دست‌نوشته

پـایـــــــیـــــــز ، شوق زندگی، ترس

۱۰ دیدگاه

عاشق شده‌ام. پاییز است، درختان هر کدام یک رنگ، باران چند روز است بند نمی‌آید همه چیز فراهم بود، توی تاکسی بودم و جز راننده تاکسی کسی نبود پس عاشق راننده تاکسی شدم، چه شکلی بود؟ یادم نمی‌آید. اصلا یادم نیست زن بود یا مرد. اول مسیر عاشق شدم و آخر مسیر فارغ. روزهای عجیبی را می‌گذرانم قرنطینه را شکسته‌ام، تن داده‌ام به یک مشت سیم و مهره برای ارتودنسی و دهن خودم را سرویس کردم. انقدر غربتی بازی درآوردم که دکتر هر روز خودش زنگ می‌زند حالم را چک می‌کند.

این روزها دلم خیلی چیزها می‌خواهد و بدبختانه روحی فقیر دارم همش تجربه‌های گذشته را شخم می‌زند و دلش می‌خواهد همان اتفاق‌ها را طوری دیگر تجربه کند، مثلا دانشگاه رفتن، وقتی می‌بینم خواهرم ترم اول است، از جلسه پنجم رفته سرکلاس و زیر پتو حاضری اش را می‌زند و یا وقتی می‌رود سر زمین فوتبال و من در کلاس آنلاین مدارهای منطقی‌اش حضوری نشان می‌دهم، یا برای ساده‌ترین الگوریتم‌هایی که باید بنویسد به جای گوگل در من سرچ می‌کند، قلبم می‌گیرد از تمام فشارهایی که روی ما بود، بدتر از همه توان نه گفتن نداشتم، زمان ما دانشگاه آزاد برای بچه پولدارها بود ولی الان پدرم خیلی شیک دست خواهرم را گرفت و برد ثبت نام آزادش کرد مبادا از اینکه روزی قید دانشگاه رفتن و درس خواندن را بزند. اما به نظر من همان توپ یک عمر برای او بس است.

از همه‌ی این‌ها بگذریم در پی وی عاشق شدن آخر عاقبت ندارد، آدم باید یا کوزه به دست سر چشمه یا جزوه به دست در راهروهای دانشگاه از کسی خوشش بیاید، بله نخوردیم نان گندم ولی دیدم دست مردم، داستان همین است، حداکثر تحمل من در چت ده دقیقه است، حالا طرف می‌خواهد همان راننده تاکسی باشد که عاشقش شدم یا هر کسی دیگر.

اگر روحم کمی، فقط کمی بزرگ بود دلش دیگر مقایسه کردن این تجربه‌ها را نمی‌خواست، سناریوی متفاوتی می‌چید، انقدر پاسخ به اطرافش نشان نمی‌داد و کمی خودش تصمیم می‌گرفت. مثلا اصلا دانشگاه نمی‌رفت، روزهای مدرسه را هم تا ساعت دو و نیم نمی‌ماند، یک جای عادی می‌رفت، بقیه وقتش را به علایقش می‌گذراند، من مطمئنم در هر سنی علایقی داشت، چه شد بازی‌های شطرنج و مسابقه‌های ده سالگی؟ یادم نیست کجا رها کردم، چه شد کیف کردن با ریاضی؟ یادم نیست الان حوصله‌ی خواندن مسئله‌ها را هم ندارم.

به لطف شرایط موجود، مرگ آگاهی زندگیم را گرفته و حال پیرزنی را دارم که شمع تولد 60 سالگی‌اش را فوت می‌کند و نمی‌داند سال دیگر هم می‌تواند آن را فوت کند یا نه، به گذشته‌اش نگاه می‌کند و گاهی لبخند می‌زند و گاهی هم می‌گوید شِت ننه، شت.

ارلینگ کاگه در کتاب سکوت می‌نویسد:

من پنجاه سالگی را رد کرده‌ام و گه‌گداری به مهمانی‌های شصت سالگی، هفتاد سالگی، و هشتاد سالگی آدم‌ها رفته‌ام. اگر از من جوان‌ترید و این همه تولد برای سن بالاها جشن نگرفته‌اید، بهتان می‌گویم حرفی که در اکثر این مهمانی‌ها ممکن است بشنوید این است: «تمام آن روزهایی که آمدند و رفتند- نفهمیدم آن روزها زندگی‌ام بودند.» حرف عجیبی‌ست. مهمان‌ها به نشانه تایید سرتکان می‌دهند و لب برمی‌چینند. درست است که همه به درجات گوناگون از مرگ می‌هراسیم، اما ترس از زندگی نکردن ترس بزرگ‌تری است. به سال‌های پایانی عمر که نزدیک می‌شویم و می‌فهمیم خیلی زود دیر می‌شود، ترسمان هم بیشتر می‌شود.

انگار زمان برایم یک لحظه ایستاده، همه چیز ایستاده.

حالا این منم که ترسیده‌ام، هول کردم، یک باشگاه پیدا کردم با سه عضو، من و مربی و یک دختر دیگر که وجودش فضا را شادتر می‌کند، صبح‌ها پیاده‌روی می‌کنم، تا قبل ده ورزشم را کردم، کانال‌های یوتیوبی که دنبال می‌کنم، قفسه‌های کتاب‌ها را نگاه می‌کنم، توی آینه به خودم زل می‌زنم، کمتر توی شبکه‌های اجتماعی پیدایم می‌شود و خیلی چیزهای دیگر. امیدوارم عوارض این ترسیدن همین‌ها باشد و کار به جاهای باریک نکشد.

آمین.

توی کانال تلگرام لینک پستای جدید و چیزهای دیگه که برام جالبه رو میذارم :)

پست‌های مرتبط:

۱۰ دیدگاه. Leave new

  • وحید محمدزاده
    دسامبر 8, 2020 17:05

    سلام، واقعاً خیلی قشنگ نوشتی؛ حس خیلی خوبی داشت.

    پاسخ
  • چقدر قشنگ نوشتی

    پاسخ
  • «بدبختانه روحی فقیر دارم همش تجربه‌های گذشته را شخم می‌زند و دلش می‌خواهد همان اتفاق‌ها را طوری دیگر تجربه کند، مثلا دانشگاه رفتن»
    جالبه. خیلی شبیه هم هستیم. این شخم زدن تجربه‌های گذشته توی ذهن رو من خیلی تجربه کردم. شاید شبیه جریان سیال ذهنِ جیمز جویس باشه. برای همین هم با کتاب «سیمای مرد هنرآفرین در جوانی» جویس خیلی ارتباط برقرار کردم.
    میخواستم بگم تو تنها نیستی. توی متممی‌ها نزدیک‌ترین دختر از نظر روحیات و شخصیت به من تو هستی. من هم مثل تو تخیل خیلی قوی و شهوتِ سکوت دارم.

    پاسخ
    • سحر شاکر
      دسامبر 6, 2020 14:53

      آرزو جانم می‌فهمم، نشخوار گذشته آدم رو پیر می‌کنه. شاید یه وقتی تمرین‌ها جواب داد و کمتر به گذشته سر زدم. کتاب رو هم اضافه کردم که بخونم

      پاسخ
  • محسن زنگویی
    دسامبر 6, 2020 00:39

    آمین

    بارون مدت زیادی نیست شروع کرده، ولی یهو شدتش زیاد شده.
    جوری می‌باره که انگار می‌دونسته چجور یه مرتبه قد بکشه.

    زیر ناودون خونه، نمی‌دونم چیه که وقتی آب شر شر روی اون می‌ریزه، توخالی بودنش نمی‌ذاره خوابم ببره.
    حتماً عمرش تمام شده که زیر ناودون رها شده؛ وگرنه یه جای درست می‌ذاشتنش.
    شاید هم بخاطر ظرفیت بزرگی که داشته اونجا گذاشتنش تا مبادا بارونی که بی‌خبر می‌باره، قد می‌کشه، بی‌خبر هم بند بیاد و لب به آب باران خیس نکرده باشن.

    هرچه باشد، شاید پاییز و زمستون بعدی را نبینن.
    همانگونه که نمی‌دونستن قراره بیایند و نمی‌دونن کی قراره بروند.

    احتمالاً فهمیده‌اند هرچه لب به آب باران امسال بیشتر خیس بشه، از ظرفیت خالی ۷۰ و ۸۰ سالگی کم میشه.
    جوری که جایی برای هوای گذشته کردن و تجربه‌ی تجربه نکرده‌ها باقی نمی‌مونه.

    آن‌هایی که عاشق ۷۰ و ۸۰ سالگی‌شون شدن، لباس جوونی‌شون رو نگه نمی‌دارن که موقع پیری بپوشن.

    هنوز بارون می‌باره ولی شدتش کمتر شده. اون چیز تو خالیِ زیر ناودون هم صدا نمیده. شاید سرریز شده.

    لحظاتی از زندگی، بارونی یهو می‌باره و قد می‌کشه.
    عده‌ای گوش به شر شر ناودون می‌سپرن و به خیال خود غرقِ در لحظه شدن.
    عده اما، چیزی زیر ناودون می‌ذارن تا لب را از آب بارون هم خیس کنن.

    توی این مدتی که بارون می‌بارید، آب بارون رو هم جمع کردی؟
    ‌‌
    پی‌نوشت: منم حوصله‌ی چت کردن رو ندارم. علاوه بر اون پشت تلفن هم نمی‌تونم زیاد صحبت کنم.
    خواهرم تماس می‌گیره، وقتی می‌بینه من برداشتم میگه: سلام خوبی؟ احوالت؟… به یکی بگو بیاد پای تلفن می‌خوام زیاد گپ بزنم.
    منم میگم: ماماااان
    خواهرم تقریباً هر روز تماس می‌گیره. من میگم: خب؛ فردا هم حتماً تماس می‌گیره.

    پاسخ
    • سحر شاکر
      دسامبر 6, 2020 14:53

      چه قشنگ بود کامنتت محسن، خودش یه پسته :) مخصوصا اونجا که گفتی آن‌هایی که عاشق ۷۰ و ۸۰ سالگی‌شون شدن، لباس جوونی‌شون رو نگه نمی‌دارن که موقع پیری بپوشن. ممنون از وقتی که گذاشتی

      پاسخ
  • مثل همیشه عالی. به لطف نوشته هات منم چندخطی می نویسم. همین چندروز پیش نوشتم که حس پنجاه ساله ها رو دارم! فکر کنم از عوارض قرنطینه باشه :(

    پاسخ
    • سحر شاکر
      دسامبر 5, 2020 23:45

      مرسی از وقتی که گذاشتی و خوشحالم که می‌نویسی :) من از قرنطینه نمی‌نالم، خیلی بهم کمک کرده با همه چیزهای بدی که داشت.

      پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست