چند اتفاق در زندگیم هست که سایه انداخته در بزرگسالی هم یادشان میکنم، شایدم دنبال بهانهای برای آپدیت اینجا میگردم.
یک: هفت سالم بود که با نیروی گریز از مرکز آشنا شدم، دختری در کلاس ما بود که چند سال از ما دیرتر به مدرسه آمده بود و مشکل شنوایی داشت، یک معلم هم سر امتحانات میآمد تا با او حرف بزند، نسبت به هم سالان خود جثهی بزرگی داشت چه برسد به من همکلاسیاش که سپرده بودند وقتی به مدرسه بروم که صفها رفته باشند تا زیر دست و پا له نشوم. دختر به شدت مهربانی بود اما همبازی نداشت، یکبار زنگ تفریح که کلا دهنفر بیشتر در حیاط نبودیم با هم گپ زدیم و قرار شد دستهایمان را به هم بدهیم تا دور بچرخیم، جفت دستمان را به حالت ضربدری به هم دادیم و چرخیدیم، انقدر چرخیدیم که نفهمیدم سر کداممان گیج رفت که دستم شل شد و پرت شدم هوا. آن زمان دیوارهای حیاط مدرسه معمولا کوتاه بود، من طوری به بالا پرتاب شدم که آدمها و ماشینهای در خیابان را واضح دیدم، انگار زمان مکث شد حتی میشد دید کسی دارد از دکه آن طرف خیابان سیگار میخرد. نمیدانم چطور آن یک لحظه مکث قبل از سقوط در اوج را توضیح دهم، بچهای که تمام سنش فقط پاهای آدم بزرگها را دیده بود چنین ارتفاعی را تجربه میکرد. (اگر پل هوایی و این ماجراها را فاکتور بگیریم) خود این اتفاق چندان چیز جالبی ندارد، من هر وقت یادش میافتم از دید یک رهگذر آن طرف خیابان به ماجرا نگاه میکنم، نقطهای مقنعه پوش در هوا، اصلا کسی من را دید؟
حالا کسی این روزها میپرسد چرا کجایی؟ چرا جواب نمیدهی؟ بنده شرمسارم، این چند وقت انقدر بالا و پایین میشوم که گاهی همان حس پرت شدن به بالا و بهت را دارم و گاهی از افسردگی خفهام و خوابم نمیبرد.
توضیحی ندارم، گاهی مسائل همینقدر پرتم میکنند نهایت رهگذری مانند همان رهگذر در خیابان خندهاش بگیرد و بپرسد با خودم چند چندم؟ نمیدانم چند چندم. ممکن است اصلا کسی هم نبیند.
خلاصه که من سقوط را لبهی تیرک دروازه تجربه کردم، جدا چنان خوردم زمین که میلهی یخ دروازهی حیاط مدرسه را گرفتم تا ببینم زندهام یا نه و بعد دوتایی خندیدیم و گیجی بعد از این اتفاق. (یک سال بعدش کنار همین دروازه دماغم شکست)
دو: آخرین باری که چتر داشتم، ده سالم بود. چترم خراب شد، همین طور در خلوت خودم هی باز و بستهاش میکردم تا دنبال داستان معنا داری برای این خرابی بگردم، فکر میکردم طوری دیگر میشود که باز بشود، حین همین باز و بسته کردنها متوجه شدم علت خرابی ترک برداشتن یک میلهی خیلی نازک است، دست به کار شدم، قاشق را روی شعلهی گاز گرفتم، در نوشابه را که پلاستیکی بود توی قاشق گذاشتم، میخواستم پلاستیک را ذوب کنم، روی جای ترک خورده شده بریزم تا درست شود. همه چیز خوب پیش میرفت، پلاستیک آب شد، آتش گرفت با خونسردی تمام فوت کردم و قاشق با پلاستیک داغ رویش بردم سمت چتر و جای شکسته شده، با دست چپ جای شکسته شده را فیکس کردم که پلاستیک داغ را بریزم، چه شد؟ دستم سر خورد و ریخت روی انگشت شست دست چپم. تا استخوان انگشتم سوخت. زیر آب سرد گرفتم بدتر شد، پلاستیک داغ در دستم یخ کرد. دیگر ادامه ندهم.
از آن اتفاق جای زخمش روی انگشت شستم باقی مانده و بعد از آن دیگر چتر نداشتم، نمیخواهم فلسفه ببافم که این فقدان در زندگیام معنا ایجاد کرده و جمله پر کنم، میخواهم بگویم چند روز پیش که باران میبارید زده بودم بیرون که این یادم افتاد، همه ترس از خیس شدن داشتند من شبیه کسی که شاید کوهی از غم باشد مثل موش آب کشیده وسط خیابان بودم اما در ته دلم خوشحال، باران را دوست دارم. این زخم بعدها به من یادآوری کرد هراز چندگاهی ابزاری اگر مداوم استفاده میکنم یکی دو روزی استفاده نکنم، فاصله بگیرم، ببینم چه میشود؟ مثلا در ماه شاید پیش بیاید که اصلا در اپ focus todo لاگین نشوم، حساس به این چیزها نباشم و خود زندگی را پیش ببرم، با همه شلختیهایش.
painting: “Boys in a Dory” by Winslow Homer
۱ دیدگاه. Leave new
عضو کانالتون شدم امروز. نویسندگی مسیر دائمی هست البته …