قبل از انقراض دایناسورها، دوران دانشجویی در یک شرکت نقشهبرداری کار میکردم. یک همکار داشتیم، اسمش مثلا علی. هم سنوسال ما بود تقریبا، شاید یکی دوسال بالاتر. از همان اول که ما وارد دانشکده شده بودیم علی در حال پاسکردن دروس ترمهای قبلی و قبلترش بود. آنقدر قبلتر که آدم شک میکرد که درسهای دوران دبیرستانش را هم با خودش آورده و آخرش بعد دو سال درجا زدن انصراف داد. انصراف داد یا خیلی مودبانهتر دانشکده انصرافش داد و اخراجش کرد را دقیق نمیدانم. فقط میدانم رفت. گفت کار میکنم و دانشگاه آزاد میروم بهتر از این دیوانهخانه است. این وسطها هم ابراز احساسات به یکی از خوشگلترین دخترهای کلاس کرده بود و اما تهش مثل دانشکده رفتنش ناکام ماند.
علی عادت داشت در شرکت هر کسی هر موضوعی را بیان میکرد میگفت که بلد است. از کارهای سخت و مزخرف نقشهبرداری زمینی و کار با دوربین بگیرید تا کارهای پردازشش با سیستم و پهباد و نحوهی درستکردن قهوه و پوشک بچه. به همه چیز علامهطور نگاه میکرد و نظر میداد. بیآنکه نظرش را بخواهند یا لزومی باشد. این رفتارش روی مخ همه بود.
شرکت یک کارمند دانشجوی دیگری هم داشت که کاربلدترین فرد بین کارمندان آنجا بود. مثلا کبری. علی حتی به کارهای کبری هم ایراد میگرفت یا اظهار نظرهای بیجا میکرد و در غیابش عادت داشت دیرکرد خود را گردن کبری بیاندازد. یکبارهم پردازشش اشتباه بود انداخت گردن کبری و یک مقالهی عریض و طویل برایش ایمیل کرد که یاد بگیر اینگونه عمل کن. کبری که بریده بود از کلکلکردن با کارهای علی، کلا حسابش نمیکرد. اینکه علی واقعا بلد بود یا نبود بماند اما ته قضیه فکر میکنم اگر بلدبودنی هم در کار بوده این اخلاقش که همه اشتباه میزنند و من فقط درست میگویم، همه چیز را خراب میکرد. حتی مهارتها و حرفهاش را.
برعکس علی، کبری بود. همیشه یک گوشهی کار را میگرفت و جلو میرفت. مدام منتظر دستورالعمل و رئیسبازی نبود. از انجام یک کار و به پایان رسیدنش خوشحال میشد. با اینکه دانشجو بود بجز پروژهها، به دادِ مناقصهها و کارآموزهایی که زیردستش بودند میرسید. به معنای واقعی کلمه، کبری یک مهرهی حیاتی بود. اوقات خالیاش را هم مدیر یک شرکت دیگر ازش خواهش کرده بود که بیاید و کمکی کند. هر چند وقت یکبار هم برای آن شرکت کار میکرد و از فضای استارتآپی آنجا خوشش میآمد. مسئول سمینارها و بحثهایش میشد. آخرهای دورهی کارشناسی هم یک موضوع را پیدا کرد و چسبید به آن. بابت آن ایده مقاله خواند و سرمایهای جمع کرد برای اجرای کارش. ارشد که قبول شد همه چیز را کنار گذاشت و چسبید به همان ایدهای که پیدا کرده بود. ایدهاش در حوزهی پزشکی بود و چون هنوز آنچنان شناخته شده نبود مطبها را یکی یکی رفت و گفت که رایگان برایشان کار میکند. آخر یک پزشک راضی شد و در آن کلینیک مشغول شد تا ایدهاش را اجرا کند. کبری نه بچه پولدار بود نه کسی را داشت که پشتش را بگیرد. بابت همین یک کار هم تا خرخره زیر بار قرض رفته بود. بعد از یک مدت هم شد همه کارهی آن کلینیک. بجز کار خودش برای بیمارهایی که میآمدند یک سیستم آمارگیر تنظیم کرده بود. کمکم جایش در آن کلینیک محکم شد و حتی میخواست برود دکتر نمیگذاشت.
کبری یاد گرفته بود چگونه یک مهرهی حیاتی شود. منتظر نماند. دانشش را بالا برد، ادعایش متناسب با دانشش بود. این مهرهی حیاتی بودن را ستگادین میگوید، گادین میگوید باید بتوانید مهرهی حیاتی کار شوید تا قابل جایگزین نباشید.
علی مهرهی قابل جایگزین بود. اما شرکت او را نگه داشته بود نه بخاطر مهارتهای آبکی که داشت. بلکه بخاطر اینکه علی حقوق آنچنانی نمیگرفت و یک سال بیشتر بود که شرکت به او بدهکار بود. ولی بالاخره میتوانست جعبهای جابجا کند.
به گمان من، آدمیزاد اگر جایی هم ادعایی دروغین میکند یکجایی باید آنرا بنویسد. چون اگر دیگران باور کنند، خودش هم باور میکند و واقعیت را آنطور که هست نمیپذیرد و نمیبیند. تا آدم هم نپذیرد و ضغفش را نبیند، اندک تلاشی برای تغییر نمیکند. علی با پیشفرض اینکه بلد بود، نه دنبال مهارتی رفت و نه کاری کرد. در همان شرکت ماند و هنوز هم همچنان آن ادعاها را دارد و با لو رفتن هر کدام، عزتنفسش را نابود میکند.
آدمیزاد در یک جنبهی زندگیش که خوب جلو برود، آن یکی جنبههای زندگی خود به خود بهتر میشوند. مثلا آدم در باشگاه بهترین بسکتبالیست باشد، کمکم این بهترین بودنش نشت میکند به کل زندگیاش. از اخلاق و رفتار بگیر تا طرز غذاخوردن. این در تمام زندگی کبری مشهود بود. شاید بعضی وقتها از زمین و زمان شکایت میکرد اما ته دلش از اینکه در یک حوزه مهرهی حیاتی مثبتی شده بود و ذره ذره این مهارتها را جمع میکرد، راضی بود. تاثیر این تلاشهایش نشتکرده بود به کل زندگیاش.
تا بحال در زندگیام کسی را ندیده بودم که مثل کبری شوق زندگیکردن داشته باشد و بابت چیزهای کوچک هم که شده سر ذوق بیاید. تصمیم کبری درست بود. انتظار انقلاب نداشت، یک گوشهی زندگی را گرفت و جلو رفت.
کبری دمت گرم، همه سختی میکشند اما هنر نتیجهگرفتن را هر کسی ندارد. توان جمعکردن با حوصلهی مهارتها را هر کسی ندارد. تو سه هیچ از همه جلویی.
۹ دیدگاه. Leave new
سلام این اولین نوشته ای بود که خوندم و خیلی از قلم زیباتون لذت بردم . بنظرم میاد شما هم بی شباهت به کبری نیستین. موفق باشین
لطف دارین، خوشحالم که سرزدین محبوبهجان
سلام. اولین متنی که خوندم اینجا وه که چقدر زیبا بود. آفرین. نویسنده ای با گوشواره های مهره حیات
شما لطف دارید
سحر عزیز
سلام
۱- مطلب خوبی بود و در طول خوندنش به خودم نهیب (معلم ادبیاتم آرزوست) میزدم که ببین تو کدوم هستی؟ علی یا کبری؟ کبری درون را پیدا کن.
۲- رسیدن به کبری درون تمرین میخواهد. امروز این دومین مطلب است که در مورد این ویژگی تلاشگری آدمها خواندهام و تنها چیزی که به ذهنم رسیده تا انجام بدم همین تمرین رسیدن به اون مرحله است. تمرین و تمرین و تمرین.
۳- هیچ چیز به اندازه وقتی که فکر میکنیم چیزی رو میدونیم و داریم اشتباه میکنیم، ما برو نابود نمیکنه. خدا نصیب نکنه.والا
موفق باشی
نمیدونم چرا از همه داستان موضوع اون استارتاپ پزشکی که گفتی برام خیلی مورد سوال هست که چی بود و چیکار میکرد؟
مهدیجان. من “استارتآپ پزشکی” نگفتم، گفتم دوران کارشناسیش توی یه استارتآپ کار میکرد. اون استارت آپه توی حوزهی نقشهبرداری بود. ولی آخر دورهی کارشناسی یه “ایده” پیدا کرد و روش کار کرد. یه ایده توی حوزهی پزشکی. ایدهاشم این بود که با استفاده از فتوگرامتری، مدلهای سهبعدی جراحیها رو دربیاره. فتوگرامتری هم یکی از شاخههای ارشد نقشهبرداری حساب میشه. هنوز این ایده انقدر روش کار نشده که بشه استارتآپ. ولی هنوز داره روی جنبههای مختلفش کار میکنه
بدون اینکه چیزی درباره اینی که گفتی بدونم با توجه به وصفی که ازش داشتی ای کاش کار خوبی ازش در میاد. حیطه پزشکی نه ایران که کل دنیا به نوعی هنوز با سیستم سنتی پیش میره
ایشالا. من از حوزه ی پزشکی چیزی متوجه نمیشم و نمیدونم توش چه خبره.
حتی اسم یه قرص ساده رو هم نمیدونم متاسفانه