دلم نوشتن میخواهد، دلم تنگ شده برای زمانهایی که فکرم درگیر موضوعی برای نوشتن میماند، جملهها را سرهم کردن، کنار هم چیدن، صید کلمات و پاراگرافها از دل کتابها. از کی با خودم انقدر نامهربانانه برخورد کردم که این خوشی را گرفتم؟
اصلا یک بغل گریه میخواهد، این بغض نهفته را اتفاقی که امروز افتاد شکست. با یک سهل انگاری، در بالکن باز بود و گربهام (میلو) همان را پرید. چهار طبقه یک راست. در به در دامپزشک بودیم ولی نارنجی به تمام معناست، همکاری نمیکند. در حال حاضر حالش خوب است، غذا میخورد راه میرود، میخوابد. یک گربه نخ ما به زندگی روزمره را نگه داشته است. نمیدانم این دوران نق و نالههایم و ندیدن نعمتها کی تمام میشود، ولی میدانم که واقعیت زندگیام انقدرها تار نیست و صرفا اینها نالههای خستگی است و همین که میدانم خواهد گذشت امیدوار نگهم داشته است.
در فیلم shrinking از ایدهی scheduled grieving (زمانبندی غم؟ شاید سوگواری برنامهریزی شده؟) حرف میزد که ۱۰ یا ۲۰ دقیقه یک آهنگ غمگین پخش میکنی و اجازه میدهی غمت بالا بیاید و بعد از پایان زمان برگردی، کمک میکند کمتر غم هر لحظه سراغت بیاید و غافلگیرت کند. البته که به این راحتی نیست ولی تجربهی expressive writing بهم ثابت کرد که احساسات سرکوب شده و پردازش نشده قدرتش بیشتر از اینهاست. ایدهی آن هم این بود که در مورد موضوعی که میخواهی با مداد روی کاغذ با کلمات درشت مینویسی، این کند شدن کمک به پردازش احساساتت خواهد کرد.
صبحها تا ساعت ۴ یا ۵ عصر حالم خوب است و شبها سنگین است شاید اینها کمک کند از این دوران راحتتر بشود عبور کرد.
به قول آقای جک کورنفیلد:
there’s something so mysterious about being human, and the mystery is not a problem to solve, but a reality to experience.
چیزی بسیار رازآلود در انسان بودن وجود دارد، و این راز چیزی نیست که بخواهیم حلش کنیم، واقعیتی است که باید تجربهاش کنیم.
Painting by Vilhelm Hammershøi



