زندگیام اندازه من نیست، گاهی آنقدر گشاد و باز است که در یک روزش میتوان سوره بقره را جا کرد یا میتوان فیلم game of thrones را یکبار دیگر دید، گاه آنقدر تنگ و خفه است که باید بعد جمعکردن بساط صبحانه، بساط شام را پهن کرد و بعد هم چراغ را خاموش کرد و دوباره خوابید.
کاش میشد زمان را ویرایش کرد، زمانهای پِرت را ببری بندازی روی اوقاتی که دوست نداری تمام شوند؛ دیگر بستنیای آب نمیشد، لحظهی اولین حقوقگرفتن از کاری که دوست داری کِش میآمد، زمانهایی که مامان میرسد خانه و زیر لب غر میزند که الهی خدا دختری مثل خودت بهت بدهد هم کِش میآمد، لحظههای پاییز که آدم حتی عاشق راننده تاکسیهای بیاعصاب هم میشود کِش میآمد، خوشیهای اوایل زندگی مشترک فاطمه هم کِش میآمد.
زمانهایی مثل همین حالا که نشستم رو به دماوند و زل زدم به درخت نارنج هم کِش میآمد.
آدمیزاد زور میزند با فیلم و عکس این زمانها را نگه دارد ولی همه احساس همان لحظه را کم دارد، کاش میشد همهی این حس و حالها را ریخت توی قوطی و مثل کتاب نگه داشت. حافظه آدم خیانتکار است خیلی راحت خاطرات را تحریف میکند. ما هر بار با واقعیت فاصله داریم.
فرض کنید به شما طولی دقیقا به اندازه صد سانتیمتر دادند و یک ابزاری مثلا متر هم دادند تا این طول را اندازهگیری کنید.
هر بار که اندازهگیری میکنید متوجه میشوید دقیقا به عدد صد سانتیمتر نمیرسید، این یعنی متر شما (ابزاری که به شما دادند) خطا دارد، با واقعیت فاصله دارد، یکبار بیشتر میشود یک بار کمتر، سادهترین راه این است که هر چقدر بیشتر اندازه بگیرید خطای متر (ابزاری که به شما دادند) را بهتر میتوانید حساب کنید. اینکه چطور خطا را حساب کرد و اعمال کرد تا فاصلهمان به واقعیت کم و کمتر شود را سَرشِکنی خطا میگویند.
اصلا وجود چنین چیزی یعنی ما زور میزنیم فاصلهمان را با واقعیت را کم و کمتر کنیم تا به مقادیر بهینهتر برسیم.
این روزها حداقل در مقیاس کوچک فکر میکنم با سرشکن کردن خطاها میشود عمر را بهتر سپری کرد و خود خطا هم با عملکردن درمیآید، فکر کن هیچوقت آن متر را دستت نگیری و اندازه نگیری تا خطا را بفهمی، یا هربار که متر را دستت میگیری بدون توجه به خطایش به کارت ادامه دهی و بهتر نشوی، پس فایدهاش کجاست.
شاید تجربهها اینجا به درد میخورند، ما موجودات کُندی هستیم، مجبوریم از تجربه همدیگر استفاده کنیم.
شاید اینگونه دیگر لازم نبود زمان را ویرایش کرد، زجرها کوتاهترمیشدند و لذتها کِش میآمدند. حداقل تا یک حد خوبی کش میآمدند، به حدی که بتوان حتی در روزهای تنگ بین بساط صبحانه تا شام، رفت روی یک بلندی و در سکوت طلوع و غروب آفتاب را تماشا کرد.
۲ دیدگاه. Leave new
سحرجان،
اینکه گفتی “ما موجودات کندی هستیم” نکته مهمی هست. به نظرم تطابقپذیری ما خیلی متناسب با این میزان شتابی که زندگی از منظر تکنولوژی و مدرن شدن به خودش گرفته نیست. با خودم فکر می کنم که چرا باید انسانِ امروزه مجبور باشه مدام خودش رو توی هر دوره ۵ یا ۱۰ ساله بازتعریف کنه تا پس نیفته؟
سلام :) اره انقدر سریع نیستیم که با همهاش جور بشیم، برای همین بیشتر به ادمایی که با تردید کنار میان فکر میکنم، اینکه چجوری با ابهام میتونن کنار بیان و واکنشهاشون چیه