من از آن دست آدمها هستم که بیشتر ادامهی داستانها و یا مسائل در تخیلشان شکل میگیرد. گاهی پیش میآید روزها در تخیلم در حال پرورش چیزی باشم که درگیری ذهنی زیادی با آن دارم. چه میخواهد یک مساله فرهنگی باشد یا هر چیز دیگری. قبلترها وقتی موردی به مذاقم خوش نمیآمد بلافاصله روی دیگر آن، در تخیلم جای میگرفت، فقط با این سوال که اگر طور دیگری بود چه؟
هم خوب است هم بد. بد است چون اگر از دستم در برود چیزی میشود که بیشتر رو به توهم میرود تا تخیل خلاق (جلوی داستان شکل گرفته در تخیل را خیلی وقتها نمیشود گرفت) و تحمل واقعیت بینهایت سخت میشود. خوب است چون جنبههای دیگر چیزی که به آن فکر میکنم اغلب نمایان میشوند. برای شخصیتها سناریویی ندارم خودشان شروع میکنند، حرف میزنند، داستانهایشان را شکل میدهند؛ مسائل خودشان جا را پیدا میکنند و مینشینند.
شاید از این توضیحات به این برسید که بله، فیلم تخیلی دوست دارم. ولی اینطور نیست؛ مگر اینکه فیلمنامه چیزی بخواهد بگوید. فیلمهای کریستوفر نولان را تا مدتها نمیدیدم (اما بعدها عاشقش شدم).
احتمالا کارتون سیاره گنج را دیدید یا اسمش به گوشتان خورده است، این کارتون:
سیاره گنج کارتونی اقتباس شده از رمان جزیره گنج نوشتهی رابرت لویی استیونسن است. بعد از این رمان، استیونسون رمان کوتاهی نوشت به اسم دکتر جکیل و مسترهاید که دیروز خواندمش. هر دوی این کتابها شهرتی جهانی دارند به حدی که داستان دکتر جکیل و مسترهاید به ضرب المثل تبدیل شد و از جزیره گنج تا به حال فیلمهای متعددی ساخته شده است.
رابرت لویس کسی است مفاهیم عمیق را با داستانهای تخیلی بیان میکند. همهی این روضهها را خواندم تا برسم به اینکه آقای رابرت لویی استیونسن حرفی دارد که میگوید: تخیل برای بزرگترها مثل بازی برای بچههاست.
قشنگ نیست؟ برای همین اصلا داستانش را خواندم.
خلاصه این که نه آنقدر باید فاصله گرفت از واقعیت و چسبید به تخیل که توهم جانشین آن شود و نه آنقدر غرق شد در واقعیت که طبیعت وحشیاش ذره ذره آدم را در خودش حل کند. میزانی از تخیل برای روزمرگی لازم است. آنجایی که هنوز دنبالکردن نیمچه علایقت و بازسازی لحظاتی که تلاشهایت به ثمر مینشیند وجود داشته باشد. هر چند پاداش دنبالکردن چیزهایی که دوستش داریم، همان انجام دادن آنها است. میتوان یک باغ ذهنی زیبا داشت، جایی که مدام عمر خود را باخته نبینیم. میتوان معانی در این باغ کاشت و داشتههایی از آن برداریم که یک شبه کیفیتش هیچ نشود. فکر میکنم زندگی هر چقدر هم تلخ اما باید کور سو امیدی از این ها باقی بماند. جایی که دو شاخ را بزنیم و شارژ شویم. جایی که هر چقدر هم آسمان بیستاره باشد تلاش کنیم روی زمین ستارهای بکشیم و به قول سعید عقیقی زمین، آسمانمان باشد. (این بهتر نیست تا کار به دارو و دوا برسد؟)
۷ دیدگاه. Leave new
relief، سبک خاطری، حس غیرقابل وصفی هست که میبینم بالاخره یکی احساساتی که خودم نمیتونستم برای بقیه توضیح بدم رو به این شیوایی و زیبایی بیان میکنه. خیلی خوشحالم که تنها نیستم چون نگران بودم که شاید من دیوانه ام که اطرافیانم من رو درک نمیکنند. ازطرفی هم تنهایی نداشتن همصحبتی که باهات همفکر باشه خیلی عذاب آوره. داشتن روحیات لطیف، درونگرا بودن ولی بیان ساده ولی تاثیرگذار شما دلیلیه که من عاشق شخصیت شمام. من انقدر دنبال پیچیدگی ها میرم که معمولا همون صحبت های روزمره زبان مادری ام رو به هم ریخته و نامفهوم میگم. به همین خاطرم معمولا سعی میکنم حرف نزنم…
هنوز یادمه توی کوچیکی هام چطوری محو تماشای اون انیمیشن میشدم
جالبه که باوجود اینکه رفاه اقتصادی و وقت آزاد هرروز کمتر میشه تصمیم گرفتم از عالم خیالات و ایده پردازی به یک cold hearted robot تبدیل بشم که فقط وظیفه هاشو میبره جلو، ولی بازم I couldn’t help but to lost in dreams at every little chance that I get جالبه که سختی و محدودیت هم استعداد آدمها رو تغییر نمیده… البته اینها همش صرفا حدس و گمان بندست که میتونه هم اشتباه یا ناقص باشه. اما کاش ما محکوم به انتخاب های اجباری نبودیم… هرکسی ماجراجویی زندگی خودش رو دنبال میکرد به جای چهارچوب اجباری و خشک جامعه. برای خودم مثلا، کاش به جای ادامه اجباری شغل پدرم، میتونستم روانشناسی بخونم و برای داستانها و سرگرمی ها creative director یا ایده پرداز باشم… میدونم که میتونستم خیلی خوب باشم
PS. لازم نیست این دیدگاه رو تایید بفرمایید، همینکه صرفا خودتون بخونیدش کافیه. بازم ممنون بابت دیدگاه های لطیفی که با سادگی و زیبایی به اشتراک میگذارید. راستش بنده انقدری که سر کارم وقت نمیکنم مطالب رو دنبال کنم ولی عنوان این یکی پست چشمم رو گرفت… امیدوارم که خوش باشید و سلامت.
سلام
من قبلا به حدی خیال پردازیم قوی بود و میتونستم در فکر و خیال غرق بشم که خودم رو یکی از شخصیت های داستان (توی کتابها فیلمها بازیها و غیره) تصور میکردم. یا حتی بیشتر، برای خودم یک شخصیت جدید خلق میکردم. واقعا لذت بخش بود.
از اون جایی که حس میکنم این پستتون با پست «چرا باید رمان خواند» شباهت داشت، اینها رو هم باید اضافه کنم.
منم مثل شما داستان و رمان خوندن رو خیلی دوست دارم. گاهی اوقات بهترین راه فرار از روزمرگی ها و مشکلاته. به علاوه منم به شدت قبول دارم که با خوندن کتابهای داستانی میتونیم به جای دیگران زندگی کنیم. انگار تجربه مون از زندگی از نظر کیفی و کمی افزایش پیدا میکنه.
سلام نوید عزیز
آره منم یه مدته بخاطر شرایط (اخبار و اوضاع این روزها) دست و دلم به خوندن کتابهای غیرداستانی نمیره و دوست دارم یجا سرم مشغول باشه و خب چی بهتر از داستانهای عمیق.
مرسی از وقتی که گذاشتی
سلام
در مورد تخیل که گفتی
یه چیزی اومدم بگم
چون دیدم شبیه منی. اومدم بگم جاهای تاریکی که من تجربه کرده و میکنم رو تو تجربه نکنی.
شیرینی واقعی همچین تخیلاتی در طول روز رو من اونجا چشیدم که اعصابم از یه جا درهمبرهمه و معمولاً هم احساس میکنم از اون ناحیه مورد ضرب و شتم قرار گرفتم؛ بعدش میشینم در افکار خودم یه داستان رو با شخصیتهایی که در دنیای واقعی وجود دارن میسازم و قهرمانش خودم میشم و بازنده اونا. اولاش اینجوری نبودا. اولاش اینجوری بود که من خودم نقشی در داستانها نداشتم و به خیالم داشتم تحلیل میکردم.
همچین چیزی عادت که بشه، همونطور که واسه من شده، توهم زدن عادی میشه و چیزای بیربط رو جوری به هم ربط میدی که انگار تنها رابطه علت و معلولی همینه، چیزی رو کشف کردی که نه تنها فرد دیگری از کشف اون عاجز بوده بلکه راهحل رو کشف کردی.
با وجود اینا، حقیقتاً انرژی خیلی خوبی واسه زندگی کردن میده.
حواست هست چی میگم؟
مراقب خودت باش دختر
سلام
آره متوجه میشم و تجربش کردم، با همه اینها بعضی وقتها دوسش دارم خیلی وقتها هم نه
مرسی از وقتی که گذاشتی
سلام و درود
چهقدر این خواندنی و لذتبخش بود. به یکی از کارتونهای مورد علاقهام اشاره کردید، اشتراکاتی هم در نوشتن داستان داریم و اهل مخیلهایم. چهقدر خوب.
و نویسنده رابرت لویی استیونسن هم که بینظیره.
خدا قوت خانم شاکر
قلمتان نویسندهتر
لطف شماست، ممنونم