بنا بود دو روز از تعطیلات عید که چندسال است برایم دیگر معنایی که زمان مدرسه میداد را ندارد برای خاموش شدن بگذارم. خودم را از دو شاخ پریز برق و اینترنت بیرون بکشم و بزنم به دل کوه و بیابان تا بلکه بازیابی به کارخانه شوم و دوباره شروع کردن و ادامهدادن را از سر بگیرم.
همین هم شد، منتهی از دستم در رفت و زیر درختی کنار آتش که چای گذاشته بودم خوابم برد، بیدار که شدم متوجه شدم چیزی نیشم زده، جدی نگرفتم. این بدن در این آب و خاک هیچوقت همراه من نبوده، هوا انقدر صاف و تمیز بود که به محض آمدنم ریهام تعجب کرده بود و میسوخت.
چشمهایم به آسمان شب و زل زدن به ماه عادت کرده بود ولی این بار رو به آسمان آبی دراز کشیده بودم و رد ابرها را میگرفتم و نگاه میکردم که چطور قرار است به هم بپوندند و باران ببارد.
آرامشی که در دیدن ابرها داشتم را یک سال گذشته تجربه نکرده بودم، شاید بیخیالی و گور بابای همه چی که در من بود علتش در جای نیش بود. به سرم زده بود که بنشینم و منتظر، اگر چیزی که نیشم زده کشنده باشد الان باید آخرهای عمرم باشد و کاری از دستم وسط این بیابان برنمیآید. دلم میخواهد کار ابرها تمام شود و باران ببارد، اگر هم کشنده نباشد که جدا از تحمل دردی که الان دارم میکشم غرها و نگرانیهای مادر است.
حالا که اینها را مینویسم یک روز گذشته، زندهام، خودم را زیر کرسی چپاندم. جای نیش روی مچ پا اندازهی کلهام ورم کرده و به جانم تب و لرز انداخته است. توان راه رفتن را ازم گرفته، این بدشانسی من بود وگرنه فرصت داشتم یک روز دیگر را هم بیرون بزنم، این جور مواقع سرعت گذر زمان برایم کند میشود. انگار که از 2x گذاشتهاند روی 0.5 .
دلم بستنی میخواهد، یک چیز خنک. خیلی خنک. دمای کرسی جوری است که انگار من را گذاشتند تا خوب پزم.
مغزم یاری نمیدهد و مجبورم باز به بستنی متوسل شوم تا چیزی که میخواهم بگویم در کلمات بتوانم بگنجانم. یادم میآید جزو اولین کلمههایی که گیر داده بودم یاد بگیرم “تعطیل” بود. چون بچه که بودم گیر داده بودم بستنی میخواهم، روی در تک مغازه آنجا نوشته بود تعطیل است، بابا هم با یک بچه که از دار دنیا در آن لحظه فقط و فقط بستنی میخواهد و همین یک خواسته میتواند تمام آرزوهایش را برآورده کند میگفت ببین روی این کارت چه نوشته؟ نوشته “تعطیل” ، باید منتظر بمانیم تا بیایند. معنی تلخ انتظار را از آن زمان یاد گرفتم. شکل کلمهی “تعطیل” را مانند یک عکس در پس حافظه ضبط کردم تا مطمئن شوم سرم کلاه نرفته است. تازه نستعلیق نوشته بود و وقتی به معلم پناه آورده بودم که تو را بخدا یکبار بنویس “تعطیل” همش میگفتم اینی که شما مینویسید نبود. با هر سماجتی بود یادش گرفتم، بدون اینکه به کلمهی ع رسیده باشیم.
به اهل بیت دروغ گفتم که مچ پایم ضرب دیده، با مادربزرگ نشستهاند به این نتیجه رسیدند که در رفته، داستان بالا گرفته است، در این تعطیلی عید دنبال شکستهبند هستند، هرچه میگویم چیزی نیشم زده باور نمیکنند، فکر میکنند از درد جا انداختن پایم مهمل میبافم، مخصوصا اینکه ورم جوری است که جای نیش دیده نمیشود. مدام میپرسند کجا خوردی؟ کجا باید خورده باشم؟ اصلا از روی خر افتادم. چرا نمیگذارید گاهی اوقات آدم به درد خودش بمیرد.
حالا گذشته از این داستانها، اگر کارم به قطع شدن پا نرسید دوست دارم هر از چندگاهی خودم را از دو شاخ بیرون بکشم و روی مود “گور بابای همه چی” بروم و خیره بمانم به آسمانی، نقاشیای، غرق شوم در موسیقیای، جملهای از کتابی. بی آنکه استرس گذر زمان را بکشم.
همان طور که معنی انتظار را یاد گرفتم، یاد بگیرم بدون اینکه چیزی نیشم بزند از زندگی کردن در پرانتز بیرون بیایم. تخمینی از اندازه یک انتظار داشته باشم. در طول آن یادم نرود که زنده هستم و مانند هر موجود زنده دیگری حق زندگی کردن به خودم بدهم. چیزهایی که دلم میخواهد را شده برای لحظهای دور بیاندازم و با همان سماجتی که برای یاد گرفتن کلمهی تعطیل داشتم بچسبم به همینی که هست و بس.
painting: Dr.uday Bhan©
۹ دیدگاه. Leave new
سلام
خیلی قشنگ نوشتی. قلمت حرف نداره.
عااالی هستی.
واقعاً آفرین.
سلام سحر جان، امیدوارم بهتر شده باشی
هر وقت کلمه لینوکس رو میشنوم، یاد شما میافتم.
بیشتر مراقب خودت باش لطفا
سلام نسرین جانم. ممنونم از لطفی که داری :)
گاهی اوقات وقتی مشکلی از ناکجاآباد برای من پیش میاد و باعث نگرانی و استرس میشه، به صورت ناخودآگاه یا خودآگاه، با مبالغه آن موضوع و یا اینکه تهش قراره چی بشه سعی در مدیریت احساسات منفی به وجود آمده دارم.
این اغراق و تعمیم (در ابعاد مختلف:زمان، خود آن اتفاق، موضوعات دیگر و…) را هم کمی میتوان در این نوشته شما دید. شاید شبیه نوشته گذشته خودتان “درد یا رنج” که نوشته بودید:”رنگ مشکی را برمیدارند و روی تمام رنگهای زندگی میکشند.”
اما به هرحال، به نظرم وقتی میکرواسترس ها مکرر آدم را درگیر میکنند و پهنای باند ذهن را اشغال میکنند، این واکنش ها تا حدی طبیعی است.
پینوشت: ظاهرا نوشته ام کمی لحن قضاوتگونه داشت اما قصدم این نبود و شما با این لحن نخوانید.
ممنونم :)
قطعا نیش دردناک علت های مختلفی داشته مثلا این که باعث این نوشته شده یا شاید چیزی بوده برای حک شدن حس وحال و ارامشی که از ابرها دریافت کردی. یا حتی بعدها ممکنه نماد از برق کشده شدن بشه واست
به هرحال امیدوارم چیز خاصی نباشه و زود خوب بشی ولی بنظرم چیزی به اسم بد شانسی وجود نداره و همه اتفاق ها صرفا تجربه هایی هستن که بهشون نیاز داریم بعدا :)
مرسی مرسی :)
ماجرایی نو و زاویهدیدی تازه بود برای خوندن و فکر کردن !
ممنونم ماهد