سال جدید را با وضعیت غریبی شروع کردم، وسط یک مهمانی، نصفشان در حالت طبیعی نبودند وسط باغ میرقصیدند، توی اتاق که رفتم دیدم دو نفر مهر گذاشتند و نماز میخوانند، نمیدانم اگر آدم خاصی میشدم در زندگینامهام مینوشتند در خانوادهای مذهبی چشم به جهان گشود یا نه. اگر منتظر بعد ماجرا هستید اصلا یادم نمیآید، یادم نیست من هم اول رفتم بین کسانی که میرقصیدند و بعد رفتم در صف نماز یا نه. ترکیبی بود از بوی الکل و عطر مشهدی.
یک تناقض محض که کسی با کسی کاری نداشت، یک بیحسی، یکجور خوشحالی از این که سال ۱۴۰۰ هرچه بود به سلامت تحویل داده شد و جفت پا رفتیم توی ۱۴۰۱، برخی هم فکر میکردند مردن سخت نیست توی این شرایط زندهماندن سخت است.
زود گذشت انقدر زود که حتی یادم نمیآید شده ده بار تاریخ ۱۴۰۰ را جایی بنویسم یا نه، تصمیم گرفتم امسال بالای همان یک خط که شبها از حال و اوضاع روزم مینویسم پر رنگ اسم سال را بنویسم، ۱۴۰۱.
به این فکر میکردم که چقدر پرونده باز در زندگیم هست، خواستههایی که از تاریخ انقضاشان گذشته، دیگر نمیشود خواست ولی یکجایی ته دلم باز گذاشتم برای دلگرمی، باید دل کند، باید دل کند تا جا برای خواستههای دیگر باز شوند. ولی کی گفته تغییر آسان است. از متقاعدکردن بچه به اینکه چرا شترمرغ با اینکه پر دارد ولی نمیتواند پرواز کند هم سختتر است.
فکر میکردم نسبت به سال گذشته پوست کلفتتر شدم ولی همین دو هفته پیش که دوستی، البته دوستی که قبلا بود، از اعتمادم سو استفاده کرد چنان به هم ریختم که نمیدانستم اصلا واکنشم باید چطور باشد.
به هرحال زندگی هیچوقت عادی نمیشود، یک محیط پر از احتمالات. من به این گفته که در محیطی که احتمالات زیاد است بجای تمرکزکردن روی نتیجه باید روی استراتژی کار کرد عمیقا باور دارم.
کوشیار هم تعریف میکرد که در دورهای زیاد پوکر بازی میکرد، وقتی بازی جلو میرفت و میرسیدند به مراحل آخر، نفرات اول و دوم که پولهای بزرگ را میبردند شخصیتهای خاصی داشتند، با ادامه بازی و حذف افراد پولی که وسط بود بیشتر و بیشتر میشد، هر چه بازی به آخر نزدیک میشد شخصیت اصلی افراد خودش را نشان میداد، برندههای اصلی سه ویژگی داشتند، یکی واضح است که آدمهای قدرتمندی بودند میتوانستند شرایط را چه عددی و چه از لحاظ روانشناسی زود تحلیل کنند و تصمیم بگیرند، دومین ویژگی این بود که حس تعلق داشتند، باور داشتند آنقدر بزرگ هستند که اینجا بایستند، اعتماد به نفسی که پر رو بودن در آن نبود، میخواندند یاد میگرفتند و سختکوش بودند. ویژگی سوم که از همه مهمتر است این بود به جای فکر کردن به اینکه اگر پول را ببرند چقدر زندگیشان عوضمیشود و بچسبند به نتیجه، به این فکر میکردند که برای بازیکردن آمدند، لذت میبردند و خسته نمیشدند، میگفتند برایم مهم نیست، میز اول که برای بیست دلار بازی میکردم و حالا که دارم برای دو میلیون دلار بازی میکنم، فرقی ندارند، آمدهام تا بهترین استراتژی و خلاقیتم را به کار ببرم. به جای فکر کردن به دوچیز، به استراتژی فکر میکردند برای بهینه کردنش انرژی صرف میکردند.
به این که زندگی هم مثل بازی است باور ندارم یا اگر هست گاهی تلخ است، بازی که انقدر تلخ نمیشود ولی دوست دارم آنقدر پخته شوم که فارغ از نتیجه بتوانم بهترین استراتژی که میدانم پیاده کنم و روی بهینه کردنش کار کنم.
(نقاشی از Abhik Mahanti)
۳ دیدگاه. Leave new
سلام،
این نوشتتون خیلی به دلم نشست انگار که شرایط زندگی مان مثل هم هست .
بیشتر بنویسید قلم خوبی دارید.
خواندنی بود و جالب، بهویژه در شروع.
با این قلم توانا چرا بیشتر مطلب نمیگذارید؟
سلام :) مرسی از وقتتون. نوشتن این روزها برام سخت شده، امیدوارم درست شم :)