وقتی میگویم مراقب خودت باش نمیدانم چطور باید مراقب خودت باشی. خوب غذا بخوری؟ خوب بخوابی؟ تفریح داشته باشی؟ اخبار نخوانی؟ میشود اخبار نخواند؟
آن هم در اوضاعی که گویی همه ما تیترهای سرگردان خبر هستیم و فقط نوبت انتشارمان نرسیده است. یا مثلا وقتی وضع اینترنت روی اعصابت میرود شروع کنی جملات مثبت بفرستی تا کائنات جوابت دهند؟
اصلا اینترنت هم قطع باشد اخبار را کف کوچه و خیابان که میبینی، خواهش کنم بیرون نرو؟ بشین خانه. صبحانه که میخواهی بخوری، نان که میخواهی، قیمت را که چک میکنی.
نمیگویم از چیزی فرار کنی، این اوضاعی است که این روزها باید زندگیش کرد. من چه کار میکنم؟ زور میزنم ذرهای مفید باشم، حداقل جاهایی که دستم میرسد، هرچند کوچک. سرپا نگهم میدارد.
قبلا هم مینوشتم، اما این روزها پیوستهتر مینویسم. آن هم هر روز صبح بلافاصله بعد از بازکردن چشمانم و بدون اینکه خودکار را از روی کاغذ بردارم. همه چیز را میریزم روی کاغذ. بعد کاغذ را پاره میکنم. اوایل کار مسخرهای بود ولی بعد از مدتی پاره کردن کاغذ و صدایش هم مزه میدهد. به خیالهای خوشم پر و بال میدهم. از همان نوشتههایی مینویسم که هیچوقت کسی نمیخواند ولی آدم را در مسیر خیالش ثابت نگه میدارند. اینکه گویی هر روز چیزی هست برای ادامه دادن که از تو بجوشد.
سعی میکنم تاب آوری ام را بیشتر کنم، نامه تیرباران شدههای فرانسه را میخوانم که در راه وطنشان کشته شدند. چقدر در آنها با اینکه زندگی جریان داشت راحت به سراغ مرگ رفتند. من مرگ را اینطور احساس نکردم و قضاوتم بیمعنی است اما حسی که آخر نامهها دارم این است که برای آنها مردن هر چقدر هم سخت باشد (هرچند که نشان نمیدهند) اما زندهماندن برای بازماندهها سختتر است. دیدن این جانهای عزیزی که در راه آزادی میروند.
مثلا ژان آرتوس دانشجوی لیسه بوفن، در قسمتی از آخرین نامه به پدرش قبل از تیرباران شدن مینویسد: « امیدوارم که تو به اندازه کافی نیرومند باشی و بتوانی زندگانی را با امید به آینده ادامه دهی. کار کن و بخاطر من کار کن. کتابی را که میخواستی بنویسی دنبال کن. همیشه در فکرت داشته باش که من بعنوان یک فرانسوی و برای وطنم میمیرم.» یا ژورژ بوس که به زور بیست سال داشت در قسمتی از نامه نوشته: «من همیشه در اعتقاد خود تا پایان کار استوار و شرافتمندانه باقیماندم. ما همه شهامت خود را حفظ کردهایم و با امید بسیار به یک آینده بهتر و درخشانتری برای شما، شما را ترک میگوییم. و این اعتقاد به آینده است که به ما نیرو میبخشد و ما را حفظ میکند. شما با شهامت باشید زیرا ما به مرگ زیبایی میمیریم برای شما که باقی میمانید و باید زندگی را ادامه دهید، بیش از ما که زندگی را رها میکنیم و میمیریم شهامت لازم است.»
تو خدا ناباوری، نمیدانم با کسی که چنین باوری ندارد چطور باید خداحافظی کرد. این چالشی است که با دوستان خداناباورم دارم. قبل از هربار قطعکردن تلفن خداحافظی میکنیم. حتی پشت تلفن به یکی از همین دوستان داشتم میگفتم نمیدانم کاسه صبرم کی لبریز میشود یا شاید هم راهی پیدا کردم گودتر شد، خندید، ادامه دادم ولی روزی که پر شود احتمالا بروم و جایی دیگر سختتر دنبال زندگی باشم، سکوت مرگباری کرد، یک خط صاف، بعد گفت خدانگهدار و گوشی را قطع کرد.
اصلا نمیدانم کلمه جایگزین چیست، آیا معنی goodbye هم دقیقا خداحافظ است؟ حداقل کلمه GOD را صریحا ندارد. اما من عمیقا به وجودش باور دارم، آنقدر که دلم میخواهد نیم بیت «مرا هزار امید است و هر هزار تویی» را روی بدنم تتو کنم.
با تمام اینها بعد از هر خداحافظی عزیزانم را به او میسپارم حتی اگر باورش نداشته باشند. دیدی؟ نمیدانم چطور باید مراقب خودت باشی اما هربار این جمله را با سماجت بیشتری میگویم تا بفهمی بودن دوستانی مثل تو چقدر مهم است و دلگرمی این روزهاست.
painting by Annie Heisey
۴ دیدگاه. Leave new
سلام سحر؛ این نوشته رو هم دوست داشتم بابت حسی که منتقل می کرد.
باشد که مفید باشیم… .
نوشته ی صادقانه و صمیمانه ای بود . همه کم و بیش این حس شما رو دارند. ممنون از شما
ممنون از توجهتون
و چه زیبا بود