پینوشت: این نوشته مربوط به چالش روز سوم نویسندگی است.
در کودکی معمولا با برداشتی که از اطرافمان داریم رویاهایمان ساخته میشود. اینکه در چه محیطی بزرگ شدهایم، خانواده به چه چیزی اهمیت میدهند و مواردی از این دست، میتواند در تعیین رویاهایمان نقش اول را بازی کنند کما اینکه در بزرگسالی هم اکثرا تابع همان رفتار کودکی هستیم.
در کودکی ممکن بود شغلی که انتخاب کرده بودیم را در لحظه عوض کنیم.
نمیتوانم به سوال پاسخی درست دهم. چون ممکن است کودک درونم در حال حاضر پاسخ دهد نه کودکی 5 سالگیام؛ باور دارم که ذهن انسان در دستکاری خاطرات بسیار تبحر دارد و همواره ممکن است بازی را جوری بچیند که برنده خود شخص باشد.
بگذریم.
برای همین دقیقا یادم نمیآید که میخواستم چهکاره شوم ولی دقیقا میدانستم که دکتر نمیخواستم باشم!
نمیدانم در چه سنی بودم که گفتم میخواهم معلم شوم. بعد که اوضاع درس-مخصوصا درس خودم- را دیدم پشیمان شدم. واقعا کودکان را تا جایی که لج نکنند دوست دارم! زیاد از سر و کله با بچهها خوشم نمیآید.
این شد که اگر میشد یک معلم ابتدایی شوم، آن را هم از دست دادم. شاید هم عدۀ زیادی از بچهها راحت شدند که من معلمشان نشدم! :-D
به هر حال ولی دقیقا میدانستم به چه چیزی بیشتر علاقه دارم، به بستنی!
هنوزم که هنوز است عطشم از این مزۀ دوست داشتنی سیراب نشده!
شاید دوست داشتم یخچالدار بستنیها یا بستنی فروش باشم! هنوزم دوست دارم یکی از این یخچالهای بستنی قدیمی را در خانهام داشته باشم!
همین یخچالهایی که برای برداشتن بستنی از آنها باید با تا کمر پایین میرفتم و یکی برمیداشتم.
خندهدار است نه؟!
جایی هم خواندم که نوشته بود: در کودکی دوست داشتم خوشحال باشم. شاید نهایت یککاره شدن انسانها همین خوشحال شدن آنها است.
به هر حال چالش امروز چیزی بود که این کودک را بیدار کرد تا جدا از منطق بنویسد. ممنون که خواندید.
راستی شما دوست داشتید چهکاره شوید؟
۳ دیدگاه. Leave new
یخچال دار بستنی ها:))) یه چیزی تو مایه های نگهبان زندان، ولی نه، نمیشه گفت زندان چون بستنی ها دوست دارن همون تو باشند:دی
من دوست داشتم فوتبالیست بشم.
۹۰ درصد آقایون یا میخوان خلبان بشن یا فوتبالیست :)
ولی خب از همون طفولیت انقد بصیرت داشتم که خلبان شدن رو انتخاب نکنم :))