خودش 107 دقیقه بود ولی دیدن این #فیلم برایم بیشتر از 107 دقیقه طول کشید. فیلمی قدیمی ساخت برای حوالی سال 81 به نام شبهای روشن. هر چیزی دورانی میطلبد شاید اگر 16 ساله یا کمتر بودم بعد دیدنش مثل دخترک آخر قصه از این عشق و عاشقی بغضم میگرفت و میزدم زیر گریه. ولی حالا نه گریهام گرفت نه بغض!
آخرین داستان با چنین موضوعی را هم در همان سالها برای فرار از درس کتاب خوانده بودم. رمان بود با اسم دالان بهشت. رمان آنموقع میچسبید.آدم به شدت خیالپردازیام و آنموقع کتابهای داستانی خوراکی بود برای ادامه دادن خیالپردازیام. اما کمکم رنگ باخت. دیگر این خوراک به مذاق خوش نمیآمد.
آدمهای زیادی درون فیلم نیستند. جمع بزنی شاید 6 یا 7 نفرند. ولی اصل همان دو نفرند که نفر سومی هم وجود دارد. اشتباه نکنید هر دو برای پیداکردن این نفر سوم تلاش میکنند تا دل لیلی آرام گیرد که میزند و از این دونفر که دنبال سومی بودند، عاشق دخترک میشود. اینبار عاشق، استاد ادبیات دانشگاست. وضع خرابی هم دارد- البته از لحاظ مالی شاید هم از لحاظ فکری! حتی کتابهایش را هم نسیه میخرد. مادرش کوچکترین محلی به او نمیگذارد. ولی از حق نگذریم طرز فکر جالبی دارد.
من فیلم شناس نیستم حتی نمیدانم کسانی که از فیلم حرف میزنند فیلمشناس میگویند یا منتقد. چیزی که مینویسم نظر شخصی است و بیشتر سلیقه. بنظرم انتخاب دیالوگهای فیلم، ترکیب عقل و احساس بوده و این موضوع در کل فیلم مشهود است. آخر داستان هم آن نفر سوم میآید که ایکاش، خبرش نمیآمد.
در این بین طرز فکر استاد دانشگاه دستخوش تغییر میشود. درون این فیلم تلخیهای فکر و بدخلقیهای استاد دانشگاه برایم آشنا بود.
بعضی وقتها در زندگی به یک چیزها و به کسانی ربط پیدا میکنیم که عقل هم در ردکردنش یا اثباتش عاجز میماند. یک دسته ربط های ناشناخته که نمیدانیم چیست اما قبولشان داریم. نمیدانم این ربطها از دلبستگی آدم سر بلند میکنند و بزرگ میشوند یا از وابستگیها. آدمی بیش از اینهاست که بخواهی تنها با منطق بخوانیاش. تصمیمها را حسی میگیرد و منطقی ترجمه میکند. استدلال برای احساس میچیند. طوری حرف میزند که انگار از پیش قابل پیشبینی بوده که نبوده. خب اگر شعور الان را آن موقع داشتم کاری را میکردم که الان فکر میکنم درستتر بوده.
ما چقدر به بودن چیزها توجه داریم تا نبودنشان. چیزهایی که هستند تمام توجه ما را میبلعند و یادمان میرود که ایراد بعضی چیزها بخاطر نبود بعضی چیزهای دیگر است! هی زور میزنیم درست شود.
در طول زندگی آدم، هزاران اتفاق میافتد و مهم واکنش ماست در برابر آنها. بازخواستها هم مربوط به همین واکنشهاست شاید. وگرنه اتفاق افتادن یک اتفاقی، هزاران دلیل دارد.
برایم قشنگترین قسمت داستان رسیدن لیلی و مجنون به هم نبود. قشنگترین تکهاش، عوضشدن طرز فکر استاد دانشگاه بود.
در ادامه هم برای چند دیالوگ که بنظر جالب میآمد را نوشتم:
اینجا نمیشه به کسی نزدیک شد، آدما از دور دوستداشتنی ترند.
صدا ونور شلوغی مزاحم خیالبافی آدمه. باید منتظر بمونیم شب شه
روشنی زیادم چیز جالبی نیست، آدم همه چیز رو میبینه و همه اونو میبینن.
حرف خوب رو همیشه آدمای خوب نمیزنن.
بعضی اوقات بهتره چیزایی که به فکر آدم میاد به چشم آدم هم بیاد.
دارم رازهای قدیمیام را فاش میکنم تا جا برای راز جدید باز شود.
تنها نشستهام و حواسم نیست که دنیا با من است.
دارم خیالاتم را بیرون میریزم تا جا برای تنها واقعیت زندگیام باز شود.
۴ دیدگاه. Leave new
درود.
دلبستگیها از نوعی کشش درونی ریشه میگیرند و وابستگیها از عادتها. خواه آن عادت احساس بد یا خوب و یا کرخی داشته باشد.
عمدتا تمامیه تصمیماتمان که “خروجیِ دادههای دریافتی از محیط پیرامونمان” که شکل گرفته به وسیله منطق ذهنیمان است ، در ذهنمان سنجش و دادهپردازی میشود. حال خواه که این منطق ذهنیمان سازمان یافته باشد ،و یا ازمنطق عموم مردم تغذیه کند.
ممنونم از اینهمه تحلیل جوندار :)
خانم شاکر عزیز
سلام
۱-از وقتی از حافظه من تعریف کردید، دیگه کلا چیزی یادم نمیآد :)) مثلا یادم نیست سال جدید رو به شما تبریک گفتم یا نه!!! دقیقا همین دیالوگ فراموشی موضوع تبریک سال جدید رو برای عادل هم نوشتم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که حالا تبریک دوباره ضرر نداره که، پس سال نو به شما مبارک، به مادر مهربانتون (با اشاره به مطلب برف بازی:) ) و پدر نازنینتون (ایضا اشاره قبلی) سلام برسونید و عید رو از جانب یک خواننده پر حرف و کم حافظه تبریک بگید.
۲- فیلم شب های روشن رو مدتهاس که توی هارد دارم، بارها شده بازش کردم و نتونستم نگاهش کنم، بیشتر به خاطر کسالت باری فضای فیلم هست، داستانش رو میدونم و ندیده با این بخش از یادداشت شما موافقم: آن نفر سوم میآید که ایکاش، خبرش نمیآمد. حسی که شما به این فیلم دارید، حسی هست که من به جنگ ستارگان دارم، برنامه فیلم بینی امسالم با قسمت اول (اپیزود چهارم) این فیلم شروع شد، در طول تماشای این فیلم نوستالژیهای علمی تخیلی من (مثل نوستالژی های عاشقانه شما) به سراغم می اومد، اگر بیست سال پیش این فیلم رو دیده بودم، خیلی ذوق مرگ می شدم، الان هم با همین فکر تماشای این فیلم برام جذابه. خلاصه اینکه بخش ” شاید اگر ۱۶ ساله یا کمتر بودم ” رو خوب میفهمم منتها از زاویه دیگر:)
۳-در مورد بخش احساس و عقل و کشمکش بین این دو هم اجازه بدید یه مطلب شاید تکمیلی اضافه کنم، حتما اصطلاح مدرن و پست مدرن رو شنیدید و احتمالا مطالبی هم در موردش خوندید و می دونید، من از جنبه ای که بهش علاقه دارم به موضوع نگاه میکنم، یعنی معماری. مطمئنا در هنرهای دیگه مثل نقاشی و مجسمه و غیره هم نمود داره من باهاشون کار ندارم. توی معماری مدرن عقل به شدت غالب هست، همه چیز باید منطقی باشه، جای پنجره، مکان در، اندازه پله و … در این معماری جایی برای تزیین وجود نداره، چون منطقی نیست، اصطلاح معروفی هم دارن که میگه: کمتر بیشتر است. فلسفه ساده گرایی و مینیمالیستی و از این حرفها داره که تو معماری می گه هر چی تزئینات و چزیهای بی خود از لحاظ عقلی وجود داره، هر چقدر هم کم باز زیاده. خلاصه نباشه بهتره. منتها معماری پشت مدرن میان اشتباهات مدرنیته هارو رفع میکنه، میگه اصلا هم از این خبرها نیست، کی گفته همه چیز باید منطقی باشه؟ آدم دو بخش عقل و احساس داره و هر دوی این ها باید دیده بشه، برای همین تو ساختمون چیزی رو به کار می برن که ظاهرا بدرد نمیخوره ولی معمار احساس کرده قشنگه و لزومی هم نداره برای استفاده ازش برهان عقلی بیاره، نمادش برای من ساختمان سابق AT&T (الان مال سونی هست) توی نیویورک هست، حدود دویست متر ساختمون رفته بالا و حال کرده براش شیرونی بذاره و یه گردالی هم وسطش دربیاره، منطق؟ نداره دیگه. احساس اینجا حرف می زنه. این موضوع برای ما و زندگی روزمره ما هم صادقه، بخشی عقل، بخشی احساس. از دید پست مدرن (اونی که بالا بهش اشاره شد وگرنه مفهومش خیلی وسیع تر از مثالی هست که زدم) خیلی طبیعی هست که گاهی شما رفتار عقلانی نداشته باشی، صرفا همین که دوست داشتی یک کار رو انجام بدی، یا تصمیم گرفتی بر اساس احساساتت عمل کنی، خیلی هم طبیعی هست و مشکلی نداره. حالا نمی دونم منظورم رو تونستم خوب بیان کنم یا نه؟
۴- از دیالوگ های نقل قول شده، به نظرم این از همه باحال تر بود:دارم رازهای قدیمیام را فاش میکنم تا جا برای راز جدید باز شود.
ببخشید باز طولانی شد
و موفق باشید
سلام آقای قربانی
من نادمم!
وقتی برای بار سوم تبریک گفتین، تازه فهمیدم چه گلی کاشتم!
عید شما هم مبارک، هم برای خودتون هم برای خانواده محترمتون و “گلی” خانمی که توی داستانها اشاره میکنید. امیدوارم سال توپی باشه براتون.
شما لطف دارید. (جا خوردم مادر و پدرم و برفبازی رو یادتون مونده;) )
خیلی خیلی این قسمت سومتون برام جالب بود. “گاهی شما رفتار عقلانی نداشته باشی، صرفا همین که دوست داشتی یک کار رو انجام بدی، یا تصمیم گرفتی بر اساس احساساتت عمل کنی”
توی نوشتن Dance with Linux دقیقا همین کار رو کردم! یعنی کیف کردم یجور دیگه بنویسمش. امیدوارم چشمتون بهش بخوره و نظرتون رو بشنوم و بیشتر و بیشتر ازتون یاد بگیرم. با این چیزی که نوشتید دلم قرصتر شد برای منتشر کردنش.
یه دنیا ممنون.
شاد باشید.