متیو مک کانهی، همان بازیگر فیلم میان ستارهای interstellar، یا همان ران وودروف در فیلم باشگاه خریداران دالاس، کتاب چراغ سبزها را نوشته است، اینکه چگونه فکر میکند و در زندگی کجاها چراغ سبز گرفته و کجاها چراغ قرمز را آورده روی کاغذ.
از خانوادههایی نیست که با قِر و فِس و فیگور رفته باشد هالیوود، یک خانواده داشته به شدت دعوایی، خودش هم اهل دعوا بود، میگوید: «هیچ کس به خاطر کاری که انجام داده به دردسر نمیافتد. فقط وقتی به دردسر میافتی که مُچات را بگیرند. هنر اصلی این است که بتوانی بزنی زیرش! قانونشکنها لبهی پرتگاه زندگی نمیکنند، آنها همیشه آن وسط مَسَطها هستند… و همچنان پیش میروند.»
اهل سفر است، رفتن به جاهای عجیب و غریب، انقدر که مینویسد: «رشد درونی من بیشتر بخاطر سفرهایم است تا کارم.» پدرش گفته بود روزی که من مُردم مطمئن باشید که حین عشقبازی با مادرتان بوده؛ همین هم شد، یه روز کلهی سحر در همان حال سکته میزند و تمام؛ آن هم با زنی که دوبار طلاق داده بود و سه بار با او ازدواج کرده بود. خودش را هم گرفتند با ماری جوانا، لخت و عور در کاروانش.
اوایل در فیلمهای کمدی عاشقانه بازی میکرد بعد به مدیر برنامههایش میگوید دیگر این پیشنهادها را قبول نمیکنم، برمیگردد خانه و به کامیلا، دوست دخترش تصمیمش را میگوید، او هم پشت پدرِ دوتا بچههایش میایستد و این دوری خودخواسته از هالیوود بیست ماه طول میکشد.
پیشنهادها زیاد بود اما بعد بیست ماه پیشنهاد بازی در فیلم باشگاه خریداران دالاس را میگیرد، همان نقش و داستانی که میخواست. در همین بین هم در فیلم گرگ وال استریت جلوی دیکاپریو بازی میکند، 21 کیلو وزن کم میکند، دفتر خاطرات ران وودروف میخواند و خودش را برای فیلم باشگاه خریداران دالاس آماده میکند، در مدت بیست و پنج روز و با چهار میلیون و نهصد هزار دلار این فیلم را میسازند و در آخر هم اسکار از این فیلم میگیرد.
کتاب در مورد فیلمهایش نیست، کتاب در مورد فراز و نشیبهایی است که طی کرده، اینکه چطور چراغ سبز برای خودش ساخت، چطور تصمیم گرفت ازدواج کند و پدر سهتا بچه باشد، کجاها مسافرت رفت و چه چیزهایی یاد گرفت.
اشاره میکند که «شوخ طبعیام کمکم کرد مدارا کنم»، از چیزهایی که یادگرفته مینویسد که «هر آدمی میتواند به سرعت درس بگیرد، اما یادگیری زمان میبرد.» یا مینویسد «آنقدر شجاع هستم که در دعاهایم بگویم تمام اینها تقصیر خودم است.» و « دیگر عجله ندارم خودم را به جایی برسانم یا از خودم بپرسم سر پیچِ بعدی یا جلوتر چه چیزی در انتظارم است. زمان کندتر پیش میرود.»
تمام اینها یک طرف، آن یک پاراگراف که از زخمهایش مینویسد یک طرف: «همه ما زخمهایی داریم؛ هرچه هم پیشتر برویم، زخمیتر خواهیم شد. پس به جای جنگیدن و تلفکردنش بیایید با آن برقصیم و لحظههای تلفشدهی زندگیمان را جبران کنیم. یادمان باشد که با تلاش برای نمُردن، بیشتر زنده نمیمانیم. وقتی درگیر و مشغول زندگیکردن باشم، بیشتر «زندگی» میکنیم.»
شخصیت جالبی دارد، کتابش هم جدا از فضای هالیوودی جالب است.
۲ دیدگاه. Leave new
مرسی بابت کتاب خوبت. انتظار داشتم بیام ببینم اینجا هم متروکه است. از اینکه هنوز اینجا مطلب جدید میذاری خوشحالم.
قشنگ بود.