من، نشسته کف مترو، #کتاب باز و رسیده به قسمت:
«شوهر، اضافه بر شوهر بودن، پیداست که مرد است. نری با شعور از دودهی آدمیزاد. با ریش و سبیل رها، ولی برازنده، پاک، لطیف. و نگاه بیغشِ روشن. به روی هم صورتی گرم و بیصورتک. نگاهی بیعینک. بله رابطهی این زن و مرد یه رابطهی کتابی و سینمایی نیست. در سینما و کتاب، بعدا، غالبا وضع عوض شده. نره کثافت شده. ماده هه گند زده. و هردوشون به هم خیانت کرده ن. خب همینه، واقعیت واقعی نه کتابه نه سینما…»
اولین بار بود که نشستن کف مترو را تجربه میکردم. کتاب رسیده بود به جاهای هیجان انگیز و پاهایم یاری نمیداد.
همش چند وقت است که عاشق قلم بهمن فرسی شدهام. شبها دیر میرسم اما خواندن بیستباره کتابهایش خستگی روز را از تنم میگیرد. به این نتیجه رسیدم هر کسی یکجور مست میشود و من مستِ کلمات.
ایستگاه بعد دخترکی شلوغ چه به ظاهر چه به حرف و جنبوجوش، با مادر گرامی سوار این یابو برقی شد.
ایستگاه بعد چند نفر همتای خودش سوار شدند. داستان کشید به ماچ و بغل و دلم تنگشده بود.
چنان گرم گرفته بودند که فکر کردم مدرسه برایشان اردو مترو گذاشته و این آغاز گردشگری آنها است. دلم میخواست همراهیشان کنم و قیافه آنها را به وقت تعویض خط در دروازه دولت و تئاتر شهر ببینم.
از وقتی تبلیغات در نقش نمکدون نوشته بود به زودی جلال آلاحمد در مترو و… باید این روزهارا پیشگویی میکردیم.
پیش از اینکه عاشق بهمن فرسی شوم، عاشق ابراهیم گلستان بودم و کتاب نامه به سیمیناش. ابراهیم گلستان در آن کتاب خوب جلال را به توپ بسته بود. اما به قول ورزشکاران، این چیزی از ارزشهای جلال کم نکرد. نمیتوان نادیدهاش گرفت. همین که در مترو هست باعث خوشحالی است.
هوا ایستاده.
غلیظ است.
همچون غلظت مربا.
ایستگاه بعد شلوغتر تر تر شده و زنی خودش را به فضای اشباع شده خمیری شکل میتپاند.
آآآآی کبدم!!
با شنیدن این صدا بیاراده خندهام میگیرد.
بچههای اردو همچنان شادند و به این اوضاع میخندند. دیدن خلبازی آنها حالم را خوب میکرد.
این تیکههفتهای که در جایی کار میکنم همه به گمان خود فرهیختهاند.
زبانها متفاوت.
فارسی زبانش هم دو کلمه انگلیسی و گاهی فرانسه میچپاند وسط جملاتش. نمیدانم بحث کلاس و ادا بازی است یا واقعا مُخش فارسی را یاری نمیدهد.
دلم لک میزند برای خلبازیهای خودم و نرگس.
روی حدیثه حساب باز میکنم. یادم میافتد که او هم مشغول فوتبالبازی کردن خودش است و این روزها کم میبینمش. لابد برسم خانه هم در دسترس نیست. مگر میشود به این سادگیها دنیای هیجانانگیز فوتبال را رها کند؟
اگر این هفته آببازی دارآباد و گشتوگذارها با دوستان بهتر از جان که خودگرفتن را نیاموختهاند، نبود، زیر رفتارهای متظاهر مردم این شهر له میشدم.
در راه برگشت، با ذرت مکزیکی وسوسهاش میکنم.
وسوسهام نگرفت.
معلوم بود سرش حسابی با مناقصهها گرم است.
خیابان شلوغ.
میگویند مقدمات تظاهرات است.
مردم را خرکی چند حساب کردهاند.
بخاطر شلوغی خیابان، راه زیر زمین را ترجیح میدهم.
مترو
این بار میایستم و نگاههای جغدوارم به دنبال همان جماعت اردو گرد صبحی است.
یعنی اردو شان تمام شده و رفتهاند؟
دلم میخواست خودم ببرمشان گردش.
ببرم ایستگاه شادمان و حماقت مهندسی نوین و پلههای طویل را نشانشان دهم.
بگویم: «لیدیز اند جنتلمن در عصری زندگی میکنیم که مظاهر هنری این چنینی در شهر خرابشده تیرون موج میزند. ما هم اول با دیدنش حرص میخوردیم اما حالا به عنوان هنر میشناسیمش.»
اشتباه نکنید. دولت به فکر ما بود برای همین دانشجوهای هنرِ خیابان پهلوی را جمع کردند که جلایی به این هنر زشت دهند.
غلطگیر دستگرفتن آنها هم چیزی از زشتی مترو نکاسته که هیچ، چنان افزوده که آدمی با دیدنش بیشتر گرفتار نفهمی خویش میشود.
خسته به گوشهای تکیه دادم.
گوشیم زنگ میخورد.
نرگس است.
«سرم شلوغ بود کجایی بریم ذرت بخوریم؟»
من آهسته زیر لب میگویم خدایا دستِ کم، من و دیوانگیام +نرگس را ازم نگیر. این یک قلم را از امتحانهای الهی خودت خط بزن.
۷ دیدگاه. Leave new
سلام برخانوم شاکر و دوستان بزرگوار…
باید عرض کنم که
تمام خستگی روزم با خوندن همین چند خط مثل برق از چشام پرید
اصلا متحیر شدم….
باورش برام سخته …
…دختری که چند ماه پیش متن های خیلی ابتدایی رو داخل وبلاگش میزاشت به این سرعت حالا بتونه به این زیبایی رقص قلم انجام بده وجملات به این زیبایی و متقارنی از قلمش روی سفیدی کاغذ سرازیر بشه….
باید بهتون واقعا تبریک بگم…..
موازی پیش بردن داستان…شروع فوق العاده …فصاحت ….راحت نوشتن جملات و روان بودن متن که این واقعا هنر بزرگیه….(تعریف بیش در این مقام نمیگنجد و حمل بر بی ادبیست)
من که لذت بردم….
امیدوارم تا به رسیدن به قله دست از هدفتون بر ندارید…..
سلام، نوع نگارش جالبی دارید لذت بردم. وقتی مدتی توی یک شهر کوچیک زندگی کنید به شدت از جمعیت و جاهای شلوغ زده میشید ولی لندک هیجان مترو قابل انکار نیست :)
سلام
خوشحالم که به این کلبه مجازی سر زدین :)
جای خلوتم آرزوست
خانم شاکر عزیز
سلام
مترو برای من نمیشود گفت دوستداشتنی اما هیجانانگیز است، هیجانش را هم دوست دارم، مخصوصاً این قطارهایی که از سر تا تهاش معلوم است، هزاران هزار داستان روبروی چشم آدم هست و من شروع میکنم به خیالپردازی بین داستانها. اصلاً یکی از آن هزار داستان خودم هستم، داستانی که گاهی در همین مترو به یادش میافتم، خواندهام منتها دوباره میخوانم، دوباره مرور میکنم و شاید دوباره داستانی ساختم. یک ساختن هیجان انگیز که هیجانش را دوست دارم.
موفق باشید
سلام :)
قشنگ بود تعبیرتون آقای قربانی
مخصوصا اینجا “اصلاً یکی از آن هزار داستان خودم هستم، داستانی که گاهی در همین مترو به یادش میافتم، خواندهام منتها دوباره میخوانم، دوباره مرور میکنم و شاید دوباره داستانی ساختم. یک ساختن هیجان انگیز که هیجانش را دوست دارم.”
من اهلِ تهران نیستم ولی از وحشتناکترین لحظاتی که توی عمرم دیدم، ساعت ۵.۵ صبحِ متروِ تهران بوده!
پنج و نیم صبح؟ جدی؟