دست‌نوشته

دابی

۲ دیدگاه

یک: نمی‌دانم چه بلایی سر اعضای بدنم آوردم که به فکر تولید مثل افتادند، بازویم حامله است یکی مدام دارد لگد می‌زند و امانم را بریده. جای جنگیدن به این فکر افتادم که اگر دست سوم دربیاورم با آن چه خواهم کرد؟ احتمالا می‌فرستمش دنبال کارهای هنری. یادگرفتن سازی، نقاشی‌ای، نوشتن رمانی چیزی. به او نخواهم گفت برو دنبال یه کار درست حسابی پول دربیاور و کنارش هم علاقه‌ات را پی بگیر. حمایتش می‌کنم اما در جهت هنر.
پشیمان شدم، عملا به دنیا نیامده قدرت انتخاب را از او گرفته‌ام، احتمالا فردا طبق سلیقه‌ی من عمل نکند بهش غذا نمی‌رسانم تا خشک بشود بیوفتد.


دو: احساس ضعیف بودن می‌کنم وقتی اجازه می‌دهم کسی نقطه‌ی جوشم را تریگر می‌کند و بعد زمین و زمان را با هم قاطی می‌کنم و تصمیم می‌گیرم. مدام شرایط را توضیح دادم و رفتیم پایین و پایین‌تر که فهمیدم “کسی” نیست که تریگر می‌کند، این موقعیت‌هاست که به اینجاها می‌کشاندم. همین آب پاکی بود تا دکمه‌ی “از فلانی متنفرم” و یا “این همیشه این شکلیه” را کمتر بفشارم.

انگار کسی مثل «دابی» همان جن خانگی در هری پاتر که برای حفاظت هری، مدام خرابکاری می‌کرد ولی آخرش می‌گفت «دابی لاوز هری» نشسته پشت یک در، در را باز می‌کند واقعیت را می‌بیند، آن را تفسیر می‌کند و من تفسیر او را می‌شنوم و بر اساس آن تصمیم می‌گیرم. گاهی اوقات باید آرامش کنم و بگذارد در را خودم باز کنم تا ببینم واقعیت چیست. در واقع همان تفکیک تجربه‌ها به رویداد، احساس و تفسیر است. شخصی‌نکردن یکسری موضوعات است. مثلا رویداد می‌تواند این باشد که در کار ایده‌ای داده‌اید و نادیده گرفته می‌شود، احساس ناراحتی و بی‌ارزشی می‌کنید و تفسیر می‌کنید که کسی برای شما ارزش قائل نمی‌شود.

ولی شاید در واقعیت چندین عامل دیگر بوده که این تجربه را رقم زده است.
تفکیک کردن همیشه به این سادگی نیست و همه تجربه‌ها هم نمی‌شود این طور نگاه کرد. اما فکر می‌کنم می‌تواند در مواقع بحرانی ابزاری باشد که احساسی تصمیمی مهم گرفته نشود.

سه: اینکه اسم دابی یادم مانده هم عجیب است، عجیب است چون اسم یادم نمی‌ماند. مثلا پرفشارترین روزی که در چند ماه اخیر سپری کردم روزی بود که مجبور بودم داروخانه بروم. جلوی باجه ایستاده بودم و به متصدی زل زده بودم که چند دقیقه قبل گفته بود بفرمایید. صرفا برای اینکه اسم قرص‌ها یادم رفته بود فقط نگاه می‌کردم، گویی ایستاده سکته کرده باشم. آخر بنده خدا گفت ادایش را بیاور، کجاها استفاده می‌شود؟
باز داستان بود که بالا می‌آمد برای یادآوری یک قرص که هر روز مصرف می‌کنی. داستان خواهرم که پرسیده بود: «آن روز که در باشگاه راست نمی‌شدی، زهرا- مربی‌مان- یک پودر سفید آورد گذاشت کف دستت خودش هم خورد. چه بود که می‌کشیدید به من نمیدادین؟ آفرین منیزیم.»

به دوستم چندباری عقدشان را تبریک گفتم،

-ان شاالله با مجتبی خوشبخت شوید

+ولی سحر اسمش مرتضی است همان که چهارسال هم‌کلاس بودید.

-عرفان جان فایل را برایت فرستادم

+ولی من احسانم.

شبنم را هم بنفشه صدا کردم، هرجا اسم کسی یادم می‌رود یک محمد یا زهرا می‌گویم، قصد توهین ندارم ولی در جمعی این اسامی را صدا کنی یکی هست که جواب دهد.
همه‌ی این‌ها بلند بلند فکر کردنم در بی‌برقی بود که نرسیده به سی سالگی چطور شصت سالگی را پیمودم.

توی کانال تلگرام لینک پستای جدید و چیزهای دیگه که برام جالبه رو میذارم :)

پست‌های مرتبط:

۲ دیدگاه. Leave new

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست