در تاکسی نشستم. از زبان رادیو، جوانکی میگوید: چرا امکانات ندارم؟ اینهمه درس خوندم ولی… پیرمرد جواب میدهد: اگر امنیت در این مملکت نبود، همان درس هم نمیتوانستی بخوانی. جوان به دنبال جواب سوالهای دیگر برای مشکلاتش است اما در هر دفعه همان جواب را میگیرد، اگر امنیت نبود، هیچ *هی نمیشدی، ما نسبت به قبل فلان و فلان قدر پیشرفت داشتیم.
اگر از سطحی بزرگتر نگاه کنیم، جهان، ثروت و سطح امنیت و رفاه بیشتری در طول تاریخ دارد اما بیشتر از هر زمان دیگری، احساس ناامیدی میکنیم. این پیشرفتها را نمیشود نادیده گرفت اما امید از آینده میآید و آمار مدام از گذشته حرف میزند. یعنی امید وابسته به آمار نیست. برای امید، مشکلاتی که باید حل شوند مهم است نه مشکلاتی که قبلا حل شدند.
برای همین است که آن روز از ته دلم از گوینده، بیزار بودم. مدام حرف از گذشته است. من دلم یک امید تازه میخواست.
در این شرایط که بخاطر حضور کرونا، قرنطینهایم و همهجا را پر کردیم از اخبار منفی، و مرگ را بیشتر از مواقع دیگر حس میکنیم، در لحظه زیستن را شاید بیشتر تجربه میکنیم؛ صحبت کردن از امید سخت باشد، راستش من از خودم حرف تازهای در مورد امید ندارم اما مارک منسن در کتاب every thing is fucked که به فارسی ترجمه شده همه چیز خراب است، میگوید در شرایط سخت، قهرمانبودن یعنی توانایی فراخواندن امید؛ آنهم در جایی که ذرهای امید وجود ندارد.
آنهم نه هر امیدی. خیلی از امیدها، سانسورشدهی واقعیت هستند. بلکه امیدی که بتواند ما را دور هم جمع کند. نه اینکه از مارا از هم جدا کند. امیدی که ریشه در واقعیت و منطق دارد. امیدی که میتواند ما را با حس قدردانی و رضایت تا پایان عمرمان همراهی کند.
حالا اینجا کسی قرار نیست قهرمانبازی دربیاورد ولی میخواهیم در مورد همین کتاب مارکمنسن حرف بزنیم، در اصل این پست طولانی نگاهی به کتاب است چون باور دارم اگر درکش کنیم خیلی زودتر دوزاریمان میافتد که دستکم رابطهمان با امید چگونه باید باشد. میخواهیم سوالهای بهتر بپرسیم. چون وقتی شرایط خیلی خراب است ما ناچاریم به پیشرفت، ناچاریم امید را به جایی گره بزنیم که باعث حرکت شود. وگرنه مدام درگیر مشکلاتی هستیم که به هر طریقی دارند تکرار میشوند و هیچوقت جایشان را به مشکلات بهتر نمیدهند که هیچ، نسل به نسل هم مشکلات بیشتر بوی کهنگی و عقبماندگی میدهند.
سوالهایی مثل:
امید چگونه کار میکند؟
چرا هر چی اوضاع بهتر میشود، بیشتر احساس اضطراب و ناامیدی میکنیم؟
چرا هر چی امنیت و مادیات در جامعهای بهتر میشود، مردم بیشتر درگیر چالشهای مسخره و بیارزش میشوند؟
چرا پوچگرایی روز به روز بیشتر و بیشتر طرفدار پیدا میکند؟
اگر امید نداشته باشیم که آیندهای بهتر از الان، وجود دارد و به نحوی زندگیمان بهبود پیدا خواهد کرد، عملا مردیم.
متضاد خوشحالی، ناراحتی و عصبانیت نیست، اگر ناراحت میشویم یعنی هنوز دغدغهی چیزی وجود دارد. متضاد خوشحالی، ناامیدی است. یعنی همیشه تسلیمبودن و بیتفاوتی.
قبلا تعریف کردم که چندسال پیش تصادف کردم، قبل از اینکه ماشین برای ملق دوم برود، با خودم گفتم این دیگر آخرش است و تمام. ولی خب چند دقیقه قبل از اینکه بنزین ریخته آتش بگیرد نجاتم داده بودند و در آمبولانس به هوش آمدم. و متاسفانه انقدر سالم بودم که بعد از اینکه دوگانهبینی چشمهایم خوب شد باید مدرسه میرفتم. سال کنکور. از همینها که تابستانشان را زهرمار میکنند. بعد از آن اتفاق کمکم هوش و حواسم سرجایش آمد، جو گرفتم که آدم خوبی باشم.
ما وقتی با سختیها روبرو میشویم، شروع به ساختن خردهروایتها میکنیم،مثلا عزیزی را از دست میدهیم تصمیم میگیریم برای مدتی کوتاه جوری زندگی کنیم که باعث افتخارش باشیم. خیلی از این روایتها را حتی اگر مخرب و غیر منطقی هم باشند، میسازیم تا امید را به نحوی نگه داریم، از طرفی ذهن ما را در برابر حقیقتهای ناخوشایند حفظ خواهد کرد.
این روایتها، هدفهایی که انتخاب میکنیم، زندگی ما را به قبل و بعد تقسیم میکند. قسمت سخت داستان همینجاست. چون شما نمیدانید و مطمئن نیستید که به یک روایت درست یا هدف درست چسبیدید یا نه.
برای همین است که خیلی از افراد به سمت مذهب کشیده میشوند. چون مذهب این دائما ندانستنها را تایید میکند و در ازای آن از شما ایمان میطلبد. اما لزوما روایتهای امید هر کسی، مذهبی نیست. روشن نگهداشتن چراغ این وبلاگ، خردهروایت امید من است، برای کسی دیگر استارتآپ نوپایش است، برای کسی دیگر، تربیت فرزندش یا حفظ محیط زیست، برای کسی دیگر ازدواج.
مهم نیست این روایتها مذهبی باشند یا برخواسته از حس ششم یا استدلالهای منطقی. همه مبتنی بر این دو شرط هستند، شما اعتقاد دارید:
۱.امکان رشد، بهبود و رستگاری در آینده وجود دارد.
۲.راههایی وجود دارند که بتوانیم آستین بالا بزنیم و به آن برسیم.
برای ساختن و حفظ امید به سهتا چیز نیاز داریم:
۱.احساس کنترل: احساس کنیم مهار زندگیمان در دست خودمان است، یعنی در تقدیر خود نقش داریم.
۲.ارزش: چیزی رو پیدا کنیم و انقدر برایمان اهمیت داشته باشد که برای رسیدن به آن دست به کار و تلاش بزنیم.
۳.جامعه: یعنی ما بخشی از یک گروه هستیم که برای چیزهای مشترک ارزش قائل هستند و برای رسیدن به آنها تلاش میکنند.
۱.ذهن عقلانی و ذهن عاطفی
بای دیفالت فرض این بوده که احساسات دلیل همهی مشکلات ما هستند و عقل باید بیاد و کنترل همه چیز را در دست بگیرد و این آشفتگی را درست کند. این خط فکری از سقراط است چون اعتقاد داشت ریشهی تمام فضیلتها، عقل است. بعد هم آقای دکارت گفت عقلِ ما از تمایلات حیوانی جداست، فروید هم آمد و به نوعی مهر تایید روی تمام اینها زد. این باور جزئی از فرهنگ ما شد. احساسات شد جزئی از عیوب، یک اشتباه در روانِ انسان. مارکمنسن اسمش را میگذارد فرض کلاسیک. فرض کلاسیک میگوید اگر کسی بینظم است چون توانایی کنترل احساساتش را ندارد، ارادهی ضعیفی دارد و در یک کلام به فنا رفته. کسانی که احساساتشان را سرکوب میکنند، ستایش میکنیم، تحت تاثیر مدیران و ورزشکارانی قرار میگیریم که رباتگونه کارهایشان را در بیرحمی انجام میدهند.
اگر فرض کلاسیک درست بود، باید میتوانستیم با تلاش ذهنی، جلوی هر چی هوس و طغیان احساسات هست را بگیریم.
پس به اشتباه به این باور میرسیم که باید هویت خودمان را تغییر دهیم، باور اشتباه یعنی اگر نمیتوانیم لاغر شویم، جلوی تنبلیهایمان را بگیریم، یک نقص درونی داریم. تصمیم میگیریم تغییر کنیم به یک شخص کاملا جدید و متفاوت تبدیل شویم. منِ قدیمی نمیتوانست فلان کار را انجام دهد، من جدید میتواند. این تغییر دادن میشود دائمی! میشود یکی از اعتیادهای ما. اشتباه است چون مدام در حال تلقینیم که آدم بیلیاقت و مزخرفی هستم پس باید تغییر کنم.
این کار امید را شارژ میکند (یک منِ جدید در راه است) ولی مشکل اصلی را حل نمیکند. تغییر خیلی سخت است، کسی با وعده و وعید، سمینارها و روی لینک زیر کلیک کنیدها و تبلیغات نمیتواند چندان کاری جلو ببرد. تغییر درد دارد. دلیلی ندارد که همیشه احساس بیلیاقتی کنیم و در نتیجه احساس نیاز به تغییر پیدا کنیم. داستان خویشتنداری بر این باور است که ما روی خودمان کنترلِ کامل داریم، دروغ است! تغییر دادن خودمان به سادگی گرفتن یک تصمیم نیست. چیزی بیش از قدرت اراده نیاز است: احساسات ما روی تصمیمگیری و رفتارهای ما نقشهای تعیینکننده دارند.
فرض کنیم ذهن شما ماشین هشیاری است که در مسیر زندگی در حال حرکت است. دو مسافر دارد 1:
یکی ذهن عقلانی، یکی ذهن عاطفی. ذهن عقلانی، بیانگر فکرهای آگاهانه، محاسبات، استدلالها و غیره است؛ ذهن عاطفی بیانگر احساسات، انگیزهها، شهود و غرایز است. بر اساس فرض کلاسیک فکر میکنیم ذهن عقلانی در حال راندن ماشین هوشیاری است و ذهن عاطفی باید یک گوشه بنشیند و از مسیر لذت ببرد. منتهی حقیقت این است که ذهن عاطفی در حال راندن است. اصلا هم مهم نیست شما چه کسی هستید رئیس نخبهها یا نانوای محل، برای همه همین است. چرا؟ چون در نهایت تنها به خاطر احساس است که وارد عمل میشویم و عمل همان احساس است.
مثلا ترس در بدن ما اتفاق میافتد، منقبضشدن عضلات، ترشح آدرنالین. این در حالی است که ذهن عقلانی به تنهایی در آرایشهای سیناپسی داخل جمجمه حضور دارد. ذهن عاطفی همان خِرد و حماقت شما در سراسر بدن است. شادی و خشم هم همین طور است.
این دو ذهن در عین حال که گاهی به سختی یکدیگر را تحمل میکنند ولی به هم احتیاج دارند. ذهن عاطفی، احساساتی را تولید میکند تا ما را به سمت عمل بکشاند، ذهن عقلانی پیشنهاد میدهد که این عمل را به چه سمتی هدایت کنیم. ذهن عقلانی فقط میتواند روی ذهن عاطفی تاثیر بگذارد نه اینکه کنترلش کند. مثلا متقاعدش کند راهی جدید به سمت آینده را دنبال کند. اما در نهایت ذهن عاطفی است که تصمیم میگیرد ماشین به چه سمت ببرد.
سوار میتواند فیل را به آرای در جهت خاصی هدایت کند، اما در نهایت فیل به جایی میرود که خودش میخواهد. –جاناتان هیت
مثل سخنگوی دولت، در تصمیمگیریهای دولت نقشی ندارد ولی چون باید برای ملت و خبرگذاریها حرف بزند، باید برای تصمیمهای گرفته شده دلایل منطقی ببافد.
در حالت افراطی اگر ذهن عقلانی نتواند روی ذهن عاطفی تاثیر بگذارد، آنوقت فکر میکنیم هر چیزی که حس خوبی داشته باشد پس درست است. همه چیز در جهت رضایت ذهن عاطفی شکل میگیرد، اینجاست که شخص دچار سندروم استکهلم میشود.
ذهن عقلانی مدام در حال تصحیح ذهن عاطفی است و میگوید کجا را اشتباه پیچیده. خاموشکردن ذهن عقلانی در کوتاه مدت، حس خیلی خوبی دارد، ما هم اکثرا چیزی که حس خوبی دارد با چیزی که واقعا خوب است اشتباه میگیریم.
افراط در احساسات، بحران امید را میآفریند، سرکوب احساسات هم همینطور.
نادیدهگرفتن ذهن عاطفی، ما را در برابر جهان اطرافمان، بیتفاوت میکند. نمیتوانیم بین دو چیز، انتخاب بهتر را داشته باشیم در نتیجه بیتفاوت میشویم. زیادی تحویلگرفتن ذهن عاطفی هم باعث میشود به سراغ چیزهایی برویم که فقط حس خوب میدهند.
پس مشکل اینجاست: صحبتکردن با هر دو ذهن. بدترین کار این است که با بخش احساسی ذهن، بخواهیم منطقی حرف بزنیم.
خود بزرگبینی ذهن عقلانی باعث شده است توهم بزنیم که خویشتنداری کاری ساده است.
راه بهتر، پذیرش خود است، پذیرش احساسات و همکاری با آنها.
ذهن عاطفی با کلمات جواب نمیدهد، با احساسات جواب میدهد. احساس اضطراب، احساس تنبلی. باید اینگونه سوال پرسید که: «امروز میخوایم بریم باشگاه، چه حسی داری؟» جواب را با احساس میگیری. ذهن عقلانی میتواند مثلا با یادآوریکردن اینکه بعد از ورزش چه احساس خوبی داری، روی ذهن عاطفی تاثیر بگذارد. بیشتر اوقات عین گولزدن بچه میماند. کافی است باور کند معاملهی خوبی میکند. احساسات ماندگار نیستند، باید با مقدار کم شروع کرد: « امروز فقط کفشهای باشگاهت را بپوش. همین.» جنگیدن اوضاع را بدتر میکند. این گفتوگو با تمرین بهتر میشود. تمرین اینکه مثل یک تیکه آشغال با یکدیگر صحبت نکنند. بعضی نیاز به تمرین دارند تا ذهن عاطفیشان قادر به بیان شود و بعضی دیگر نیاز به تمرین دارند تا ذهن عقلانیشان بتواند حرفی بزند.
۲.قفسهبندی ارزشها چطور شکل میگیرد؟
ذهن عقلانی، دانشش را از حقایق و مشاهدات میسازد اما ذهن عاطفی، ارزشهای ما را بر اساس تجربههای ما از رنج میسازد. تجربههایی که به ما درد و رنج تحمیل میکنند، ذهن عاطفی آنها را نامطلوب حساب میکند. تجربههایی که از رنج ما کم میکنند، ذهن عاطفی آنها را مطلوب تلقی میکند.
وقتی چیزهایی را تجربه میکنیم، ذهن عاطفی ما نوعی سلسله مراتبِ ارزشها برای آنها ایجاد میکند. یک قفسهی بزرگ که بهترین و مهمترین تجربههای ما در زندگی (خانواده، دوستان و…) در بالاترین طبقه قرار میگیرند و ناخوشایندترین تجربهها (مرگ، بیماری، …) در پایینترین قفسه قرار دارند. ذهن عاطفی میگوید که تجربه خاص در کدام طبقه باشد، ولی ذهن عقلانی میتواند عینک به چشم، بگوید تجربههای خاص چه ارتباطی باهم دارند و پیشنهاد دهد که سلسله مراتب ارزشها چطور دوباره چیده شوند بهتر است.
وایستا
نوار را ببریم عقب: سلسله ارزشها چطور دوباره چیده شوند بهتر است… این خودِ خودِ رشد است! ارزشها بریزیم زمین دوباره بچینیم، انقدر این کار را بکنیم تا به یک شکل بهینه برسیم. خیلی اوقات به این دوباره چیدن که میرسیم، خیلی از آیتمها دیگر برایمان جذابیتی ندارند. مثل الانِ من که شاید در ۱۶سالگی، دانشگاه رفتن آیتمی بود در بالاترین قفسه ولی الان کفِ کفِ قفسه است. شاید برای شخصی دیگر، رفتن از ایران در بالاترین قفسه بوده ولی الان دیگر جذابیتی ندارد و میگذارد در قفسههای پایینتر از خانواده مثلا.
نکتهی جالب دربارهی سلسله مراتب ارزشها این است که وقتی تغییر میکنند، در حقیقت چیزی از دست نمیدهید. وقتی از ارزش قائلبودن برای چیزی دست میکشیم، دیگر آن چیز برایمان جذاب یا جالب نیست. بخاطر همین حس فقدان یا دلتنگی سراغمان نمیآید؛ برعکس وقتی به عقب نگاه میکنیم فکر میکنیم چقدر آهو بودیم که فلان کار را میکردیم یا ارزش برایش قائل میشدیم. این به غلط افتادنها خوباند چون نشانههای رشد است. نشانههای دستیابی به امید هستند.
مگس خودشیفته
همهی ما درجهای از خودشیفتگی را داریم. چون هر چیزی که تا امروز دانستهایم و تجربه کردیم، یا برایمان اتفاق افتاده یا خودمان آنرا فهمیدیم. حتی مگس هم که اطرافم پرواز میکند، فکر میکند من چه چلاق بیسوادی هستم که پرواز یاد نگرفتم و خودم را روی زمین میکشم. پس طبیعی است که این فرض اشتباه را داشته باشیم که “ما” مرکز همه چیزیم چون مرکز تمام چیزهایی هستیم که خودمان تجربه میکنیم. برای همین بیش از حد، مهارتها و هدفهایمان را گُنده میکنیم و دیگران را دست کم میگیریم. هیچکس نمیگوید به من شعور کم رسیده. همه فکر میکنند در هوش و مهارت از دیگری بهترند.
ذهن عاطفی ما واقعیت را به شکلی تغییر میدهد که باور کنیم مشکلات و رنج ما به نوعی خاص و منحصر به فرد است. اگر این خودشیفتگی نبود، تا الان صدبار با کِش خودمان را دار زده بودیم. این خودشیفتگی سنگر ما در برابر حقایقِ ناخوشایند است. هزینهی این خودشیفتگی همین توهم است که خودمان را از جهان جدا میدانیم.
ذهن عاطفی بر اساس تجربههایی که داشته یکسری قصه میسازد و از اینجا به بعد هر تجربه میشود توجیهی برای آن قصه. مثلا پسر به دختر خیانت میکند، دختر رنج میکشد و احساس بدی نسبت به خودش پیدا میکند. قصه میسازد که تمام پسرها آشغالند. وارد یک رابطهی جدید میشود، پسر به معنای واقعی خوب است. اما وجود قصه باعث میشود دختر به تمام حرکات ریز و درشت پسر حساس شود و بالاخره یک راه فرار پیدا کند. تغییر این قصه برای ذهن عاطفی دردناک است.
ارزشهای ما نه تنها مجموعهای از احساسات، بلکه دنیایی از قصههاست. ذهن عاطفی چیزی را حس میکند، ذهن عقلانی بلافاصله برایش داستان مسسازد تا توضیحش دهد. ما این داستانها، روایتها را با دیگران داد و ستد میکنیم. دنبال آدمهایی هستیم که روایتهایشان با روایتهای ما مطابقت دارند. حالا فکر کن چقدر از این روایتها را برای خودمان میسازیم: در شغل، خانواده، حتی درمورد آن دنیا. میشود یک شبکهی بزرگ از روایتهای مبتنی بر ارزشهایمان. این شبکه دقیقا همان هویت ماست. برای من ترسناک است! چون هر روایت جزئی از هویت ما شده پس تمام تلاشمان را برای محافظت از آنها میکنیم. هر چقدر یک ارزش را مدت زمان بیشتری حفظ کرده باشیم، در جای عمیقتری از هویت ما قرار میگیرند، در نتیجه نقش جدیتری در دیدِ ما به خودمان و دنیای اطرافمان ایفا میکنند. خیلی از اینها در بکگراند افکار ما در حال اجرا شدن هستند و وجودشان را نمیفهمیم. در شخصیت ما تهنشین شدهاند.
۳.ارزشها فقط از طریق تجربه قابل تغییرند نه منطق
تنها راه تغییر ارزشها این است که تجربههایی متضاد با آن ارزشها داشته باشیم. وقتی ارزشهایمان را از دست میدهیم انگار تکهای از هویت ما کَنده میشود برای همین، دردناک است؛ برای همین، مدتی سوگواری میکنیم؛ امید از دست میدهیم چون یکبار دیگر در معرض واقعیتِ لُخت قرار میگیریم. برای مداوا، ارزشهای قدیمی را با ارزشهای بهتر و سالمتر جایگزین میکنیم. برای این کار دو راه وجود دارد:
یک. بیایم تجربههای گذشته را بازنویسی کنیم: وایسا ببینم، اون بهم سیلی زد چون من آدم بدی هستم یا چون اون آدم بدی هست؟
دو. آینده را تجسم کنیم؛ روایتهای آینده خودمان را بنویسیم و پیشبینی کنیم: اگر فلان ارزش را داشته باشم زندگی چطور پیش خواهد رفت. اینجوری به ذهن عاطفی اجازه میدهیم ارزش جدید را تن خودش کند، یک چرخی با آن بزند و بعد از چندبار تکرار به ارزش جدید عادت و در نهایت آن را باور کند. نکته اینجاست که پیشبینی آینده اینطور نیست که فکر کنید خیلی پولدارید و پورش دارید. این نوع پیشبینی فقط در حال ارضای ارزش فعلی است. یعنی مدام داریم فکر میکنیم الان چه ارزشی برایم مهم است براساس همان، آینده را میچینم. غلطه. تغییر یعنی فکر کنم چه حسی دارد اگر پورش نداشته باشم. (خب اینو هر روز دارم حس میکنم :/ ) منظور این که تجسم باید یکم ناراحتکننده، چالش برانگیز و هضمش دشوار باشد. اگر نباشد یعنی هیچ چیزی تغییر نکرده است.
۴.ایمان به چی باید داشت؟
همهی ما باید به یک چیزی ایمان داشته باشیم، باید جایی ارزشی پیدا کنیم. اما ایمان به چی؟ ما انتخاب میکنیم به چه چیزی معتقد باشیم؟
در قفسهبندی ارزشهای ما، در بالاترین قفسه، یک ارزش است. بر اساس آن ارزش، ارزشهای دیگر را تعبیر و تفسیر میکنیم. اسمش را بگذاریم والاترین ارزش. برای بعضی افراد والاترین ارزش میشود پول. این آدم همه چیز را از ذرهبین پول نگاه میکند، چه خانواده چه عشق چه سیاست. برای بعضی دیگر ارزش والا میشود قدرت و یا لذت.
حالا باید خودمان را جزئی از یک آیین بدانیم. جزئی از کل، که برای ارزشهای مشترک میجنگند. آیینها چگونه مشخص میشوند؟
همهی آیینها باید اول تکلیفشان را مشخص کنند که ارزش والایشان چیست. مهم نیست چه باشد: پرستش گربه! هر چی باشد باید بگوید این یکی بهترین واقعیتِ آینده را فراهم میکند، پس بهترین امید را هم خلق خواهد کرد. این شکلی از طریق آیینها، ایمان پیدا میکنیم چه چیزی میتواند مهم و با ارزش باشد.
بر اساس دستهبندی ارزشهای والا، منسن سه نوع آیین را تعریف میکند:
آیینهای معنوی: تحمل کن، اون دنیا بهتره. این آیین به باورهایی خارج از جهان مادی یا فیزیکی ایمان دارد و از طریق آن امید میگیرند. یعنی اعتقاد دارند آیندهی بهتر خارج از این جهان است. خطرپذیری بالایی دارند اما پاداش زیادی هم دارند. کی از حوری بدش میآید؟ این آیین بیشتر برای این به وجود آمد که در قدیم شرایط به قدری بد بود که تنها راهی که میتوانست جلوی مردم را از دیوانهشدن بگیرد این بود که وعدهی دنیای دیگر، و امید بهتر بعد از مرگ داده شود. (مثلا نصف قاره از طاعون میمرد) این آیینها خیلی مستحکم هستند بیشتر به این دلیل که نه میشود ثابتشان کرد نه انکار. برای همین وقتی ارزشِ والای یک آیین معنوی وارد بالاترین قفسهی ارزشهای یک فرد شد، بیرون آوردنش خیلی سخت است. بر اساس این آیین، حتی در مرگ هم امید وجود دارد.
آیینهای ایدئولوژیک: این آیین امید را از دنیای طبیعی میگیرد. مثل سرمایهداری، کمونیسم، طرفداران محیط زیست. عمرشان کم است ولی رایجترند. بهترین آنها چند دهه یا چند قرن دوام میآورند. این آیین میگوید مجموعهای از کارها، نتایج بهتری در این زندگی میآفرینند به شرطی که اکثریت افراد این کارها را انجام دهند. تنها کاری که باید برای ایجاد آیینهای ایدئولوژیکی کرد این است که توضیحی ظاهرا منطقی برای دلیل مزخرف بودن همه چیز پیدا کنید و بعد آن را به به اکثریت جمعیت تعمیم بدهید. مشکل اینجاست که ما در سنجش ایدئولوژیها خیلی خبره نیستیم، متغیرهای خیلی زیادی وجود دارد برای همین ذهن عقلانی مجبور میشود برای حفظ باورهای مزخرف، به خودش میانبر بزند. مثل نژادپرستی، تبعیض جنسیتی.
آیین میان فردی: این آیین از دیگر افراد زندگی امید را تغذیه میکنند. مثل معشوقهها، مامان، مشاهیر، مِسی. معمولا این آیینها در نوجوانها بیشتر است و باید رنجش را تحمل کرد تا بتوان رشد کرد و از آن خارج شد. سیاست، ورزش، اینها نمونهای از آیینهای میان فردی هستند. این آیین میگوید کسی دیگر، برایمان خوشبختی خواهد آورد. میگوید یک گروه از گروهی دیگر بهتر است. مهمترین آیین میان فردی، روابط خانوادگی و عاطفی است. گروهی از آدمها که باور دارند بخشی از آن گروه بودن به زندگیشان معنا میبخشد. تمدن امروزی خیلی از این آیین را حذف کرده و جایش را به آیینهای بزرگ ایدئولوژیِ ملیگرایی و جهانگرایی داده است. اتفاق نسبتا بدی است چون پیوندها در آیین میان فردی عمیق است.
همهی اینها را گفتیم تا به این برسیم که شما همین الان هم جزء یکی از این آیینها هستید، عقاید و ارزشهای گروهی را دنبال میکنید، برایش قربانی میدهید، خطوط “ما و اونا” میسازید. اگر فکر میکنید از منطق و عقل استفاده میکنید، اشتباه میکنید.
اگر تصوری از آیندهی بهتر دارید، رسیدن به آن تنهایی غیرممکن است، هر آرزویی برای تحققیافتن نیاز به شبکههای حمایتی دارد، واقعا نیاز به یک ارتش دارد.
میبینید؟ این آیینها سلسله مراتب ارزشی ما را میسازند، با هم رقابت میکنند و آیینی که برنده میشود به بنیان فرهنگ ما تبدیل خواهد شد.
کجای کار میلنگد؟ وقتی یک آیین برنده میشود و پیامش را به افراد بیشتر میرساند، گسترهی بزرگی از تلاش و احساسات انسانها را تحت سلطه خود در میآورد، ارزشهایش تغییر میکند.
یعنی آن ارزش والایی که اول داشت، آن را دیگر نمیبینیم. خیلی آرام آرام تغییر میکند، برای اینکه دستاوردهایش را از دست ندهد، شروع به حفاظت از آیین خود میکند. این شروع فساد است. چون خودشیفتگی ظهور پیدا میکند. یعنی ارزشهای اولیهی تعریفکنندهی آیین و جنبش و انقلاب(!) برای حفظ موقعیت کنونی کنار گذاشته میشود. اینجوری از تالارهای عروسی میرسیم به دادگاههای طلاق. از مسیح میرسیم به جنگهای صلیبی.
۵.تا الان اشتباه زدیم
تا اینجا متوجه شدیم که امید، برای روان ما امری بنیادی است؛ برای اینکه امید را حس کنیم، باید احساس کنیم آیندهی بهتری در انتظارمان است (ارزشها). باید احساس کنیم تواناییِ رسیدن به آن آیندهی بهتر را داریم (کنترل نفس). باید افراد دیگری را پیدا کنیم که در ارزشها با ما مشترک هستند و از تلاشهای ما حمایت میکنند.
وقتی یکی از اینها را به مدت طولانی نداشته باشیم، امیدمان را از دست داده و در چاهِ حقیقتِ ناخوشایند میافتیم. فهمیدیم که تجربهها باعث ایجاد احساسات میشوند، احساسات باعث ایجاد ارزشها میشوند، ارزشها باعث ایجاد روایتهایی از معنا میشوند. آدمهایی که روایتهای یکسانی داشته باشند دور هم جمع میشوند تا آیینها را بسازند. آیینها برای برندهشدن باهم رقابت میکنند، آیینی که میبرد، پیروان سختکوشتر خواهد داشت، بین بیشتر افراد پخش خواهد شد. آیینها شروع میکنند تا خطوط خودی و غیرخودی را ترسیم کنند، تابوهای اعتقادی شکل میدهند و بین گروههایی با ارزشهای مختلف، ستیزه و درگیری ایجاد میکنند. این ستیزه و تقابل است که امید را نگه میدارد.
بیشتر جنایتهایی که جوامع سرمایهداری غربی مرتکب شدند، به اسم امید بود: امید برای آزادیِ اقتصادی بیشتر و ثروت کلانتر. هیتلر امیدوار بود یهودیان را نابود کند و نژاد تکاملیافتهی بهتری بسازد. امید همانقدر که میتواند زندگی ببخشد، میتواند زندگی بگیرد. تشخیص امید سالم و زیانبار ساده نیست.
پس داستان را اشتباه فهمیدیم: دنیای به گند کشیده شده نیازمند امید نیست، این امید است که برای وجود داشتن نیاز به دنیای به گند کشیده شده است. میبینید؟ سرچشمههای امید که به زندگی ما معنا میدهند همان سرچشمههای تفرقه و نفرت هستند. امیدی که بیشترین لذت را به زندگی ما میآورد، همان امیدی است که بیشترین خطر را با خود دارد.
امید به نپذیرفتن “آنچه اکنون هست” نیاز دارد، چون امید نیازمندِ این است که یک چیزی این وسط خراب باشد. امید نیاز دارد تا ما بخشی از خودمان و جهانمان را انکار کنیم و ضد چیزی باشیم.
نیچه اعتقاد داشت باید نگاهی فراتر از امید داشته باشیم، باید ورای ارزشها نگاه کنیم. نیچه از عشق به سرنوشت حرف میزد، عشق به سرنوشت یعنی انسان هیچچیزی را طوری دیگر نخواهد، نه در آینده، نه در گذشته، نه در هیچ جای عالم هستی. یعنی انسان نه تنها چیزی را انکار نکند، بلکه عاشقش هم باشد. یعنی تمام زندگی و تجربهها را بیقید و شرط پذیرفت. تمام فراز و نشیبها، عاشق رنج باید بود و آن را پذیرفت. یعنی به جدایی بین خواستهها و حقیقت پایاندادن، نه از راه تلاش برای تحقق خواسته بلکه از طریق پذیرش حقیقت.
یعنی: برای هیچچیزی امید نداشته باشید. فقط برای آنچه هست امید داشته باشید. چون امید در نهایت پوچ و توخالی است. هر چیزی که ذهن بتواند تجسم کند معیوب است، تکهای از حقیقت است. امید به خوشبختی نداشته باشیم، در عوض به فرصتها و ستمهای بیشمار و حاضر در لحظه امید داشته باشیم. به رنجی که از خوشبختی نشئت میگیرد، به قدرتی که از تسلیم سرچشمه میگیرد، به اینها امید داشته باشیم.
چالش این است: بدون امید عمل کنیم، به بهترشدن امیدوار نباشیم، بلکه بهتر شویم. در همین لحظه.
پذیرش چنین چیزی خیلی سخت است، مثل گرفتن شراب از مست میماند. ما داریم حقایق را در بین روایتها قایم میکنیم. همهی ما روزی میمیریم و این حقیقت باعث میشود تمام بهانهها برای اینکه درست رفتار نکنیم، احترام نگذاریم را بگیرد.
باید از چرخهی جنگهای اعتقادی رها شویم، باید دست از این ایدئولوژیکبودن برداریم و به ذهن عاطفی اجازهی عرض اندام بدهیم، اما نگذاریم دستش به داستانهای ارزش و معنای ساختگی برسد، باید ورای مفهوم نیک و بد قد بکشیم و یاد بگیریم چیزی را که هست، دوست بداریم.
بخش دوم برای فهم این است که زندگی بدون امید چگونه است.
پانوشت:
- قبلا توی پست “ماشین فرمون آگاهی و تصمیم دست منطق نیست” در موردش مفصل حرف زدیم
۴ دیدگاه. Leave new
امید چیز بدی نیست! درسته اینجا هر چی بیشتر برسی بزرگ تر میشه مشکلات ولی تو هم رشد کردی و قوی تر شدی!
بعدشم اگه مشکلی نباشه که حل کنی حوصله ت سر میره
سلام منظورت از اون جایی که گفتی به فارسی ترجمه شده فقط اسم کتاب بود، یا نسخهی فارسی این کتاب تو بازار هست؟
سلام نسخه فارسیش هست، عنوانش هم اینه همه چیز خراب است
چندتا کلمه بگم؟
روزمرگی
محیط
وسواس فکری
شکننده بودن و هیرو ساختن از مذهب
کشف چرخه های باطل مثل درس خوندن و دانشگاه رفتن !
سریال، فوتبال، پیج سلبریتی ها!
سیاهی لشکر!