دایی آمده بود خانه ما تا عید را تبریک بگوید، دیدن یک آدم دیگر بجز خودمان در روزگار قرنطینه و دورکاری مثل توپی است برای بچهای که فوتبال دوست دارد اما توپ ندارد و مدام توی ذهنش حرکات را میسنجد که اگر توپ میداشت چه کار میکرد. رفتار من هم بر طبق همین قاعده میچرخید، بوس و بغل که یادم رفته ولی داشتم میگشتم که از دایی چه سوالهایی بپرسم که موقع آجیل خوردن حوصلهاش سر نرود. آمدن مهمان عجیب بود، مخصوصا برای بابا، چون تا آخر شب دایی را نگه داشت و بعد هم گزینههای روی میز را نشانش داد؛ به او گفت الان از ساعت نُه گذشته اگر بروی 200 هزارتومن جریمه میشوی میتوانی بمانی و یکی از اتاقها را بهت میدهیم 100تومن، بعد هم کارتخوان را نشانش داد. از آن طرف هم مامان با گزینهی کله پاچه برای ضبحانه کار را تمام کرد، دایی ماند، مامان کله پاچه بار گذاشت، بابا از خوشحالی دنبال حرف تازه میگشت تا صبح بیدار نگهش دارد، من هم یک موز برداشتم و رفتم توی اتاق چون حرکت بعدی را نمیدانستم و زل زده بودم به دایی.
زندگیام انتزاعی شده است، دوست داشتم آن بیرون برای خودم تجربه بسازم، به گمان من بیشتر چیزهایی که در کتابهاست هم برای ساختن یک تجربه جوندار برای دنیای بیرون از پنجره این اتاق است. این روزها دارم به این باور میرسم که زمان حول محور خاطره میگذرد. دارم درک میکنم چرا آدمها گاهی که خاطره تعریف میکنند سنشان را در زمان وقوع آن خاطره یادشان نیست ولی به ترتیب میدانند که اتفاقات بعدی چه بوده است.
میدانم که ذهنم به بهترین شکل ممکن اتفاقات گذشته را میتواند تحریف کند، برای همین سعی میکنم این روزها را با جزئیات بنویسم، چون باور بیشتر ما این است که گذشته، قشنگتر از حال است، دوست دارم در آینده تجربههایی بسازم که پُزش را به گذشتهام بدهم، نه اینکه از این روزهایم بدم بیاید، نه، ولی انتزاع شدنش اذیتکننده شده است با این حال آنقدر تلخ نیست که در آینده توی سَر گذشتهام بزنم. توی دفتر سعی میکنم خاطره بنویسم حتی یک خط یا شایدم هم دارم زور میزنم خاطره بسازم:
امروز بعد از دوماه بالاخره یک بستنی معجون خوردم، مزهاش واقعا همه تلخیها را از بین میبرد، شاید نیمه گمشدهی من همین بستنی فروش باشد.
ماندهام توی کوه، هوا سرد است، تماس تصویری دارم، هیچ کجا جز روبروی قبرستان آنتن نمیدهد، شب شده، رسیدهام به یک اتاق که نمای تمام قبرستان را دارد، عجب شبی! یا از سرما میمیرم یا از ترس.
امروز دایی را بعد یک سال دیدم، چقدر عوض شده، دوست داشتم حرف بزنم اما حرفی نداشتم…
پینوشت: اینکه توی پستها هم جدیدا بیشتر از خانوادهام مینویسم برای این است که در این بیست و چند سال زندگی انقدر از صبح تا شب همدیگر را ندیده بودیم.
Photo: Wassily Kandinsky
۵ دیدگاه. Leave new
سلام از قلمتون لذت بردم، با این که یکم حس و حال غم داخلش بود ولی حس خوبی بهم منتقل کرد. چه کار قشنگی می کنید که خاطرات و اتفاقاتتون را یادداشت میکنید ولو یک خط هم که شده.
امیدوارم من هم چنین کاری رو انجام بدم فکر میکنم جالب باشه و تجربه ای متفاوت
در هر صورت مرسی بابت این مطلب
موفق باشید.
سلام
ممنونم از لطفی که به من دارید.
The matchless answer ;)
سلام.
اول از همه بگم که قلم بسیار خوب و روانی دارید و از این بابت تبریک میگم.
اکثر ما با کتابها تا بحال چندین باری زندگیهای جدید رو تجربه کردیم.
تنها کاری که در این روزها میتونم انجام بدم اینه که بگذارم بگذره تا تموم شه و من بتونم “دنیای پشت پنجره” ها رو تنهایی و مستقل تجربه کنم.
و به نظر من خیلی دردناکه که با عزیزانت حرف مشترکی نداشته باشی و در سکوت یا تماشاشون کنی و یا به صدای نفس کشدنشون گوش بدی
«به عنوان یک با تجربه. »
سلام، ممنونم لطف شماست.
آره یکم سخته :) موافقم. ولی اینکه بذارم بگذره تا تموم شه فکر میکنم سختتره! سعی کردم اینطور نباشه… بعضی وقتها میتونم بعضی وقتها نه