در این هفته نمیدانم چندمین ورژن وصیتنامه است که مینویسم. اینکه آدم با خودش کنار نمیآید اصلا خوب نیست، اینکه وصیتنامه پر از خط خطی باشد اصلا جالب نیست. کل صفحه شده مثل لاک زدن دست راست با دست چپ، هیچ خطی صاف نیست و وسطش معلوم است برای بار هزارم عطسه کردم و خط افتاده. تا قبل از این سرما خوردگی بود که امروز شد امیکرون، مریضی است که تا خوب میشوم تحویل خانواده میدهم و یک هفته آنها نگه میدارند و دوباره تحویل من میدهند. افتادیم در یک حلقه معیوب و مریضی از در خانه بیرون نمیرود، دکتر رفتنی دیگر توضیح نمیدهم و به همان همیشگی گفتن اکتفا میکنم.
همسایهها هنوز علیوارانه پشت در پرتغال و موز میگذارند و فرار میکنند، روزی که از در خانه بیرون بروم دست یک یکشان را میبوسم و کارخانه آبمیوهای که با این همه پرتغال زدیم را با هم افتتاح میکنیم.
دکتر بینهایت آدم با حوصلهای است، یک کوچه آدم با علایم یکسان ایستادهاند و همه فکر میکنند مشکلشان خاص است، یاد پیجهای انگیزشی میافتم که تو خاص هستی آمدی توی دنیا رسالتت را به انجام برسانی و بگرد رسالتت را پیدا کن، سوالی که به ذهنم میرسد این است که که اگر برای رسالتی آمدم چرا توی همان پاکت رسالت هدف را ننوشتند و باید چهار دست و پا بگردم پیدایش کنم، من خستهتر از این حرفام اگر چیزی هست خدایا واضح بگو وگرنه من یک موز برمیدارم و میروم.
اگر جای دکتر بودم یک دستگاه کپی میگذاشتم و از نسخه دارو برای همه کپی میگرفتم، برای خاص بودن هم رندوم یکی از داروهای مانده در داروخانه را اضافه میکردم تا نشان دهم شما برای من خاص هستید.
آدم وقتی تب میکند خوب فلسفه میبافد، دوست دارم داد بزنم هیچکدام از ما خاص نیستیم، اتفاق یکسان است و باید گشت دنبال تجربههای بهتر، یکی واکنشش میشود ناله و نفرین و ناز کردن یکی هم مثل من مینشیند پای میز کار کنار پنجره و از هذیانهایش مینویسد و وصیتنامه آپدیت میکند.
این لحظات از همان لحظههاست که از خانواده هر چه بخواهی با چشمان گریان میگویند چشم تو فقط خوب شو، اتفاق افتادنش راه بیانداز است و خوب.
آخرین باری که بحث داشتیم سر جدا شدن من از خانواده بود و مادر که اصرار میکرد اگر خانه جدا بگیری انقدر فلافل میخوری تا باد کنی، کلا بچههای اول بدبخت عالماند. همهی راه آسفالتکردن و فرهنگ ساختن روی دوش آنهاست. احتمالا آدم و حوا هم به قابیل گفته بودند تو نماز بخوان هابیل هم بخواند، تو گندم بکار او هم بکارد. دوست داشتم بعد از دهتا بچه به دنیا میآمدم، خانواده دیگر حوصلهام را نداشتند و به عنوان یار یازدهم در دروازه میایستادم. تا آن موقع هر چی خاکی بود آسفالت شده بود و مدام این جملهی شیرین هر غلطی میخوای بکنی بکن را میشنیدم. چی بهتر از این؟
دوست دارم به تمام آدمهای توی صف بگویم تجربهکردن مرگ به شرط اینکه برگردی خیلی برکات دارد، دوست دارم بگویم من یک بار مرده شدن خودم را دیدم، درست وقتی که ماشین چپ کرده بود و میدانستم در ملق آخر دیگر امیدی نیست و درد کمر نفس را قطع کرده بود، تا قبل از بیهوش شدن هیچکدام یک از چیزهایی که جامعه موفقیت میخواند یادم نیامد، هیچکدام.
فقط تجربههای شیرین لحظهای یادم آمد، همان لحظهای که توی کوه یک زنگوله که به گردن بزغاله میبندند را پیدا کردم و به گردنم بستم، بابا دنبالم میکرد و من صدای بزغاله درمیآوردم و آخرش از تشنگی سرم را در چشمه نزدیک آنجا کردم، آن لحظه خنکی آب چشمه یادم آمد و خندههای از ته دل بابا و نه هیچ یک از مواردی که شب و روز برای بدست آوردنش اعصاب خودم و دنیا را خراب کردم و موهایم یک دست سفید شد.
اگر جای دکتر بودم کنار نسخهای که برای همه کپی کردم با دست خط خودم و خودکار بیک مینوشتم خیلی از چیزهایی که ما اصل میدانیم حاشیه است.
جهنم بردنی هم بابت تک تک همین لحظات خدا را شکر میکنم و نه هیچ چیزی دیگر.
پینوشت: خوندن این شعر از فریدون مشیری بین هذیانهای من خالی از لطف نیست.
در کلاس روزگار،
درسهای گونه گونه هست:
درس دست یافتن به آب و نان!
درسِ زیستن کنار این و آن!
درس مهر،
درس قهر،
درس آشنا شدن.
درس با سرشکِ غم ز هم جدا شدن!
در کنار این معلمان و درسها،
در کنار نمرههای صفر و نمرههای بیست؛
یک معلم بزرگ نیز
در تمام لحظهها، تمامِ عمر!
در کلاس هست و در کلاس نیست!
نام اوست: مرگ!
و آنچه را که درس میدهد؛
«زندگی»ست!
۱۱ دیدگاه. Leave new
خوب مینویسید.
ممنون
[…] با دیدن این مطلب تصمیم گرفتم تجربه خودم در مورد بچه اول بودن را بنویسم. […]
سلام خانم مهندس
اولا که جانتان سلامت و تنتان سالم باد!
دومندش هم … اهم! چرا شما حتی هذیانهایتان هم بو و طعم اندیشهورزی میدهد؟ (البته جوابش رو خودم میدونما! شما رو اگه کسی فارغ از مطالعه و جدای از کتاب ببینه احتمالا معجزهای چیزی رخ داده و آسمون به زمین اومده و اینا!)
و سوم این که به نظر میرسد واقعا همین مرگ است که به زندگیهای ما دارد معنا میدهد! اکثر کسانی که مواجهه مستقیم با مرگ داشتهاند و از دست آن قسر بیرون آمده اند کلا کیفیت زندگیشان عوض میشود! انگاری مرگآگاهی همان کلید زندگی است. همان چیزی که قرار است زندگی را از ما بگیرد خودش میشود دلیل ارزشمندی زندگی! همان میشود چیزی که به تکاپو بیوفتیم و حواسمان باشد که «فرصتت محدود است و نمیدانی هم چقدر است! پس جوری زندگی کن که هیچ وقت حسرت هیچ چیزی به دلت باقی نمانده باشد!»
سلام، آقا گوشیتونو جواب بدین سبز شدم، من بابت این پروژه نصفه نیمه مونده هنوز چشمم به این دنیاست تموم شه رفتم.
مثل همیشه زیبا می نویسید.
امیدوارم همیشه سلامت باشید.
ممنون از وقتتون
سلام.آرزوی سلامتی برای خودت و خانوادت دارم.
واقعا کیف کردم از خوندن این متن. تونستم کاملا باهات همراه بشم، از دم در خونه به مطب دکتر و تا اون زمینی که زنگوله رو توش پیدا کردی :)
اون جایی که از احساس خاص بودن نوشتی برام خیلی جذاب بود و منو یاد چند تا دیالوگ از فیلم fight club انداخت:
“You are not special. You’re not a beautiful and unique snowflake. You’re the same decaying organic matter as everything else. We’re all part of the same compost heap. We’re all singing, all dancing crap of the world.”
“We’ve all been raised on television to believe that one day we’d all be millionaires, and movie gods, and rock stars, but we won’t. We’re slowly learning that fact. And we’re very, very pissed off.”
البته یه کم زبونش تنده این دوست عزیزمون :)) اما به نظر من در کل فیلم عالی ایه.
بازم برات آرزوی بهبود دارم.
امیدوارم همیشه شاد و آرام باشی
سلام مرسی از لطفتون :)
منم این فیلم رو دوست دارم هر از چندگاهی باز نگاهش میکنم
خوندن نوشته هاتون مثل دیدن یه قسمت خیلی خوب از سریالی که خیلی دوسش داریمه
ممنونم :)