داستانها قدرت دارند، مخصوصا داستانهایی که خودمان برای خودمان تعریف میکنیم.
آنهایی که برای خود تعریف و باور کردیم، یک جاذبه است. جاذبهای که گفتهها و شنیدهها را از فیلتر آنها عبور میدهیم.
من به این باورم که ارتباطی هست بین تلاش آدمیزاد با این داستانها.
گاهی اوقات هدف یا ارزشی که انتخاب کردیم، درست است اما داستانی که برای خودمان ساختیم فلجکننده است.
اگر برای چیزی که میخواهیم بدستش بیاوریم یا در مسیر آنیم، جلوتر نمیرویم و احساس میکنیم راکد شدیم، شاید وقتش است که داستان خودمان از آن را تغییر دهیم نه هدف و مسیر را.
ما تلاش میکنیم داستانهایمان به واقعیت بپوندند. یا حتی ممکن است رفتارها و اعمال ما پیروی داستانهایی باشند که قبلا محقق شدهاند. انگار یک رفرنسیاند که باقی حرکات را به آن ارجاع میدهیم. داستانهای ما در مذهب، درس، کار، علایق و….
از طرفی فکر میکنیم این داستانهایی که در آن زندگی میکنیم، از یک نمایشگر بزرگ برای دیگران هم پخش میشود و ما که بازیگر اصلی داستان هستیم، مرکز توجهایم.
دیر یا زود به این واقعیت میرسیم که ما مرکز توجه کسی نیستیم چون هر کس در حال زندگیکردن در داستان خودش است. آنقدر توجه نمیماند که صرف و خرج ما شود؛ نهایتا شاید چند لحظهای فکری را به خود مشغول کنیم.
ای کاش توانایی این را داشته باشیم که گاهی داستانهای خودمان را رها کنیم و بیاییم بیرون و دنیا را خارج از این داستانها بنگریم.
آنها میتوانند محدودکننده باشند یا آزادی بدهند. هر کدام در جای خود درستاند. منِ نوعی بر اساس داستانی که خودم تعریف کردم و باورش کردم، یکسری دسترسیها و یکسری محدودیتها را برای خودم تعریف میکنم و بر اساس آنها رفتارم و حرکاتم را جهت میدهم.
آنها بخشی از هویت ما میشوند و خودشان را در رفتارهایمان فاش میکنند.
اشتباه تعریفشان نکنیم، از تغییر در آن نترسیم. خیلی وقتها تغییر لازم نیست، گاهی اصلاح حتی جزئی در داستانهایمان تاثیرات بزرگی دارند.
آنها را پوچ تعریف نکنیم یا نقش قربانی بازیکردن را به دوش نکشیم.
۳ دیدگاه. Leave new
سحر عزیز
سلام
بله متوجه شدم، همین داستانی هم که من گفتم زیاد پرت نبود خدا رو شکر.(شکلک نیش باز)
موفق باشید
سحر عزیز
سلام
کاش در مورد داستان مثالی میزدی، برای منِ پیرمرد که تا مثال عینی نباشد، درک درست پدیدار نمیشود.
البته تا جملهی اول مطلب را خواندم یاد داستانی افتادم که وقتی همه چیز بهم میریزد برای خودم و اطرافیانم تعریف میکردم و میکنم. داستان از این قرار است:
یک تاجر پول دار از مرد فقیری طلبکار بود، مرد فقیر، دختری به غایت زیبا روی داشت، تاجر به مرد فقیر فشار میآورد و یک روز تصمیم گرفت، کار این بدهی را یکسره کند، به مرد فقیر گفت: دخترت را عوض بدهی به من بده. مرد فقیر قبول نمیکرد تا اینکه تاجر یک پیشنهاد عجیب به مرد کرد:
شرط میکنیم و قرعه میکشیم، اگر قرعه به نام تو درآمد، دخترت مال خودت و قرض هم نوش جانت و اگر قرعه به نام من درآمد، هم دخترت را به من میدهی و قرض را از حلقومت بیرون میکشم.
روبروی خانهی مرد فقیر، پُر بود از سنگ ریزه های سیاه و سفید، قرار بر این شد که یک جفت سنگ ریزه سفید و سیاه در کیسه انداخته و دختر مردِ فقیر یک سنگ را از کیسه بیرون بکشد. اگر سنگ سفید بود، مرد فقیر بُرده ولی اگر سیاه بود، آن تاجر لعنتی بُرده است. چرا به تاجر فحش میدهم، به این خاطر که وقتی مردم شهر روبروی خانهی مرد فقیر جمع شدند که شاهد قرعهکشی باشند، مرد تاجر پشت به مردم و رو به خانه نشست روی زمین و به جای یک سنگ سیاه و یک سنگ سفید، دو سنگ سیاه برداشت و انداخت توی کیسه، دختر مرد فقیر این صحنه را دید و قلبش از این نامردی روزگار گرفت.
کسی که این داستان را برایم تعریف کرد، در اینجای داستان از من پرسید اگر جای دختر بودم، چه میکردم؟ جواب منطقی من، رسوایی مرد تاجر بود، اما این کار قرض پدرم را صاف نمیکرد، میکرد؟ دختر جیکش در نمیآید، میرود بیرون و روبروی چشم خیره مردم، دست در کیسه میکند، سنگی را بیرون میکشد و در یک حرکت دست پاچلفتی طور، سنگ از دستش میلغزد و به زمین میافتد، میافتد روی هزاران سنگ سیاه و سفید دیگر. رنگ سنگ بیرون کشیده شده چه بود؟ معلوم نیست، چطور مشخص میشود؟ رنگ متضادش در کیسه باقی است.
این داستان تا سالها برای من داستان تبدیل شدن تهدید به فرصت بود و هست. حتی یک بار خیلی جدی و شرایط بحرانی خانوادگی و کاری، با تعریف کردن همین داستان شرایط را تغییر دادم. البته آن داستان جدایی دارد ولی کلیت همین بود. این داستان برای من یادآور یک خصلت بود، خصلت نگاه از زاویهی دیگر، کمک کننده بود و امیدوارم کمک کننده باقی بماند. اما بعضی از داستانها هم هستند که مسیر اشتباه را ترسیم میکنند، کار اشتباه را توجیح میکنند. مثالش را در ذهنم دارم اما چون به مذهب مربوط میشود نگویم بهتر است. خلاصه اینکه از یادداشت شما اینقدر دستگیرمان شد که با مثال و رسم شکل آنچه فهمیده بودیم را بیان کنیم. امیدوارم زیاد پرت از موضوع صحبت نکرده باشم.
موفق باشید
درود بر آقای قربانی!
عالی بود! هم داستان هم برداشت شما، کلی استفاده کردم.
در کل منظورم این بود که برای اکثر ما آدمها، یکسری اتفاقات میافته که میشه داستان زندگی ما و بعدها کلا اتفاقاتی که میوفته برامون رو ارجاع میدیم به اون داستان، یا مثلا تصمیمهامون حول اون شکل میگیره. خیلی از این داستانها رو هم خودمون برای خودمون تعریف کردیم.
مثلا شخصی یه تصادفی توی یه برهه از زندگیش داشته، ممکنه بعدها ترسهاش و خیلی چیزهای دیگه رو ربط بده به اون اتفاق
یا یکی توی بحثهای مذهبی یه داستانی براش اتفاق افتاده یا حتی داستانی برای خودش بر اساس شنیدهها و دیدهها و تجربیات ساخته و باور کرده که بقیه ی زندگیش رو از دریچه ی اون تفسیر میکنه
یا حتی کسی که خودش رو توی داستان زندگیش یه نابغه در حال ظهور تعریف میکنه، این آدم خیلی سطح دسترسیش محدودتره نسبت به کسی که به فرض خودش رو یه دانشجو یا یه آدم معمولی فرض میکنه که با خطاهاش بزرگ میشه، چون به ما فهموندن آدم نابغه خطا نداره! در صورتی که برای رسیدن به یک موفقیت باید یه تعداد شکست رو رد کنیم
یا مثلا خودم توی اینجا، خودم رو یک نویسنده که همه متنهاش به اصطلاح تقطیر عقلگراییه(!) نمیدونم، من فقط از فکرهای روزانهام اینجا مینویسم؛ مطمئنا با کسی که داستان خودش رو روی نویسنده بودن چیده فرق داره.
یا مثلا برای خودم، من توی جشن فارغالتحصیلی و اینها شرکت نکردم، چون توی داستانی که خودم باورش کردم این بود که دانشگاه صرفا ابزاری بود تا از من یه سحرِ دیگهای بسازه ولی دانشی اضافه نکرد که ربطی به علم و اینجور چیزا داشته باشه. به اصطلاح”دانشگاه رفتنم” از من چیز دیگهای ساخت نه “خودِ دانشگاه” و واحدهایی که پاس کردم. این برمیگرده به داستانی که خودم از خودم باور کردم.
برعکس این هم هست، بچههایی که داستانشون رو روی این بسته بودن که دانشگاه به من علم یاد میده و من باید براش بجنگم. توی داستانم من کسیام که درس آکادمیک خونده و یه مهندسه.
اصلا نمیخوام بگم اونا موفقن یا من، کلا از یه پلان بالا به قضیه نگاه کنیم، اون مهندسی رو توی داستانش یکجور تعریف میکنه، منم یجور دیگه.
نمیدونم منظور رو رسوندم یا نه.