با چندین بخیه محصول دندون عقل، کاسهی حلیم را میکشم جلویم، قاشق کوچک را از جیبم بیرون میآورم که شروع کنم تا انشاالله فردا این موقع خوردن حلیم را تمام کرده باشم. به این فکر میکنم که چقدر نوشتن سخت میشود وقتی نمینویسی تا اراجیف درون ذهنت یکجا خالی شود بلکه یک کلمه بهدرد بخور بین انبوه نوشتهها پیدا کنی. برای همین این پست هم چیز زیادی نخواهد داشت.
در این چند وقت چیز زیادی به خودم اضافه نکردم جز آدرس تمام حلیمیهای بهدربخور منطقه و حومه. قبلا حلیم را با نمک میخوردم، با شکر حال به هم زنی بیش نبود. اما از وقتی حلیمیها بایدیفالت در حلیمم شکر ریختند بدم نیامد. خوشحالی این روزهایم خلاصه میشود در ترکیب دو انتخاب شکر و نمک. نصف کاسه را با شکر میخورم، نصف کاسه را هم با نمک.
ترکیب دو انتخاب که جرات تستش را داشتی و دوست داشتی اتفاق مبارکی است! ولی خب باید فهمید که این وسط هم بارها اتفاق میافتد که تجربهای را دوست نداشت. با این فکر که هر چیزی یک روی دیگر هم دارد موافق نیستم. بیشتر فکر میکنم هر چیزی ممکن است “رویهای” دیگر هم داشته باشد. خطی و یکبهیک فکر کردن برای سادهتر کردن مسالههاست تا فهم واقعیت آسانتر شود. ولی با همان پیشفرض خطی بودن، سراغ واقعیت رفتن، خطا که نه، یک اشتباست. خطا یک چیز طبیعی است. حداقل مدرک زورکی که از ژئوماتیک گرفتم، بهم فهماند که هیچوقت خطا به صفر نمیرسد ولی میتوان به آن نزدیک شد. اما اشتباه چیزی فراتر از خطاست. در فرهنگ لغات این مغز کوچکم، اشتباه یعنی انبوهی از خطاها که از هیچ کدام درسی گرفته نشده و انقدر جمع شده که بیشتر به حماقت نزدیک میشود. کسی هم که درگیر حماقت باشد کم اتفاق میافتد به فکر یادگرفتن بیوفتد. در همین حد اوضاع محله گلوبلبل که خیلی راحت میگوید خطای انسانی بوده و همه چیز را پشت به پشت هم، به خط میکنند تا متقاعد کنند اشتباهشان، اشتباه نبوده.
کوهی از اشتباه که هر از چندگاهی باد میکند و کار دست آدمها میدهد، به قول نسیم طالب نشان میدهد پوستشان در بازی نبوده است.
خلاصه همین که من فکر میکنم جز حلیم و آش خوردن انتخاب دیگری ندارم هم شاید یک خطاست. وقتی جبر زیاد میشود، گزینههای قابل انتخاب هم کمتر میشود ولی هر وقت گزینهها کمتر بوده گویی انتخاب راحتتر است. یکی رفتن را ترجیح میدهد، یکی ماندن را. آن کسی که انتخاب میکند تکلیفش مشخص است. ولی هیچوقت حال کسانی که این وسط رجزخوانی میکنند یا الکی ادای کسانی که انتخاب میکنند را درمیآورند، نمیفهمم. دوست دارم بپرسم بلاخره تکلیفت با خودت چیست؟
شاید بیرون آمدنم از اینستاگرام حتی برای یک مدت کوتاه، برای فاصلهگرفتن از همین جو باشد. از این جو که همه چیز در آن رنگولعاب زیادی دارد. آدمهایی که در کوچه و خیابان میبینیم به همان رنگولعاب و خطی نیستند.
۵ دیدگاه. Leave new
این محله، بلبل خوش الحانی داره که همه دار و دسته گیاها رو شیفته خودش کرده.
شاید قرار نیست گیاهان به فکر صدایی دیگر باشند!!
تو و بخیه؟
چجوری در یه زمان و مکان کنار هم قرار گرفتین؟
اره :)
از یه دندون عقل شروع شد و بعد لثهام و الخ
دارم فکر میکنم با این وضعیت، تو دلت برای بستنی تنگ شده یا بستنی برای تو؟؟
من خیییلی وقت پیش انگشت بزرگ پام بخیه خورد. وقتی که خوب شد، بخیههاش رو خودم کشیدم. ۵تا یا ۷تا بودند.
قبل از اینکه برم بیمارستان دعا دعا میکردم از اون بخیههایی بزنن که نیاز به کشیدن نداره. ولی وقتی فهمیدم که چه بلایی سرم آوردن، دیگه کار از کار گذشته بود.
تازه بخیه آخر رو که میخواست بزنه، جایی زد که بیحس نکرده بود. فکر کنم بتونی درد این بخیه آخری رو تصور کنی.
هر دوتامون
ولی میخورم بستنی رو
چه تجربه دردناکی داشتی :(