ده سال پیش جزوه مشتق داریوش بزرگی، استاد دیفرانسیلمان، یک غلط در سرفصلهایش داشت: مشتق اسبی. سر کلاس گفتیم و خندیدیم، نه که او بخندد، اصلا اهل شوخی و انگیزه دادن نبود درس را عمیق میگفت و میرفت. اهل گفتن چیزهایی مثل اینکه: «خوابت میاد؟ بگیر بخواب یهو بیدار میشی میبینی اینجا چقدر نوره عه پیام نوره» نبود. هیجان کلاسش به عمیق شدنش بود به اینکه فلان چیز که میخوانید کجای طبیعت الگو دارد و به کار میرود.
ولی آن روز برخلاف روند همیشگیاش، در ادامهی غلط املایی، گفت که میدانید چرا به چشم اسبهای مسابقه چشمبند میبندند؟ برای اینکه موقع دویدن حواسش به مسیرش باشد.
این روزها نیاز دارم مثل آن اسب، یک چشمبند داشته باشم. تصمیم قاطعانه بگیرم و سرم بیاندازم پایین و پیش بروم. گاهی فکر میکنم تصمیم بین بد و بدتر خیلی بهتر است تا شرایطی که هر طرفش برایت مزیتهایی دارد و یک اندازه دوستشان داری. حتی سکه که بیاندازی تا روی زمین نیوفتاده هم نمیدانی دلت میخواهد شیر بیاید یا خط.
پینوشت: تصویر با DALL.E کشیده شده.