در زندگی همیشه احترامگذاشتن از دوستداشتن برایم بالاتر بوده و هست. جدای از اینکه با آنها مخالفم یا موافق. ویلیام گلاسر زمانی نوشته بود یک نفر فقط کنترل رفتار خودش را دارد و اینجا آدمها فقط در حال رد و بدل کردن اطلاعاتاند. اینکه چطور با این اطلاعات میتوان برخورد کرد انتخاب خودِ آدمهاست. میگفت ما مدام داریم این حلقهی اختیارات را با انتخابهایمان باز و بسته میکنیم. به گمان من دوستداشتن و نداشتن هم یکی از همین انتخابهاست.
فکر میکنم این شعر پابلو نرودا اوج دوستداشتن را به رخ کشیده آنجا که میگوید تو را آزاد میخواهم:
آنقدر دوستت دارم که
هر چه بخواهی همان را بخواهم
اگر بروی شادم، اگر بمانی شادترم
تو را شادتر میخواهم
با من
یا بیمن
بیمن اما شادتر اگر باشی
کمی، فقط کمی ناشادم!
و این همان عشق است
عشق همین تفاوت است
همین تفاوت که به مویی بند است
و چه بهتر که به موی تو بسته باشد!
خواستن تو تنها یک مرز دارد
آن نخواستن توست
و فقط یک مرز دیگر
که آن آزادی توست
تو را آزاد میخواهم…
۸ دیدگاه. Leave new
سلام
خوندن مطالبی ک مینویسید مایه خوشوقتیه منه.
من ی مادرم و دوس داشتن پسرم تجربه ای شبیه به این شعر بوده تا الان
سلام
ممنون از وقت و توجهی که گذاشتین :)
سحر عزیز
سلام
دوست داشتم داستان اولین برخوردی که با کلمه عشق داشتم را اینجا تعریف کنم، اما به نظرم به موضوع بی ربط بود، برای همین باشد برای فرصتی بهتر.
و اما در باب عشق.
همان که گفتی، احترام از عشق باحال تر است. حال آدم را بیشتر خوب میکند. مثل عشق محدود نیست، به یک نفر با افراد معدود ختم نمیشود، ته ندارد، دوست و دشمن ندارد و الی آخر.
خوب گفتی
موفق باشی
سلام :)
کاش تعریف میکردین، نمیدونم کی میشه بنویسم ازش خب :)
عمیقا با شعرش همزادپنداری کردم.
اما آزادی کمی رنج هم داره :)
درست مثل پرنده زیبایی که داری و رهاش میکنی تا آزاد باشه.
دلش واست تنگ میشه…
رنجی که میگم همون دلتنگیه.
سلام حمید :)
حرفتو قبول دارم، آزادی هم مثل خیلی چیزای دیگه سختی خودشو داره
سلام سحر
من یکی از خوانندگان وبلاگ تو هستم و همیشه از مطالبت لذت میبرم. درست شبیه یه بستنی قیفی تو دل تابستون میچسبد (البته الان زمستون هست و بهتره بگم عین یه شکلات داغ میچسبد!)
شعر بالا را خیلی خیلی دوست داشتم و این فکر خودشو تو ذهنم جا داد که واقعا چنین اوج های دوست داشتن، میتواند در کسی رشد کند؟ راستش را بخواهی من در اینجا اصلا، حتی یک کوچولویش را ندیدم، حتی در خودم. پس ما واقعا به اوج دوست داشتن کسی نرسیدیم. با این حساب باید دیگر از پشت نقاب های عاشق مجنون وارمان بیرون بیایم و بفهمیم که بیشتر دوست داشتن ها و عشق ها، همان حس مالکیتی است که نسبت به معشوق داریم. ما عاشق میشویم تا خود را شاد تر کنیم، شاید شادی ما مهم تر از شادی معشوق باشد!
سلام دلارامجان :)
ممنون از انرژی که دادی و خوشحالم اینجا سر میزنی، این شعر رو اولین بار که خوندم خیلی نفهمیدم ولی دفعههای بعدی بیشتر درکش کردم و فکر میکنم اوج دوستداشتن یه نفر همینه