دست‌نوشته

کلاف

۲ دیدگاه

در ایوان فرش قرمز را پهن می‌کنم، این فرش سه سال از من بزرگ‌تر است و دلبسته‌ی آنم. خورشید تازه میخواهد خودی نشان دهد تو گویی خمیازه‌کشان دارد به خودش کش و قوس می‌دهد تا بالا بیاید. قهوه را ریختم، خودکار بیک و صفحه‌ی سفید. بنویسم و پاره کنم. فعلا این جزو معدود کارهایی که حس کنترل را بهم برمی‌گرداند. سیگنال کمی عادی بودن روزم را. می‌دانم دروغ است هیچ چیزی بعد از این جنگ مثل قبل نخواهد بود. به گل‌های باز شده که عید کاشته بودیم چشم دوختم. قرار بود این خانه جایی باشد که آخر هفته‌ها بیاییم به رقص و چای آتشی و دورهمی بگذرد. اما این بار نه آخر هفته بلکه اول هفته آن هم از بی‌خوابی و حال زارم به آن پناه آوردیم.

همه خوابند حوصله‌ی میلو سر رفته، اگر میلو را نمی‌شناسید گربه‌ی شش یا هفت هفته‌ای است که سه هفته است پیش ماست. در پیاده‌روی جنگل‌های چالوس پیدایش کردم، در اصل آن دفعه هم از فکرهای در و برهم پیاده رفتن را انتخاب کردم باران می‌بارید و رنگین کمان کمرنگی کشیده شده بود که صدای ضعیف این بچه گربه را شنیدم. هر چه گشتم مادرش را پیدا نکردم یک روزی می‌شد که چیزی نخورده بود، خیس و مردنی. کسی به زنده ماندش امیدی نداشت، آوردمش تهران و بعد از یک هفته رسیدن جان گرفت و شیطنت‌هایش شروع شد. الان هم روی دوتا پا ایستاده دست‌هایش را گذاشته گوشه‌ی کاغذ و به رفتن و آمدن خودکار چشم دوخته است. معلوم است خوابش می‌آید ولی شیطنت نمی‌گذارد آرام بگیرد تا خوابش ببرد. از بازی‌کردن سیر نشده ولی توان بازی‌کردن هم ندارد.

حس پیرزنی را دارم که قلاب بافتنی‌اش را به دست می‌گیرد و گربه‌هایش با کلاف نخ بازی می‌کنند. می‌نویسم که نگرانم، متر اندازه‌گیری امیدم این بود که چند هفته‌ی بعد را می‌بینم و می‌توانم برای چیزی رویا ببافم یا برنامه‌ای داشته باشم. حالا این متر رسیده به هر شب. به پنج الی شش ساعت آینده نهایتا یک روز. یعنی ته می‌کشد؟ می‌نویسم که نگران عزیزانم هستم، نگران کسانی که کشیک می‌ایستند، به تصاویر آدم‌های چمدان به دست، به صدای موشک‌هایی که حتی در این روستا هم صدایشان می‌آید، به بلیط پرواز سفری که قرار بود کادوی تولد خواهرم باشد و کنسل شد.

بیست دقیقه‌ای گذشته و یک نفس با همین خودکار افکار سیاهم را بافتم همچون همان پیرزن با قلاب بافتنی‌اش. از آن تصویر ذهنی انگار همه‌اش را دارم و موشک‌هایی اضافه‌تر. گربه، کلاف سردرگم، افکاری که اگر روی کاغذ نمی‌آمد دست و پا درمی‌آورد جای من قاشق غذا را می‌گرفت، دور تا دورم چمبره می‌زد، گلو را می‌فشرد و خفه‌ام می‌کرد، به همان اندازه‌ هم خودم را پیر می‌بینم.

میلو خوابش برده، کاغذ را پاره می‌کنم قول می‌دهم تا عصر اخبار را چک نکنم و می‌برم سرجایش. تا پیش از این نمی‌دانستم زدن نبض یک موجود زنده‌ی گرم پشمالو در بغلت چه لذتی دارد. به همین لذت دم دستی دل خوش کرده و روزم را شروع می‌کنم به این فکر می‌کنم که من هم مثل میلو از زندگی‌کردن سیر نشده‌ام ولی توان و شرایط آن طور که دلم می‌خواهد زندگی کنم را هم ندارم.

توی کانال تلگرام لینک پستای جدید و چیزهای دیگه که برام جالبه رو میذارم :)

پست‌های مرتبط:

۲ دیدگاه. Leave new

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Fill out this field
Fill out this field
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.

فهرست