بیدارم، شش صبح است. از اینکه چند شب توی خواب داد زدم و بقیه بیدار شدند در عذاب وجدانم. بیشتر حواسم را جمع میکنم. هر شب زنی را گوشه اتاق میبینم که لباسهای فرزند سربازش را محکم بغل گرفته و گریه میکند.
مدام من را یاد همسایهمان میاندازد. سوسن خانم، خانمی مسن و تنها. صدایش میکنم حاجیه خانم، چون در ذهنم این اسم یک لهجه خاصی دارد که به مهربانی سوسن خانم میآید. آخرین دفعه دو هفته پیش او را دیدم. صورتی خندان دارد، دلی به غایت مهربان. دیدم در خانه را محکم قفل میزند انگار سفر دوری بخواهد برود. گفتم لابد باز مشهد یا راهیان نور است اما این بار با همان لبخند گفت دارم میروم بستری شوم. در قلبش یک باتری است. صحنه برای من نقض حرف مامان و اثبات حرف من بود که میگوید بچه آدم باید داشته باشد که در سن پیری عصای دستش باشد. ولی حاجیه خانم با همان پاهای خسته خودش داشت میرفت.
قلبش نگران است وگرنه به او میگفتم اسم این دربهای ضد سرقت هم گویی مثل به تمسخر گرفتن معنی کلماتی است که این روزها زیاد شده است، مثل زندان عادل آباد و کلمه اعدام کنارش. میگفتم آن شب که حالت بد بود من با کارت بانکی همین در را باز کردم و آمدم کنارت. حالت خوش نبود حاجیه خانم. کنارت دراز کشیده بودم، نمیدانم اثر قرصها بود یا چی که لب باز کردی و دردهایت را ریختی روی دایره. از آن شب به بعد برای من مادربزرگ شدی.
بهم گفتی یک بچه معلول داشتی که تا سن هجده سالگی بیشتر عمر نکرد. از جفت دست و پا معلول بود، انگار که کلا رشد نکرده باشند. گفتی هجده سال او را بزرگ کردی در جایی که نه گاز لوله کشی بود نه حمام داغی. گفتی این تنها بچه معلولت انگار نبود، ادامه میدادی که نگران خانوادههای نیازمندی هستی که این هفته نیامدند بستههایشان را ببرند چون حالت خوب نبوده. بعد شروع کردی داستان چندتا از خانوادهها را گفتی. آخر هم گفتی باید بلند شوی نماز بخوانی تا قضا نشود. خندیدی به حرفم که گفتم با این حالت نمیتوانی، نخوان، بنداز گردن من، بگو سحر نگذاشت. حقیقتا دردهایت را که شمردی باورم نمیشد. پشت این صورت پر از آرامش این همه حادثه خوابیده باشد. حتما یادت نیست اینها را به من گفتی.
بیا از چیزهایی که یادت هست حرف بزنیم. بگذار من بگویم. یک روز از خواب بیدار شدم دیدم زیر بالشت یک کیسه نمک است. غروب که شد با تشت و چند تکه استخوان آمدید خانه ما. بهم گفتید که بنشینم وسط آشپزخانه، گفتید میخواهید ترس من را بگیرید که در خواب داد میزنم، فهمیدم مامان قبلا شرح ماجرا را به تفصیل برایتان توضیح داده. یک پارچه انداختید روی سرم، تشت را گذاشتید روی گاز. سرخ سرخ که شد نمکی که زیر بالشتم بود و استخوانها را توی تشت ریختید.
تشت داغ را بالای سرم گرفتید و آب یخ ریختید رویش. بعد هم من را کشیدید بیرون که بیا و بگو چه چیزی کف آن میبینی. من هیچوقت در مهار کردن خندههایم موفق نبودم. همچنان که تلاش میکردم خنده را کنترل کنم زور میزدم تا بگویم کف تشت چه میبینم، آخر نشد صورت مامان که علامت میداد کار خودش را کرد و من از خنده پوکیدم. گفتم چیزی نمیبینم. گفتید از اول. باز همان مراسم اجرا شد این بار مامان تقلب رساند که بگو خرگوش میبینم و اینطوری مراسم تمام شد.
ولی از آن روز به بعد نه تنها ترس من گرفته نشد، بلکه ترس آن صدای آب یخ روی تشت سرخ هم اضافه شد.
کلید خانه را به من دادی تا این دو روزی که نیستی به طوطی سر بزنیم. ولی الان ده روز شده که نیامدی. طوطی را پیش خودمان آوردم. لطفا زودتر بیا. وسوسه باز کردن قفس و آزاد کردن پرنده به جانم افتاده است. روزی صد بار میروم جلوی قفس که در را باز کنم. آخر جای طوطی پاهای من در قفس درد میکند. بال ندارم، اگر بال داشتم لابد آنها بیشتر درد میگرفت. از طرفی دارم به او عادت میکنم. صبح به صبح قربان صدقهاش میروم.
دلم یک خانه در قعر جنگل میخواهد. یک پشت بام داشته باشد تا شبها یک پله به آسمان نزدیکتر باشم، نور کم، کاغذ، یک خودکار بیک. از هذیانهایم بنویسم. از اینکه چقدر شوق دارم طوطی لذت پرواز کردن را بچشد. از آزادیاش. از دوستم، داوود، که سه سال حکم گرفته. از امیدی که دارم بنویسم. از حسهای متضادی که همزمان باهم تجربه میکنم. از همین که در اوج ناامیدی خیلی امیدوارم. انگار که درد مشترک همه ما را به هم نزدیک کرده باشد، انگار که یک نفر محکم بغلم گرفته و مدام میگوید باهم درستش میکنیم در حالی که جفتمان از استرس و نگرانی داریم سکته میکنیم. ولی به بودن کنار یکدیگر دلخوشیم. این همه دارایی این روزهای ماست.
حاجیه خانم لطفا زودتر خوب شو و برگرد، برای من از دین جز نوعی مکانیسم دفاعی آیت الکرسی خواندن چیزی نمانده، اما قول میدهم این بار که مراسم عاشورا داشتی با شلوار لی پاره از راه پله رد نشوم. اینبار خودم برای شستن استکانها داوطلب شوم. حاجیه خانم تنهایمان نگذار، من طاقت دیدن مشکی این ساختمان را ندارم، تمام بغضهای فرو خوردهام روان خواهد شد.
تو اصلا بیا، وانت من را ندیدی، تازه گرفتم. در این سن و سال از مال دنیا یک وانت دارم. وقتهایی که اینترنت اذیت میکند برنامه میچینم برای گوجه فروختن. بعد اعضای تیم را تصور میکنم. مثلا مدیر محصول یا مارکتینگ که در حال طراحی و پخش تراکت هستند از اینکه فردا خربزه داریم. برای توضیح جلسه نمودار میکشند که این هفته چند جعبه گوجه فروختیم، رفتار کاربرها چطور بوده است. هر کس با کدام دستش کارت کشیده و چه تاثیری در روند فروش ما داشته است.
خلاصه که بیا، این بار حرف برای گفتن زیاد است. قول میدهم دیگر ساکت نباشم.
Oil painting by Novadeko
۸ دیدگاه. Leave new
ما راهی جز امید نداریم. برای حفظ خودمون و عزیزانمون باید امیدوار و کنار هم بمونیم که میمونیم.
امیدوارم حال حاجیه خانم خیلی زود خوب بشه. حال همهی ما.
مرسی :) منم امیدوارم.
خیلی قشنگ بود خیلی زیاااادد
امیدوارم یک روز یک کتاب ازت بخونم
قربونت برم که.
بلاخره جوشید اون چشمه ای که منتظرش بودیم و نوشتی واسمون :)
میکس جالبی از احساس های متناقضت بود این نوشته که حال هوای خاصی داشت
امیدوارم حال مادربزرگ جدیدت زودتر خوب بشه و با هم طوطی قشنگ رو آزاد کنید
ممنونم
ممنونم از مهربونیت
حدود یه هفته پیش میخواستم بهت پیام بدم و بگم که این روزا چقدر احساسات متناقضی رو پشت به پشت هم، داریم تجربه میکنیم.
یادم میاد میخواستم از تشبیه جزر و مد دریا استفاده کنم؛ اینکه یه ساعت خوبیم یه ساعت ناراحت، یه ساعت خوشخلقیم یه ساعت بدخلق، یه ساعت تمرکز داریم یه ساعت تمرکز نداریم، یه ساعت در حال گریه کردنیم و یه ساعت گریه نمیکنیم.
در نهایت منصرف شدم که بهت پیام بدم.
به هر حال، من قبل از این جریانات گهگاهی زمان خوابم کابوس میدیدم و میپریدم. با اضافه شدن فشارهای این مدت، با اینکه هنوز به مرحلهای که تو در اون هستی (فریاد زدن در خواب) نرسیدهام، ولی اثرات خودش رو گذاشته؛ مثل به سختی خواب رفتن و حتی خواب نرفتن و این چیزا.
اپلیکیشن زیر رو دانلود کردهام و موقعی که میخوام بخوابم، میذارم صداش متناسب با مدت زمانی که میخوام بخوابم، پخش بشه.
برای من با سطح مشکلی که دارم، اثر خوب داشته. شاید برای تو هم مؤثر باشه. هرچند مسئلهی تو از من حادتر شده.
https://play.google.com/store/apps/details?id=com.project.rbxproject
هنگام استفاده از این اپلیکیشن شاید چند روز اول سردرد بگیری. من بعد از یه مدت مداوم استفاده کردن، این سردرد رو دیگه ندارم. شاید برای تو هم حل شد. اگه حل نشد، قاعدتاً بهتره ازش استفاده نکنی.
امیدوارم حال حاجیه خانم هم بهتر بشه و برگرده خونه. رفتی بیمارستان ملاقاتش؟
محسن ببخشید نمیدونم چرا انقدر دیر دیدم کامنتت رو. ایمیل هم نیومد. شاید چون کامنتت reply کامنت قبلیم بوده ایمیل نفرستاده.
حاجیه خانم زده زیر همه چی و بیمارستان ول کرده اومده خونه. خوب نشده ولی خونه است و طوطی رو هم برده. الان جای خالی طوطی رو من توی خونه بازی میکنم و چهره پوکر فیس بابام که حساب میکنه کجا اشتباه کرده دیدنیه :)