیم گرفتم با گلی برم بدوم. خدایی یه هفته ای دووم آوردم، کمر درد و پا درد هیچی، قلب درد هم گرفته بودم. بابتش دکتر هم رفتم، فکر کنید چقدر این ورزش برای سلامتی ضرر داره! (جماعتی در پس زمینه به پشت دست می کوبند و واه واه می کنند)
در مورد چالش هم من پایه هستم، پایه وبلاگ نویسی؟ نه اگر هر روز مطلب نوشتید، هر روز کامنت میذارم (شکلک نیش باز تا بنا گوش)والا
موفق باشید
سلام!
امیدوارم با گلیخانم همیشه کنارهم شاد باشین
:)))) آره منم کم کم به این نتیجه رسیدم که ورزش برای سلامتی ضرر داره، و از وقتی نرفتم حالم بهتره :))
خوشبحال کسایی که دائمی توی برنامه اشون هست، واقعا اعتماد به نفس میاره، یا مثلا عملکرد آدم رو بالا میبره (البته من برگشتم خونه خوابیدم!)
بابت حمایت هم ممنون! سعی میکنم دنبالش کنم
یو کن دو ایت.
این گرفتگی عضلات رو درک میکنم. بارها تجربه کردم، بیشتر وقتایی که بعد از یه مدت شروع به ورزش میکنی.
اتفاقا منم چندروزیه به فکر اینم که دوباره دویدنهای شبانه رو شروع کنم، شایدم صبحانه، شایدم الان جوگیر شدم و هیچکدومش:دی
تنکس ا لات!