پیشنوشت: این نوشته ادامهی این پست است.
۶.فرمول انسانیت
وقتی تازه به دنیا آمدیم، ذهن عاطفی ما مدام در حال جمعآوری اطلاعات است که چه چیزهایی خوشحال و چه چیزهایی ناراحتمان میکند. بخاطر همین میلِ به اکتشاف، بچههای کوچک همیشه دنبال راههای جدیدی هستند. از این طریق داریم قفسهبندی ارزشهایمان را میچینیم. مثلا اینکه بستنی خیلی بهتر از بازی با آتش است. ولی در نهایت این اکتشاف یا خیلی کُند میشود یا کلا متوقف میشود؛ نه برای اینکه هیچ چیز دیگری برای کشفکردن باقی نمیماند، بلکه وقتی بزرگتر میشویم میفهمیم جهان برای کشف زیادی بزرگ است. نمیتوان همه را تجربه کرد. پس شروع میکنیم یکسری قوانین برای خودمان وضع میکنیم و بر اساس آن برای پیداکردن مسیر در هزارتوی این جهان پا میگذاریم. خیلی از این قوانین از درک خود ماست و خیلیها را از معلم و خانواده و غیره یاد میگیریم.
یعنی ارزشهای جدید خلق میکنیم. این ارزشها پیچیدهاند، چون بیشتر انتزاعی هستند. نمیتوان “صداقت” را کشید. بچهی کوچک فکر میکند بستنی خوشمزه است پس میخواهد ولی نوجوان فکر میکند بستنی خوشمزه است ولی یواشکی برداشتن، بزرگترها را عصبانی میکند و تنبیه میشود پس برنمیدارد؛ بزرگترها قوانین اگر/آنوقت را اجرا میکنند و یک زنجیره از علت و معلول میبافند.
بلوغ در واقع همین است، ارزشهایی انتزاعیتر ایجاد کنیم تا در تصمیمگیریها در زمینههای گسترده بتوانیم بهتر و بهتر شویم. اینطوری میتوان از پس حالتهای به ظاهر بیشمار تجربهها برآمد.
از اینجاست که ذهن عقلانی دستش باز است که داستان بسازد، روایتهای معنادار خلق کند تا هویتش را شکل دهد. مثلا بپرسد: این درد یا لذت برای چیست؟
وقتی بلوغ رخ نداده، آدمها زندگی را مجموعهای بیپایان از معاملهها میبینند: تکالیفم را انجام میدهم تا آیندهام را خراب نکنم، هر چه مدیرم بگوید انجام میدهم تا پول به دست بیاورم، کادو میخرم تا برایم کادو بخرد.
هیچچیزی بخاطر خودش انجام نمیشود، همه وسیلهای هستند تا آدم نابالغ را به هدفی لذت بخش برساند (تا کادو بگیرم). همه چیز حولِ افزایش لذت و کاهش درد میچرخد. مشکل اینجاست که نمیتوان برای خود زندگی کرد، مدام در حال این هستیم که زندگی را بر اساس خواستههای اطرافیان بچینیم: اگر موسیقی بتهوون گوش بدهم آدم محترمی حساب میشوم.
اینکه بالغ باشیم یا از بچهبودن جلوگیری کنیم خیلی باهم فرق دارند. در روزمرههایمان خیلی از کارها را بر اساس قوانین انجام میدهیم تا از بچهبودن جلوگیری کنیم، مثل تمیزکردن خانه، مصاحبههای شغلی.
اما ذاتِ چیزهای باارزش و مهم طوری است که نمیتوانید آنها را معامله کنید، اصلا تلاش برای مذاکره بر سر آنها نابودشان میکند. مثلا به کسی باج بدهیم تا به ما احترام بگذارد یا برسر عشق و همراهی با دیگران مذاکره کنیم. شدنی نیست. زور بزنید کسی شما را دوست داشته باشد، دوست نخواهد داشت. آدم بالغ میفهمد این ارزشها جوری نیست که بگویید قوانین را یادم بده بازی را شروع کنم.
بیشتر سالنها برای سمینارها سر همین نگاههای نابالغانه پر میشوند.
بلوغ یعنی به این توانایی برسیم که بتوانیم یک ارزش انتزاعی، یک چیز درست، مثل صداقت را حتی اگر به ضررمان است انجام بدهیم فقط به این دلیل که درست است، نه برای بده و بستان. گاهی ارزشهای انتزاعی ذاتا خوب هستند. آدمِ بالغ فقط به این دلیل که صداقت از لذت یا رنجِ خودش مهمتر است، صادق میماند. یعنی صداقت خودش هدف است نه وسیلهای برای رسیدن به هدفی دیگر.
برای فهمیدن و نفهمیدن همین موضوع است که آدمبزرگهای بچه یا نوجوانهای بزرگ زیاد داریم. بلوغ ربطی به سن و تحصیلات ندارد. تفاوت در دلیل کارهاست.
بالغ برای خودش اصول دارد، نابالغ یکسری اصول را رعایت میکند تا به لذتی که میخواهد برسد.
آدم بالغ، آشغال نمیریزد چون ذاتا این کار اشتباست، آدم نابالغ آشغال نمیریزد چون اگر کسی متوجه شود حس بدی نسبت به خودش پیدا میکند.
آدم نابالغ در صورتی بالغ میشود که بفهمد مذاکره یک تردمیل بیانتهاست، چیزهای واقعا باارزش و معنادار در زندگی بیقید و شرط به دست میآیند و نباید به جهان دیدِ معاملهای داشت. آدمهای نابالغ وقتی پیر میشوند فکر میکنند همهی روابط انسانی نوعی قراردادِ تجاریِ بیانتهاست و بهجای اینکه دیدشان را عوض کنند فکر میکنند انجامدادن معاملهی درست، زمانبر است و تجربه میخواهد.
عکس نوشته: بیقید و شرط رفتارکردن سخت است. میدانیم اگر عاشق شویم، ممکن است طرف مقابل هرگز جواب عشقمان را ندهد، با اینحال باز هم عاشق میشویم. به دیگران اعتماد میکنیم با این که میدانیم ممکن است آسیب ببینیم. چرا؟ چون عمل بیقید و شرط مستلزم درجهای از ایمان است، ایمان به اینکه انجام این کار درست است حتی اگر منجر به رنج بیشتر شود، حتی اگر برای شما یا فرد دیگر موثر نباشد.
برای همین است که بزرگترین ادیان دنیا انسانها را به سمت ارزشهای بیقید و شرط سوق میدهد.
“شرط گذاشتن” چیزی است که همه چی را خراب میکند. فیلسوفها تصمیم گرفتند معنویت را بیرون بکشند و جایش آیینهای ایدئولوژیکی بگذارند تا قابل سنجش باشد: ایجاد شادی بیشتر و رنج کمتر، ترحم و برابری. منتهی وقتی سعی میکنید آزادی را تحمیل کنید، در اصل دارید آنرا از بین میبرید، وقتی سر شادی معامله میکنید از دستش میدهید.
مشکلِ امید این است که ذاتا معاملهگر است، معاملهای بین کارهای کنونی در ازای آیندهای فرضی و مطلوب: این کار رو نکن تا حوری بهشتی مالِ تو باشه، دوستت بدهنی کرد؟ تو بد دهن نباش تا همه موزهای بهشت مالِ تو و آبجوشها برای دوستت.
برای فراتر رفتن باید بیقید و شرط بود. اگر احترام میگذارید، انتظاری نباید داشت وگرنه احترامگذاشتن شما واقعی نیست. یک وسیله است برای هدفی دیگر.
تنها راه منطقی برای بهبودِ جهان، بهبود خودمان است: بالغشدن. یعنی تصمیم بگیریم هر لحظه با خودمان و دیگران به عنوان هدف برخورد کنیم نه وسیله. اینکه خودمان را بهتر کنیم به این معنی تقویت شادی بیشتر نیست بلکه به معنی تقویتکردن احترام به خودمان است.
در حال حاضر خیلی از ماها، بحران ثروت یا مادیات نداریم- بهانه نچین! اگر این پست را میخوانی یعنی دستِ کم یک سیستم یا گوشی با اینترنت داری- ما بحران شخصیت داریم، بالغ نشدیم، هنوز معاملهگر هستیم.
۷.رنج
یکی از خطای ما انسانها این است که درکهایمان را به گونهای تحریف و دستکاری میکنیم تا مطابق انتظاراتمان شوند. مهم نیست که محیط اطرافمان چه اندازه امن و راحت باشد، هر چقدر بیشتر به دنبال موارد تهدید آمیز بگردیم، بیشتر آنها را پیدا خواهیم کرد.
بیایید برگردیم سر حرف اول، هر چه اوضاع بهتر میشود تهدیدهای خیالی بیشتری میبینیم و عصبانی میشویم این همان تناقض در پیشرفت را نشان میدهد. هر چقدر جامعهای راحتتر و اخلاقیتر شود خطاهای کوچک در ذهنِ ما بزرگتر خواهد شد. اگر همهی قاتلها دست از کشتن بردارند، لزوما حس خوبی به ما نمیدهد بلکه به همان اندازه در مورد مسائل کوچکتر ناراحت میشویم.
ما با مشکلات متناسب اندازهی واقعیشان واکنش نشان نمیدهیم، بلکه ذهن ما مشکلات را بزرگتر یا کوچکتر میکنند تا با میزان اضطرابی که انتظار داریم همخوانی داشته باشد. (وات دِ فاک؟!) پیشرفت مادی و امنیت به طور صد در صد به ما آرامش نمیبخشد، برعکس، با از بینبردن چالشهای سالم، افراد بیشتر درگیر جنگهای نامناسب میشوند و نابالغانهتر رفتار خواهند کرد و از کاه کوه میسازند.
خیلی از چیزهایی که معتقدیم حقیقت دارند و واقعی هستند به درک ما از جهان بستگی دارند، یعنی نسبیاند! معتقدیم آسمان و آبوهوا تغییر میکنند ولی ما همان که هستیم باقی میمانیم به عبارت دیگر فکر میکنیم پاشنهی ثابت در تجربههامان ما هستیم و پایداریم. ولی حقیقت چیست؟ حقیقت این است که رنج پاشنهی ثابت و عنصر ثابت جهانی است، آن چیزی که تغییر میکند درکهای ما و انتظارات ما هستند. انقدر تغییر میکنند تا با رنج تعیین شده تناسب داشته باشند. با خودتان میگویید اگر شغل تازه و خفنی پیدا کنم، خوشحالتر میشوم، شغل را پیدا میکنید، بعد میگویید اگر خانهی بهتری داشته باشم خوشحالترم، خانه را میخرید، اگر تعطیلات درست و حسابی داشته باشم معرکه میشوم، تعطیلات را میروید، بعد میگویید فلان نوشیدنی (مجاز البته نه ویسکی و آبشلنگونیهای مشابه) داشتم بهتر هم میشوم بعد عصبانی میشوید که در مملکت اسلامی چرا یک نوشیدنی مجاز پیدا نمیشود.اینگونه رنج باقی میماند. روی یک تردمیل لذت گیر میافتیم، فرض کنیم سقف خوشحالی ۱۰ باشد هر چقدر هم روی تردمیل لذت بدوید باز به هفت میرسید. درد همیشه وجود دارد، چیزی که تغییر میکند استنباط شماست.
این یعنی دست از پیشرفت برداریم؟ نه، منظور این است که مهم نیست چه میزان آرامش و خوشبختی را داشته باشیم؛ ذهن ما سریع انتظاراتش را جوری میچیند تا مقدار ثابتی بدبختی و فلاکت را حفظ کند و اینگونه امیدی تازه خلق کند تا به راهمان ادامه دهیم. رفتن به دنبال شادی، یک ارزش زهرآلود است چون خوب زندگی کردن به معنای دوری از رنج نیست، به معنای رنجکشیدن برای هدفِ درست است.
وقتی از رنج دوری میکنیم، تحملمان برای شکستهای روزمره کم میشود، در نهایت زندگیمان مطابق آن کوچک میشود تا فقط درگیر همان مقدار کمی از جهان باشیم که از پَسش برمیآییم. رنج همیشه هست. بیشتر اوقات، چیزی که تجربه میکنیم با آنگونه که تجربه را تفسیر میکنیم، متفاوت است.
بحران امید کی به سراغ آدم میآید؟ وقتی درد از حد انتظار آدمِ نابالغ بیشتر میشود و پاداشها چنگی به دل نمیزنند. اما آدم بالغ آستانهی درد بیشتری دارد، میداند که انسان میتواند بدون توجه به نتیجه تمام تلاشش را بکند و این زندگی برای اینکه معنا داشته باشد نیازمندِ رنج است. کیفیت زندگیِ ما را نه ثروت در جهان نه هیچ چیز دیگر مشخص نمیکند، کیفیت زندگیِ ما را کیفیت شخصیت ما شکل میدهد، کیفیت شخصیت ما هم از طریق رابطهمان با رنج مشخص میشود. میتوانیم انتخاب کنیم که چه رنجی را وارد زندگی کنیم. انکارش نکنیم. با رنج باید ارتباط برقرار کرد و در آن ارزش و معنا را یافت.
۸.اقتصاد احساسات
اگر بازاریاب باشید اولین چیزی که یاد میگیرید این است که چطور “نقاط درد” مشتری را پیدا کنید و باعث شوید احساس بدتری پیدا کنند. هر چقدر توانایی اثرگذاری بیشتر روی احساسات آدمها را داشته باشید بیشتر پول و قدرت به دست خواهید آورد. در کل دو راه برای ایجاد ارزش و اعتبار در بازار وجود دارد:
۱.نوآوری یا ارتقای درد: واکسن فلج اطفال چندثانیه دردِ سوزن را جایگزین عمری طولانیتر میکند، یعنی یک درد را با دردی قابل تحملتر و بهتر جایگزین کردند.
۲.سرگرمی یا اجتناب از درد: یعنی بیایم کاری کنیم تا مردم دربرابر دردهایشان بیحس شوند. درد را به تعویق بیاندازیم. این کار بیشتر اوقات اوضاع را بدتر میکند. سرگرمی میتواند یک مسافرت یا تماشای فیلم باشد، خودش مشکلی ندارد، مشکل جایی است که زندگی ما را تحت سلطه بگیرد. خیلی از سرگرمیها دستکاری سیمپیچیهای ذهن هستند و اعتیاد میآورند. هر چقدر هم بیحسی بیشتر شود دردش بیشتر میشود در نتیجه بیشتر شما را به سمتِ بیحسی میکشانند.
وقتی بیشتر مردم نسبتا سالم و ثروتمند باشند، بیشتر پیشرفت اقتصادی به سمت سرگرمی، و از ارتقای درد به سمت اجتناب از درد میروند. وقتی یک کشوری تازه شروع به پیشرفت اقتصادی میکند، مسیر نوآوری را انتخاب میکند، ساختن داروهای بهتر، اختراع دستگاهها و شهرها و تقسیم کارها. ولی بعد از اینکه به اختراعهای نوآورانه دست پیدا کرد، معیار رفاه در آن جا به طور پیوسته افزایش یافت، دردِ افراد به دردِ کمتری تبدیل میشود، وقتی این کشور بشود جهان اولی این خط منحنی رفاه تبدیل به یک خط مستقیم خواهد شد یا حتی سقوط میکند و بیماریهای روانی، افسردگی بیشتر خواهد شد. دلیلش این است که دوزِ سرگرمی در آن کشور بالا خواهد رفت.
اینترنت واقعا نوآوری خیلی بزرگی بود، قصد و نیتش هم خوب بود، میخواست مردم آزاد شوند و دسترسی برابر به اطلاعات داشته باشند، فرصتهای یکسان برای بیان افکار باشد. ولی یاد مخترعان نبود که مردم براساس حقیقت و واقعیت تصمیم نمیگیرند. جهان برپایهی احساسات میچرخد، وقتی به یک آدم منبع بینهایت از دانش بدهید، در گوگل چیزهایی را جستجو نمیکند تا با عمیقترین باورهایش در تضاد باشد، بیشتر چیزهایی را جستجو میکند که برایش خوشایند باشد.
در نهایت وقتی اینترنت همهگیر و بزرگ شد، شرکتهای نوپا به فکر سودآوری از آن شدند و اینگونه بزرگترین نوآوری عصر ما تبدیل به بزرگترین سرگرمیِ ما شد.
اینطوری یک مصرفگرایی بیخردانه وارد فرهنگ ما میشود و میلیونها آدم را به بردگی میگیرد. اینستاگرام برای شرکتها بد نیست، ولی ما روزانه چند ساعت درگیر آن هستیم؟
وجودِ خود اینترنت آدم را مجبور میکند زبان انگلیسی بهتری داشته باشد، ولی بیشتر آدمها به محض اینکه زبانِ انگلیسیشان خوب میشود به دنبال خواندن کتابهای بهتر یا فیلمهای بهتر نمیروند تا یکجایی وسط سطرها و دیالوگها مشتی به روایتهای غلط شان بزند. برعکس سرچ میکنند لیدی گاگا در آخرین مهمانی چه پوشیده بود یا استوریهای خارجکی میگذارند تا سرگرمیشان و ضعفشان بهتر شود.
خب اوضاع کِی بدتر میشود؟ بیایید سر پارادوکس انتخاب از ویلیام گلاسر صحبت کنیم، پارادوکس انتخاب میگوید هرچقدر گزینههای بیشتری به ما داده شود، یعنی هر چقدر آزادی بیشتری داشته باشیم، نسبت به انتخاب خود رضایت کمتری خواهیم داشت. اگر نفر اول بین دونوع بستنی (سنتی و قیفی) باید یکی را انتخاب کند و نفر دوم باید بین بیست نوع بستنی یکی را انتخاب کند، نفر دوم نسبت به نفر اول آزادی بیشتری ندارد فقط گزینههایش تنوع بیشتری دارد. تنوع آزادی نیست. اگر اجباری روی نفر اول بود که باید و حتما فقط بستنی قیفی بخوری، حالا آزادی کمتری نسبت به نفر دوم دارد.
وجود گزینههای بیشتر ما را آزادتر نمیکند فقط اضطراب را بالا میبرد که آیا بهترین گزینه را انتخاب کردیم یا نه. تنها شکل واقعی از آزادی، از طریق محدودسازی خود به وجود میآید؛ آزادی اختیار انتخاب خواستههایمان نیست، آزادی انتخاب چیزهایی است که حاضرید در زندگی رهایشان کنید. یعنی خودخواسته بیاییم و محدودیتهایی در زندگیمان اعمال کنیم، چون لذت گذراست، تنوعها همیشگی هستند. اینکه خودتان را محدود کنید تا قبل از ظهر به جز مواقع ضروری دست به گوشی نبرید، وقت و زمان و توجه شما را آزاد میکند.
این تعهدات هستند که به زندگی، آزادی میبخشند. تعهدات عمیقبودن را به زندگی میآورند. دورههایی مثل اینکه یک هفتهای لاغر شوید یا یکهفتهای زبان یاد بگیرید، شوخیهای مسخرهاند. باید تصمیم گرفت که کجای زندگی را محدودیت درست گذاشت تا به آن خواسته رسید.
آزادی جعلی ما را روی تردمیل برای تعقیب چیزهای بیشتر میگذارد، آزادی حقیقی یعنی تصمیم آگاهانه برای زندگیکردن با چیزهای کمتر. هر چقدر آستانهی درد پایینتر داشته باشیم، آزادی جعلی بیشتری را وارد زندگی میکنیم.
باید سعی کنیم با محدودیتهایی که اعمال میکنیم، آزادیهای عمیقتری را وارد زندگیمان کنیم.
۹.درآخر: امید نداشته باشید
همین حالا که من و شما داریم در مورد رنج و آزادی باهم گپ میزنیم، هوش مصنوعی خیلی پیشرفت کرده و در آستانهی دستیابی به ماشینهای خودران و مشاوران حقوقی است. این تازه اول راه است چون یک روز خواهد آمد که هوش مصنوعی بتواند بهتر از ما نرمافزار هوش مصنوعی بسازد. یعنی مدام بتواند نسخههای بهتر از خودش ارائه دهد، این بهتر شدن احتمالا به جایی کشیده میشود که هوشش از هوش ما برتری پیدا کند تا جایی که دیگر قادر به درک رفتارش نخواهیم بود. برمیگردیم به زمان قدیم که نیروهای غیرقابل درک را پرستش میکردند. مثل انسانهای بدوی که برای باران و آتش پیش خدایانشان دعا میکردند، رفتارها و ظاهرشان را تغییر میدادند تا الطاف خدا شامل حالشان شود. (همین حالا هم پستها را طوری مینویسم تا لطف الگوریتمها شامل حالمان شوند)
خدایان الگوریتمها را خواهیم داشت. ذهن ما طوری تکامل یافته که چیزی که درک نمیکند، پرستش کند. در نهایت ما به پرستش چیزی روی میآوریم که بیشترین قدرت اثرگذاری را بر ما دارد. ترس و وحشت ندارد همین الان هم یک الگوریتم ساده نسبت به الگوریتمهای آینده، مسیریابی شما را مشخص میکنند. 1
ما آدمها بر حسب اتفاق، پیشرفتهترین و پیچیدهترین الگوریتمهایی هستیم که طبیعت تا کنون ساخته: محصول یک میلیارد سال نیروهای تکاملی. حالا ما داریم الگوریتمهایی میسازیم که از ما بهترند.
نیچه در مورد انسانیتی حرف میزد که دست از امیدهای اعتقادی برداشتند و خودشان را ورای خیر و شر گسترش میدادند، دعوای بین قفسهها و سیستمهای ارزشی را کنار میگذارند. این سیستمهای ارزشی ما هستند که ما را شکست میدهند، فناوری جوری تلاش کرده تا ما کمانعطافتر شویم، به سرگرمیهای پوچ و لذتهای گذرا بیشتر وابسته شویم. چرا؟ چون اینها برای سازندگانشان سودآورند. همانقدر که فقر را از بین برد، همانقدر هم جریان بیپایانی از گزینههای غیرضروری را وارد زندگیها کرد و تنوعهای بیمعنی را ریخت در فرهنگها.
اما چقدر خوب میشود اگر بتوانیم فناوریها را برای یاری به روانِ ناقصمان منطبق کنیم؟ برای اینکه بلوغ بیشتری را در فرهنگها ترویج دهد.
شاید به دنبال پیداکردن امید و اطمینان که اوضاع بهتر میشود اینها را خواندید، مثلا اینکه ایکس کار را هر روز صبح انجام دهید امید بیشتر خواهید داشت. متاسفم کسی جوابی برای این گونه سوالات ندارد. چون در نهایت ذهن اگر همهی مشکلات هم حل شوند، مشکلات دیگری را تجسم خواهد کرد. خودتان را در جستجوی امید خسته نکنید، امید نداشته باشید، ناامید هم نباشید، فکر نکنید که چیزی میدانید، همین فرضِ دانستن دردسر میسازد. به چیزهای بهتر امیدوار نباشید، خودتان بهتر باشید.
چیزِ بهتری باشید: مهربانتر، انعطافتر، منظمتر.
ما اگر خیلی شهامت داشته باشیم میتوانیم امیدوار باشیم که آدمها آزادیِ جعلیِ “تنوع” را به نفع آزادی عمیقتر و معنادارتر تعهدها رها کنند، به محدودسازی خودشان روی بیاورند. امیدوار باشیم که روزی هوش مصنوعیای خواهیم داشت که همهی اراجیفی که مینویسیم را از صافی خواهد گذراند و تعصبات شناختی و مفروضات و پیشداوریهایمان را به ما گوشزد خواهد کرد. امیدوار باشیم که فراتر از وسیله و هدف زندگی خواهیم کرد و به سمت چیزی والاتر میرویم.
شاید آنموقع حقیقتِ ناخوشایند را نه تنها درک کنیم، بلکه سرانجام آنرا بپذیریم: اینکه اهمیتمان فقط در خیالِ خودمان بوده.
ما هدفمان را خودمان ابداع کردیم، و نه در گذشته و نه امروز، هیچ نیستیم.
تمامِ این مدت هیچ نبودهایم.
و شاید بعد از همهی اینها، تنها آنموقع، چرخهی ابدیِ امید و تخریب به پایان برسد.
پانوشت:
- کتاب آیندهی نزدیک نوشتهی کوین کلی رو خیلی دوست دارم، خیلی مثالهای خوبی در مورد هوش مصنوعی و آینده گفته. اتفاقا چنل بی هم ازش پادکست ساخته، میتونین از اینجا گوش بدین.
۲ دیدگاه. Leave new
سلام. نوشتید که «این پست طولانی نگاهیه به کتاب همه چیز خراب است». نمیدونم چقدرش رو از کتاب نقل کردید و چقدرش نوشتهی خودتونه. به هر حال پستهای جالبی بودن و تشکر میکنم. ترغیب شدم که خود کتاب روهم بخونم، البته اگه بیشترش رو اینجا نوشتید بگید که بجاش همین دوتا پست رو چندبار بخونم ;)
ضمنا دو جا داخل پرانتز نوشتید «لینک به…» که فکر میکنم یادتون رفته لینکها رو اضافه کنید.
سلام :)
آقا مگه کتابای کنکور گاجه که میگفت به جای اینکه چندین کتاب بخوانید کتابهای گاج را چندین بار بخوانید؟
هیچی جای خوندن خود کتاب رو نمیگیره حتی اون پادکسترهای خفن که پادکستای خوبی از کتابا میسازن این دوتا پست که جای خود.
این صرفا به هوس انداختن بود تا کتاب خونده بشه و باور کنین خود کتاب انقدر طنز توش داره خسته نمیشین
من حرفی نداشتم آنچنان که به متن اضافه کنم
مرسی که سوتیهامو گفتین درستش میکنم