اندر احوالات وبلاگنویسشدن هستند افراد صاحب سبکی که خوب توضیح دادند که چگونه میتوان وبلاگ نوشت اما من در این حرفها نمیخواهم بگویم که چگونه وبلاگنویس شویم. میخواهم بگویم من چه کردم و چه فهمیدم در این یکسال وبلاگ نویسی.
در پستهای بعدی از نحوه وبلاگنویسی در حدی که توانم هست مینویسم.
داستان شروع این مسیر
اوایل اینجا را به اسم پاراگرافپلاس ثبت کردم که بس ایده مزخرفی بود. حتی اسمش یاد خودم هم نمیماند! از طرفی اینکه اسم خودم رویش باشد کمی لوسبازی برایم محسوب میشد که بعدها حوالی شهریور ماه و تولدم، به سحرشاکر دات کام تغییرش دادم. به هیچ دوست و آشنایی هم نگفتم که مینویسم. مثل همین الان!
شروع ساختن این خانه مجازی خواندن پستهای محمدرضا شعبانعلی بود.
نوشتههای محمدرضا مانند کلیدی برای قفلهای بستۀ ذهن آمادهام بود تا گاه بتوانم طوفانهایی که به راه میاندازد را در حد توان کنونیام روی کاغذ تصویر کنم. هر چند که در این یکسال چندان موفق نبودم و پستهایی که باید در همان 100 روز اول وبلاگنویسی مینوشتم، ننوشتم و نوشتنش یکسال زمان برد!
و حتی در یکی از مجموعههایی که سعادت همکاری با آنها را دارم، مدیرگروهمان جایی گفت: تو از ابراز خودت میترسی!
نمیدانم ترس بود، تنبلی بود یا ترجیح من به رقص بیشتر تا نوشتن! همهاش دست به دست هم دادند تا نتوانم 100 پست را همان اوایل بنویسم.
گاهی هم دستنوشتههایم روی کاغذ میماند، از آن جهت که برمیگشتم و میدیدم که آنقدر حرف توی حرف آوردهام که عذاب وجدان وقت خواننده متن برایم بیشتر از لذت نوشتن و منتشر کردنش بود. به متن که نگاه میکردم، انگار نوشته، سکته کرده بود، چیزی در این بین ناقص بود.
نا گفته نماند که همین منتشر نکردنها، خودش یک خودخوری آورد که چرا حرفهای نگفته زیاد داری و عنوان نمیکنی؟
نمیدانم آن روزهای اول چه بود که با دیدن تیتر «ده نکته بعد از ده سال وبلاگنویسی» چشمانم برق زد. اما یکی از دلایل آنموقعام این بود که زندگی فکری افراد گوناگونی را دنبال میکردم و حالا تلاش داشتم بنای خودم را خلق کنم. همیشه حس خلقکردن برایم جالب بوده و هست. شاید تنها درد لذت بخشی است تحمل دردی که برای پیداکردن مشکل به وجود آمده برای خلق کردهات میگردی. برنامهنویسی را هم از این حیث دوست دارم که مینشینی و پیش از آن که کد بزنی برای دغدغهات فکر میکنی. کلیت کار را که فهمیدی شروع میکنی تا بسازیاش.
تنها چیزی که از وبلاگنویسی دوست نداشتم یا باید داشته باشم (این هم از همان دوراهیهای فکریام است که چارهاش را نمیدانم) این است که دستنوشتههای قدیمیام را دوست ندارم! وسوسه پاککردنشان بدجوری اعصابم را داغون میکند. کمکم فهمیدم تجربیات آدمیزاد ثابت نیست! در گذر زمان میتوان از یک تجربه چندین برداشت داشت! و همین کمی اذیت کننده بود.
گویی طرز فکر قدیمی از طرز فکر جدید کتک میخورد.
نوشتههایی داشتهام که نه تنها در جهت اثبات نوشتههای قبلیام نبودهاند بلکه راه سخرهگرفتن یا رد آنها را پیش گرفته بودند.
شاید معنی بزرگشدن همین باشد که یک: بدانی که هرکس که منت بزرگیاش را بگذارد، کوچک و خوار میشود. و دو: بتوانی دانستهها و برداشتهایت از تجارب قبلی را زیر سوال ببری!
در حین اندک تلاشم برای وبلاگنویسی، فهمیدم که آدمها چیزی دارند به اسم «احمق درون» که شاید چون تلاش بیشتر برای پوشاندنش را دارند، انرژی میگیرد که حواس آدم را از جنبههای دیگر پرت میکند. مثل یک توپ پر بادی میماند که تلاش داریم درون آب فرو ببریم.
انگار میگویند بگذار این احمق را کسی نبیند و نفهمد، خودشان هم آنرا نمیبینند و نمیفهمند و همین میشود که اجازه قضاوت دیگران صادر میشود. قضاوت که نه، بهتر است بگوییم پیش داوری.
اعتراف میکنم که اشتباه “محض” من بود ننوشتن.
همان نوشتن است که راه میدهد به بیشتر خواندن، و بیشتر خواندن الکل روحی را آنقدر زیاد میکند تا آدمی را به نوشتن وا دارد. و این حلقه ادامه خواهد داشت تا بیشتر و بیشتر ندانستههایمان را به رخمان بکشد.
و اگر خواندههای یک نویسنده زیاد نباشد، حرمت ذهنیای که برای خواننده ایجاد شده را از بین میبرد.
سکوتها
سنم قد نمیدهد که صرفا از تجربیاتم بنویسم، اما باور دارم «سکوت» گاهی خودش «دروغ» محسوب میشود.
سکوتهایی که آدمها در برابر صادقانه گفتن تجربیاتشان میکنند تنها به کجروی کمتجربههایی همچون من میشود.
آدم اگر بتواند با صداقت از تجربههایش و دانستههایش و چیزهایی که در ذهنش میگذرد بنویسد، میتواند جلوی این کجرویها سدی بگذارد.
صادقانه از اشتباهاتش از موفقیتهایش بنویسد. که من این راه رفتم، اشتباه رفتم تو حواست باشد نروی. یا فلان کار را در فلان جا کردم، نتیجهاش برایم مطلوب بود.
این سکوتها تنها لجزار لیزی میسازد که باعث سقوط و لغزش خیلی از افراد میشود.
گاهی یک الگو را دنبال میکنیم، پیش خود میگوییم این تمام راههایی که قرار است من بروم را رفته و تجربه دارد. چه خوب است یادگرفتن از او. به شرطی که آن الگو ردپایی از خود به جا گذاشته باشد که به لطف اینترنت بتوان در هرجایی به آن دسترسی داشت.
وبلاگنویسی شاید جنبهای باشد برای مبارزه با این سکوت.
به نظرم در نوشتن باید فردیت مهم تر از جمعیت باشد. برای نوشتن باید به علایق کنونی حرمت قائل شد و باید دانست که آدمی، ثابت نیست و تغییر خواهد کرد. شاید چیزی که امروز به آن علاقه دارد چند روز دیگر برایش مضحک باشند.
دعا کردن فایده ندارد. باید تصمیم داشت. بنظرم در این راه تصمیم فردی مهمتر از تصمیم جمعی است. باید فرد فرد، دست از کمر و طلبکاری برداند و کاری کنند. چیزی بسازند تا علایق یا خواستههایشان را بهتر تعریف کنند و دنیا را در فاصله بین بعد از تولد و پیش از مرگشان کمی تغییر ایجاد کنند.
منظورم از تغییر، انقلاب نیست. تغییر هر چند کوچک.
داشتم درمورد سکوت میگفتم. با این سکوت، تنها به «گرام» نویسها مثل تلگرام و اینستاگرام اجازه بیشتری میدهیم تا زندگی سطحی را به خورد مردم بدهند.
من از گرامنویسهایی که برای خلق یک ارزش مینویسند حرف نمیزنم. بلکه منظورم همانهایی است که در فکر میاندازند برای داشتن فالوور بیشتر و جلبتوجه بیشتر، جلفبازی راهحل جا افتادهای است. یا به رخکشیدن زندگی تزئینشده را میستایند.
و در آخر مینشینند و نق میزنند که چرا عمقفکری در این جامعه کم شده. نمیدانند با این سکوت تنها فیتیلهای را روشن کردهاند، که سوختناش سالهای سال طول میکشد و از طرفی نمیدانند از چه موجود گمنامی ضربه میخورند.
در بین این نقونوقها باید نشست و یک سطر شعرپاک نوشت تا امیدی باشد برای کسی که میخواند.
یا حتی چیزی نوشت که گاهی خواننده را ناامید کند از بعضی رفتارها و فکرها و دنبالکردنها.
همه چیز را نمیخواهم به این سکوت (که خودم هم دخیل بودهام) ربط بدهم اما باور کنید سکوت در برابر گفتن تجربهها، نتیجهاش کجروی خیلی از بیتجربهها شده و میشود و با سکوت در برابر همین سکوت به قوت خود ادامه خواهد داد.
منظورم از تجربهنویسی یا shareکردن تجربهها، نصیحت نیست!
ذات نصیحتگویی، به سمت امرکردن و به زور چپاندن و قبولاندن به طرف مقابل است و همین خودش مانعی است تا تجربه نقش خوراکفکری و ذهنی را ایفاد کند. خوراکهای فکری است که به پیداکردن راه آدمی کمک میکند و تغییر با دوام و آهسته را منجر میشود.
میدانم سخت است که بی تعصب از تجربهها نوشت. شاید برای همین است که در گذر زمان از یک تجربه چندین برداشت مختلف داریم. شاید همین دز تعصب و قضاوت تغییر میکند.
تظاهر چیزی است نوشتهها را از چشم میاندازد. چون تظاهر، در دل افراد پایینتر، تنفر ایجاد میکند و در دل افراد بالاتر، ترحم.
وبلاگنویسی به فردیت احترام میگذارد.
بالاخره در بین این همه نوشته، هر کس به سلیقه خود چندین خط فکری برجسته را انتخاب میکند و مدام دنبالش میکند. همین دنبالکردنها نشان از این دارد که چیزی از وجود نویسنده در خود خواننده وجود دارد. پس خواننده هم میتواند مثل نویسندههایی که دنبالشان میکند روزی بنویسد و بنایش را بسازد و علایقاش را از سر گیرد.
توهین نباشد اما هستند کسانی که با انتشار پستی یا عکسی، به مردم غذای فکری از جنس خرکردن و احمق نگهداشتن میدهند و بجای فهم، چرت و پرتهای تاریخ مصرف گذشتهای را ارائه میکنند که کمک میکند مردم گله بمانند.
راه حل این مشکل به قول ابراهیم گلستان این است که نه تنها برجستههای قوم به فکر راندن و چوپانی نباشند بلکه خود مردم هم بخواهند و بدانند که گله نباشند. باید فرد فرد مردم فکر کنند و وسیله درست فکرکردن که دانش دور از تعصب است در دسترس باشد.
من هم مانند هر کسی دیگر در طول روز، رفتارهایی از آدمها میبینم که خبر از خرابیهای درونشان میدهد. ولی نقزدن راهحل نمیآفریند. باید فرد فرد تصمیم بگیرند و فردیت مهم باشد. به قول دکتر شیری در جامعهای که فردیت مهم نباشد، اخلاق به حماقت تعبیر میشود و بیاخلاقی به زرنگبازی.و همین خودش درهای ایجاد میکند برای سقوط.
دوچیز با ارزش
اگر عمرم بکشد و این روغننباتی و پیتزا خوردنها و زندگی فستفودی بگذارند به سن 60 برسم، حتی در آن موقع هم دو چیز خواهد بود که با چنگ و دندان حفظشان خواهم کرد. یکی کتابخانهای است که برخی از کتابهایش را با ته ماندههای پول تو جیبی دوران دانشجویی و پیچاندن دوستان از کافه و رستوران رفتن خریدم که ندهم حتی به پادشاهی!! و دیگری بحثکردن با آدمهای خوشفکری است که به هر طریقی در این مسیر زندگی به آنها برخود کردهام. همین وبلاگنویسی راهم را به آشنایی با این آدمهای خوشفکر کوتاه و آسان کرده است و جزو نعمتهای بزرگ من در یکسال اخیر بوده و هست.
بارها شده ایمیلها و کامنتهایی دریافت کردهام که مطمئنا با انتقادهای سازندهشان به بهتر شدنم کمک کردند و یا انگیزهای دادند برای بهتر نوشتن. که جزو با ارزشترین چیزهای زندگیام است.
از طرفی همین وبلاگنویسی بستری شد برای ساختن کامیونیتیای که با افراد بیشتری ارتباط داشته باشم و دوستان باارزشی پیدا کنم. از این بابت از همه شما ممنونم.
نگویید نوشتن نتوانم!
بهانه برای ننوشتن زیاد است. یکی اینکه بگوییم تجربه ندارم. اتفاقا وبلاگنویسی این شعار را فریاد میزند که من نوعی قصد دارم در این وبلاگ نظرات شخصیام را بنویسم و همین چند تجربه ناقص را با دیگران به اشتراک بگذارم. وبلاگنویسی یعنی در حال حاضر با توجه به دانش امروزیام مینویسم. شاید چند سال دیگر نظر شخصیام تغییر کند!
پس فردا که مرحوم شدم!، به فرض نمیگویند خوب پروژههایش را انجام میداد. بلکه میگویند مرحوم مینوشت و تلاش داشت همین تجربههای کم را با دیگران به اشتراک بگذارد.
بهانه دیگر برای ننوشتن، خوب نبودن ادبیات و علاقهنداشتن به آن است.
بیهنر بودنم در ادبیات و انشاء دوران مدرسه آنقدر زیاد بود که حتی یکسال از تعصب شدید معلم ادبیات به درسش، چندهفتهای به دور از چشم پدر و مادرم از کلاس اخراج شدم. حتی به وضوح یادم هست که دوم دبیرستان، معلمی داشتیم با چشمهای آبی و رگههای سبز و به دید بچهها بسیار دلنشین. طوری شعرها را میخواند که آن زمان رفتارهایش برایم ادا تلقی میشد ولی حالا که فکر میکنم شاید همان رفتارها بود که حس را منتقل میکرد و من چه بیاستعداد بودم در پذیرفتن و درک این احساس. این را گفتم که بگویم حتی این معلم هم از سرناچاری نامهای فرستاد به پدرم و کشاندش مدرسه و صاف برگه امتحانم را روبرویش گذاشت و گفت نمیتوانم و نمیدانم که برای دخترت چه کنم؟!
دیگر طی همین یکسال گذشته، آنقدر کلهشق شده بودم که این بیهنریام را هم از زندگی فاکتور بگیرم و یک if به آن وارد کنم که اگر این بیهنریام نبود از چه در وبلاگ مینوشتم؟ و نتیجهاش همین چند پست شد.
وبلاگنویسی یعنی دنبالکردن علایق.
وبلاگنویسی یعنی یک کافه کتاب دو دهنه بزنی و از هرچه که میخواهی بنویسی و بنویسی و بنویسی.
با وبلاگنویسی میتوان زبان یاد گرفت!
طفلک پدرم، خیلی از دستم حرصخورده و میخورد. یادم هست که در همان سنین پایین با همان ادب بازاریاش تلاش داشت ABCD را در مخم بگنجاند که نشد و آنقدر طول کشید تا فهمیدم که ناچارم برای دنبالکردن علایقم و دیدن فیلمهایی که دوست دارم، زبان بدانم.
مادرم هم مثل پدرم اصرار بر یادگیری زبان داشت. و این اصرا آنقدر غلیظ بود که حتی یادم هست شش ساله که بودم (آمادگی میگفتیم) در مدرسه، قبل از یادگیری الفبا، apple و خزعبلات فرنگی را یاد میگرفتیم. آخرش هم دیدند که در دیکتهنویسی هر جا از فارسی کم میآورم انگلیسی مینویسم، بیخیال شدند.
بسیاری از وبلاگهایی که دنبال میکردم انگلیسی بود و برای همین اغراق نمیکنم زبان یادگرفتن یکی از نتایج همین وبلاگخوانی و بعدها وبلاگنویسی شد.
وقتی میفهمی برای بیشتر نوشتن به بیشتر خواندن نیاز داری، پای یادگیری زبان هم وسط میآید. و چه چیزی بهتر از اینکه زبان را از طریق دنبالکردن علایق یاد گرفت.
نمیگویم برای نوشتن در وبلاگ همیشه بحث زبان مطرح است اما پیش میآید شیفته نویسندهای میشوی که تنها یک کتابش به فارسی ترجمه شده یا حتی کتاب ترجمه شده را میخوانی ولی حس میکنی خواند اصل کتاب، مثل گرفتن مستقیم کلمات از دهان نویسندهاش است و همین خودش لذتی دارد وصف نشدنی!
#وبلاگنویسی ادامه خواهد داشت…
۲۱ دیدگاه. Leave new
سلام
وقت بخیر
مطلبی در همین مورد دارم که بد ندیدم بهتون معرفیش کنم:
ایده هایی برای نوشتن در بلاگ شخصی
http://mohsenelhamian.com/blog/ایده-های-نوشتن-در-بلاگ-شخصی/
موفق باشید.
سلام خانم شاکر
اول تبریک، دوم تبریک .و اما بعد …
خواستم بگم از طریق نوشته های خانم شاکری با نوشته های شما اشنایی شدم
وای این کامنت ها که ادم می خونه از دنیای بیرون فاصله میگیره به خودم گفتم وای ادمای اینجا چقدر خوبند.
من با کمک خانم شاکری شروع کردم به نوشتن ولی فقط، مثل خود شما نوشتن برای خود نوشتن نه نویسنده شدن. خیلی دوست دارم اینقدر با قدرت بنویسم مثل شما و دوستاتون که آن متن ها را بزارم واز خوندش لذت ببریم.به امید اون روز . ممنون. از نوشته های زیباتون
سلام
خیلی خوشحال شدم که شروع کردید به نوشتن
منتظر خوندن پستهاتون هستیم
شاد باشید :)
[…] بیش از این سرتان را درد نمی آورم. فقط در پایان بگویم: حال که فکر میکنم میبینم من نویسنده نیستم اما میخواهم حرف بزنم ، به قول همان دخترکی که در بالا از او نام بردم “باور دارم «سکوت» گاهی خودش «دروغ» محسوب میشود.” […]
سلام خانم شاکر
تبریک میگم یکساله شدن وبسایتتونو
ان شاء الله یه ای تی وومن بزرگ بشی
سلام
ممنونم بابت تبریک
و بیشتر ممنونم بابت آرزوی قشنگی که برام کردین :)
آشنا شدن با این وبلاگ(از طریق سکان آکادمی)، در آستانه راه اندازی وبلاگ خودم که البته فعلا فقط دامنه اش ثبت شده، جالب بود برام.
نمیدونم چی شد یعنی میدونم چی شد اما چراشو دقیقا درک نمیکنم که وبلاگ ها از رونق افتادن. مثلا در سکان آکادمی یا یک وبسایت دیگه، یک مقاله خوب و کاربری نوشته یا ترجمه شده، بیشتر از ۵۰۰ بار دیده شده اما فقط ۵تا لایک داره و یکی یا دوتا کامنت. چرا؟ ولی خوشبختانه همه این چیزا فعلا نتونسته میل به اشتراک دانش کمم رو تو قالب یک وبلاگ کم بکنه.
امیدوارم موفق باشین و دوسالگیش رو جشن بگیرین. دیگه یواش یواش باید دندون دربیاره:دی
سلام
خیلی خوشحالم که گذرتون به اینجا افتاده
بله حق با شماست. هزاران دلیل داره که شاید یکیش شبکههای اجتماعی و بیحوصله شدن مردم باشه.
خیلی خیلی خوشحال شدم که وبلاگ خودتون رو میخواید راه بندازید.
حتما خبرمون کنید مطالبتون رو دنبال کنیم.
:) آره ظاهرا دندونم درمیاره، نمیدونم دو سالگی راه هم میره؟
شاد باشید.
انشالا
سلام خانوم شاکر عزیز.
باز هم تبریک میگم بخاطر تولد یک سالگی وبلاگتون و امیدوارم همچنان ادامه داشته باشه تا خواننده های وبلاگتون هم از تجربه و دانش شما استفاده ببرن. :)
ببخشید من اینجا دیر دارم کامنت میزارم؛ این دو روز بخاطر مهمونی و بیرون رفتن تمام برنامم بهم ریخته بود و گفتم بزارم سره یک موقع خوب بتونم باحوصله دوباره نوشته و کامنت هارو بخونم.
واقعا وبلاگ نویسی مثل یک کافه کتابه! وقتی میتونی درباره چیز هایی که میدونی و نمیدونی با بقیه حرف بزنی و اون ها بتونن نظرشون رو درباره این موضوع بدن و همین تبادل نظر خیلی لذت بخشه! این که میبینی داری یک چیزی یاد میگیری و بقیه بهت توجه میکنن.
“گویی طرز فکر قدیمی از طرز فکر چدید کتک میخورد” دقیقا همین چیزیه که وبلاگ نویسی رو دوست دارم. دلم میخواد طرز فکر قدیمی رو همچین بزنم که اعتراف کنه :))
اینطوری میتونی از بقیه راهنمایی بگیری و فکرت رو نسبت به یک چیزی زیر سوال ببری.
و اینکه وبلاگ شما باعث شد با شما و آقای قربانی و متمم و آقای شعبانعلی و آقای شاهین کلانتری و …. که واقعا دیده دیگری نسبت به زندگی به من دادید.
میتونم بگم زندگی من به دو قسمت تقسیم شده. قبل از آشنایی با وبلاگ شما و بعد از آشنایی با وبلاگ شما. یادمه نزدیک ۲ ماه پیش که اومدم گفتم به نوشتن علاقه پیدا کردم و شما من رو راهنمایی کردید و اون شروع این آشنایی شد.
باور کنید دیگه چیزی درباره این نوشته نمیتونم بگم چون واقعا همه چی کامل بود و آقای قربانی هم که کامل تر کردن.
فقط میتونم بگم که عاااااااااااالیی بوود و تمام ترسم از وبلاگ نویسی از بین رفت.
امیدوارم همینطوری پر انرژی به وبلاگ نویسی ادامه بدید.
شاد و موفق و سلامت و پیروز باشید.
سلام عادل عزیز،
ممنونم.
این تعهدت به کامنتگذاری کشت منو :))) واقعا من انتظاری از کسی ندارم که برای هر نوشتۀ این وبلاگ نظر بذاره. چون همۀ اینا نظرای شخصیمه که توی وبلاگ جمع شده. ولی در کل نظر گذاشتن این حس یه طرفه بودن نوشته رو از ادم میگیره و کلی چیزا بهم یاد داده و خیلی خیلی خیلی فایدههای دیگه. و همین کامنتا و نظرات دوستان برام یه نعمته.
ممنون بابت کامنت پر از انگیزهای که گذاشتی.
کلی هم خوشحال شدم که از طریق این وبلاگ تونستی به آدمای خوشفکر نزدیک شی. هر کدوم از اینهایی که نام بردی برای زندگی من هم تاثیر بزرگی گذاشتن.
امیدوارم یه روز وبلاگ رسمی خودتو هوا کنی(!) و اونجا دیگه رسما دنبالت کنیم عادل.
(هرچند توی ویرگول میبینمت ولی لذت وبلاگ شخصی داشتن یه چیز دیگس ;) )
اوقاتت پربرکت دوست برنامهنویس من.
سلام دوباره :)
راستش من بیشتر کامنت میزارم تا یجورایی انگیزه باشه که بیشتر بنویسید:)) (چون روی خودم خیلی تاثیر گذاره)
بله خیلی دلم میخواد وبلاگ رسمی خودم رو راه بندازم ولی میخوام وقتی مهارت برنامه نویسیم بهتر شد یک وبلاگ خاص مثل وبلاگ شما بزنم :)
شما هم موفق باشید.
اینکه برام انگیزس شک نکن :)
حتی سرزدنها بدون انتشار پست که توی ایمیل گفتم :)
ان شاالله که هر چه زودتر بزنی و درگیر کمال گرایی نشی!
لطف داری.
شاد باشی
عادل عزیزم
سلام
آقا باز شرمنده میکنی ما رو که، اولاً تو برای ما یک دوستِ دوست داشتنی هستی، لازم به خواهش و این حرفهای تعارفانه نیست، مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد، والا برای ما یک خواننده مشتاق مثل شما وجود داشته باشه کفایت میکنه، علاوه بر اینکه خودت هم خیلی خوب مینویسی و خوب پیشرفت کردی، دسته بندی مطلب آخری که توی ویرگول نوشتی بودی خوب و منطقی بود، علاوه بر اینکه هم شما و هم خانم شاکر به راحتی چندین کیلومتر از زمانی که بنده هم سن شما دو بزرگوار بودم، جلوتر هستید و به نظرم اصلاً نباید خودتون رو دست کم بگیرید. اصلاً چرا به گذشته بریم، همین الان که این وبلاک رو میخونم، بخشی از خلا ذهنی خودم رو دارم پر میکنم و یا اشتیاقی که توی نوشته های تو هست، اونقدر قویه که آدم نمیتونه عکس العمل نشون نده، البته امیدوارم این اشتیاق و انرژی همیشه همراهت بمونه، ولی خوب الان این نکات و نقاط مثبت از دید من، وجود داره.
حالا شما گفتی ما هم برای شما چالش جدید درست کنیم، از خانم شاکر که برای فنی نویسی قول گرفتیم، البته ضرر نداره الان دوباره بگیم، منتها شما هم قاعدتاً باید یک حرکتهایی در این موارد بزنی، شخصاً تشنه دانستن در مورد پایتون و لینوکس هستم، اولین خوانندهی سیریش هم با اکثریت آرا اینجانب هستم، به این قبله.
موفق باشید
چشم حتما :)
سلام آقای قربانی عزیز.
راستش اون موقع که داشتم نوشته و کامنت هارو میخوندم یکم ذوق زده بودم :))
مرسی، لطف دارید.
چشم، حتما.
منتظر نوشته خانوم شاکر هم درباره پایتون و لینوکس هم هستیم.
خانم شاکر عزیز
سلام
اول که طول یادداشت رو دیدم، یه سکته ناقص زدم و با خودم گفتم شاید تمام اتفاقات یک سال رو جمع کردید و قراره با هم مرورش کنیم (اگر قرار باشه من یادداشتی با همین تیتر بنویسم، مطمئناً همین خواهد بود) منتها وقتی کم کم شروع به خوندن کردم، خیلی زود به آخرش رسیدم، برای اینکه مطمئن بشم ذهنم بخشهایی رو پرش نکرده دوباره رفتم از سر شروع به خوندن کردم و دوباره زود تموم شد. حالا عذاب وجدان دارم بابت سکته، گفتم مطرح کنم شاید از عذاب وجدانم کم بشه.
دوم اینکه روند یک ساله وبلاگ نویسی شما جای تبریک داره، خیلی واضح دارم با وبلاگ نویسی خودم مقایسه میکنم و هی به خودم میگم: پسرم تو واقعاً با چه هدفی وبلاگنویسی میکردی؟ به قول شما ما یک احمق درون داریم، حق با شماست اما من احساس میکنم ما همه چیز درون داریم، مثلا همین جمله خطابی بالا به خودم را، چه کسی میتواند گفته باشد، جز “قیمت” درون؟ دقیقاً با همان لحن.
سوم اینکه اگر از بخش اول، یعنی چگونگی آغاز وبلاگنویسی بگذریم که شاید من هم روزی در این مورد صحبت کنم، اولین موضوع “نوشتههای قدیمی” هست. این موضوع برای من چندان سنگین نبوده، اما متوجه منظور شما هستم، ما (من و دوستان هم دانشگاهیام) یک وبلاگ داشتیم که از سال ۸۴ تا پارسال مطلب توش قرار میدادیم و آپ دیتش میکردیم، البته این اواخر به شدت از فضاش دور بودیم و کمتر بهش سر میزدیم. چون چند نفر نویسنده بودیم، مطالبی داشت که طی ده سال تغییر، همین حس ناخوشایندی رو در درون بعضی از ما ایجاد میکرد و تنها به همین دلیل، کل وبلاگ ده ساله رو حذف کردیم و که روند حذفش از حوصله این پیام خارجه. این موضوع رو تنها به این دلیل گفتم که به نظرم برای خودمون حسرت بزرگی رو به واسطه حس بدی که شما هم بهش اشاره کرده بودید، ایجاد کردیم، یازده سال وبلاگ نویسی و خاطره رو شیفت دلیلیت کردیم، رفت. الان که دارم مطرحش میکنم، دردم میگیره.
این بخش دردناک ماجرا و بخش انرژی بخش ماجرای “یادداشت های قدیمی” اینه که الزاماً برگشتن و خوندن نوشته های گذشته حس بد به آدم نمیده. بارها برای من پیش اومده که وقتی یادداشتها و گاهی داستانهای نوشته شدهی گذشته رو میخونم، باور نمیکنم که خودم اونها رو نوشته باشم، بعضی ها چقدر خوبن. حس ادمی رو دارم که از کوه داره بالا میره و هر جایی که الان هست رو بالاتر از قبل میدونه، توی تجربه، توی رشد فکر و دانش و غیره و ذالک، بعد یه نوشته از قبل (به تناسب از پایین تر) به دستش میرسه که اصلاً فکر نمیکنه سطح این مطلب مربوط به پایین باشه، احساس میکنه یکی اینو نوشته که از الان بالاتره. خیلی دارم بالا و پایین میکنم و به شدت امیدوارم هستم، در بیان منظورم موفق شده باشم. چند وقت پیش یک داستان از خودم پیدا کردم در مورد یک روزِ یک زن در آسایشگاه روانی، برای کی؟ سال ۸۶، خودم غافلگیر شده بودم. راستش نوشتههای من درخشان نیستند، ولی مال من هستند، این رو به حساب تعریف از خود نذارید لطفاً، مقصودم بیشتر جنبههایی از نوشتهس که انتظار داشتم بتونم وصلههای “خام”، “چیپ” و “لوس” رو بهشون بچسبونم ولی نشد، شما بگو از هر ده نوشته یکی این طور باشه، همین یکی ارزشش رو داره. نوشته های من قبل از ارزشمندی برای دیگران، برای خود من عزیز هستند. اتفاقاً چند وقت پیش سالگرد ازدواجمون رو جشن گرفتیم، به همین مناسبت سری به وبلاگم در اون تاریخ زدم، بخشی رو برای همسرم هم خوندم و هر دو لذت بردیم از چند جمله ای که چند روز قبل از عقد به ذهنم رسیده بود و توی وبلاگم نوشته بودم. اونقدر حس خوبی داشت که حاضر بودم از همین الان تا آخر عمرم فقط برای رسیدن به چنین لحظاتی بنویسم. (حالا که گفتم، همین یادداشت مورد اشاره رو توی کانالم قرار میدم، شاید برای دیگران مطلب سادهای باشه ولی برای من ارزشمنده). مطمئنا شما هم در وبلاگنویسی به این ارزشها میرسید و چه بسا همین الان اگر به بعضی از یادداشت های یک سال گذشته (و حتی قبل تر) نگاهی داشته باشید، بشه گفت در این مورد حس مشترک داریم.
چهارم اینکه چقدر طولانی شد نظر من، کمی حوصله داشته باشید جمعش میکنم، قول.
پنجم اینکه یه بار با دوستانم رفته بودیم مسافرت، به در و دیوار و هر چیزی که سر راهمون بود توجه میکردم و برعکس من دوستانم اصلاً حال نداشتند، سفر زیارتی بود و میخواستند زیارت کنند و برگردند، حوصله غیر از این رو هم نداشتند، وسط این سفر دادم در اومد که ای بابا، یکم ذوق داشته باشید، این چه سفریه. یکی از دوستانم که خواننده وبلاگ هم بود برگشت گفت: تو اگر چیزی میبینی و یا به چیزی توجه میکنی، برای اینه که کسی هست که درباره این ماجراها براشون بنویسی، داستان ما هر چی که باشه، همیجا تموم میشه، برای همین حالش رو نداریم، اما برای تو نه، راهتو ادامه بده. به وبلاگنویسی این طور نگاه نکرده بودم، دوست به ظاهر بیذوق ما جنبه خوب ماجرا رو یادآوری کرد و به نظرم درست هم میگفت.
ششم اینکه نسل من نسل کتک خوری بودهاند، از پدر و مادر و معلم و در و دیوار کتک خوردهایم، در این بین ناگهان پدرم تصمیم گرفت که به جای کتک زدن ما، راه نصیحت رو در پیش بگیره، یک حرکت انقلابی که اولش به شدت مورد استقبال ما واقع شد. شیوه کاری بابا هم این طور بود که بعد از هر اشتباهی که مستحق کتک بود، نصحیتهاش شروع میشد، در یک ساعت اول تاریخ ظهور و سقوط مادها تا صدر اسلام و در یک ساعت دوم از صدر اسلام تا انقلاب شکوهمند اسلامی رو مرور میکردیم، داستان تاریخی مورد علاقهش هم جنگ جبل الطارق بود حداقل هزار بار برای ما تعریف کرده بود، حالا این همه نصحیت و مرور تاریخ برای چی؟ برای اینکه به ما بفهماند که از لحاظ تاریخی مثلاً داد زدن من سر برادر کوچکترم کار اشتباهی است. اوایل زیاد سخت نبود ولی از یک جایی به بعد همون کتک رو ترجیح میدادیم اما دیگه فایدهای نداشت، بابا به شیوه تربیتی جدید عجیب ایمان پیدا کرده بود و ول کن ماجرا نبود. ما هم تمام تلاشمون رو میکردیم که گرفتار نصیحت نشیم، همین عید ۹۶ دیدمش داشت برادر کوچیک ترم رو نصحیت میکرد و موضوع بحث در مورد به قدرت رسیدن حوثی ها در یمن بود، ندامت و پشیمانی در چهره داداش ما موج میزد و دل هر بینندهای براش کباب میشد. حالا اینو برای چی گفتم؟ برای این گفته که در راستای حرف شما که نصیحت نکنید باشد و هم اینکه بدانید و آگاه باشید که این روده درازی ما ریشه در دوران کودکی دارد و دست خودمون نیست. برای همین سخن کوتاه باید. والسلام
موفق باشید
پ.ن: نظرم در مورد نیمه پایینی یادداشت شما باقی موند برای بعد، امیدوارم حس من رو وقتی از پای نصحیت پدر بلند میشدم، نداشته باشید.
سلااااام اقای قربانی
امیدوارم حالتون خوب باشه
:)))) باور کنید وقتی میبینم کسی برای نوشتم کامنت طولانی میذاره و حس و حالشو میگه کلیییی خوشحال میشم.
برای همین اول که ایملیمو باز کردم دیدم یه کامنت دارم. از اون حسای ناب بود که بازش کردم دیدم چه طولانیه و یه ماجراجویی جدید.
خلاصه اینارو نگفتم من باب تعریف، گفتم که بدونید با کامنت طولانی شما هیچ مشکلی که ندارم هیچ. چندباری هم میخونمش تا مطمئن باشم جا نیوفتاده.
والا دیشب این پست رو نوشتم و امروز منتشرش کردم. دیشب که نوشتم پیش خودم گفتم خیلی طولانی شد. یکی از خصوصیتهای وبلاگنویسی اینه که ادم به نوشته منتشرشدهاش حس عاطفی پیدا میکنه. واسه همین منتشر نکردم گفتم بلکه فردا میتونم کوتاهش کنم.
بازم صبح جمعه پاشدم نشد که بشه! گفتم پست رو چندبخش کنم و بخش به بخش منتشر کنم دیدم یکپارچگیش رو از دست میده. خلاصه مثل روز اول که فرضم این بود که نوشته های اینجارو ادمای کتابخون اکثرا میخونن، حوصله متن طولانی رو دارند!
تجربههای وبلاگنویسیتون عالیه. ما حالا یکسال داریم مینویسم ولی شوق شما مارو به وجد اورد که روی تصمیم برای ۶۰ سالگی هم مصممتر بشم!
اشاره کردید به قیمت درون که کلی خندیدم :)
ناراحت شدم که ده سال وبلاگنویسی رو پاک کردید و دردش به ماهم منتقل شد. نوشتههاشو جایی نگه نداشتید؟ اکثرا دیدم که پیدیاف اش میکنن.
بله حق باشماست قبول دارم که خودمم باورم نمیشه بعضی از نوشتههارو خودم نوشتم. و بعضی ها چقدر انرژی میدن.
منظورتون رو کامل فهمیدم که اشاره کردید آدم خط سیر رشد شخصیش رو توی نوشتههاش میتونه ببینه.
جملهتون که گفتید »ولی مال من هستند« خیلی خوب بود.
سالگرد ازدواجتون هم مبارک :) مطمئنا اون لحظه مرور خاطراتتون خیلی قشنگ بوده.
یادداشتتون رو هم خوندم. و قسمت »اگر ننویسم یکنواخت میشوم« عجیب به دل نشست. و توی کل پست یه حس عجیب علاقه و صدای عروسی توی ذهنم بود.
با قسمت پنجمتون فهمیدم که وبلاگنویسی خودش به رنگی شدن زندگی ما آدم ها خیلی کمک میکنه. حتما از این به بعد بیشتر به اطرافم نگاه میکنم تا از این داستان ها بنویسم هر چند لوس :)
برای قسمت ششم :)))) والا منم از نصیحت اصلا خوشم نمیاد و بابام میذاره پای غرورم. باز شما میشینید پای شنیدن نصیحت. من با یه جمله خب بابا دیگه چه خبر! سر و تهشو هم میارم. (سعی میکنم بعدش یه شوخیای کنم تا کمتر ناراحت شه :) )
امیدوارم سالهای سال سایه پدرتون بالاسرتون باشه و عمر پربرکتی داشته باشند.
حتما برامون بنویسید که وبلاگنویسی براتون چطور بود. خیلی ها مشتاقانه دنبال میکنند. اینکه چجوری سبک نوشتنون رو پیدا کردید؟ از کجا فهمیدید از چه سوژههایی بنویسید؟ برای بهتر نوشتن چیکارا کردید؟ چجوری داستاننویسی رو شروع کردید؟ چجوری انقدر خوب توی کانال طنز مینویسید؟ الگویی رو دنبال میکردید؟ براتون فرق بین وبلاگنویسی و توی شبکههای اجتماعی نوشتن چی بود؟ وبلاگنویسی مطمئنا کمک کرده دوستای همفکر پیدا کنید (که از قضا اشاره کردید باهاشون سفر هم رفتید) از دوستاتون بگید و کلی چیزای دیگه.
یه لطف بزرگی در حق ما میکنید اگر سکوت نکنید. ۱۱ سال وبلاگنویسی چیز کمی نیست! بیشتر از یه عادت پرورشیافته است. قسمتی از زندگی شماست و شنیدنش و خواندنش عجیب به دل میشینه.
خانم شاکر عزیز
سلام مجدد
اول اینکه بابت لطفی که به من داشتید از شما ممنونم، پست اینستاگرام رو که دیدم دقیقاً حس دیروز که پست عادل رو در سکان آکادمی دیدم، برام تداعی شد، واقعاً هر دوی شما به بنده لطف داشتید و دمتون گرم. توی مهمونی دیدین ازتون تعریف میکنن، تا وقتی تعریف در حد “بچه خوبیه” باشه، مشکل نداره، با یه لبخند و خواهش میکنم، سر و ته قضیه رو هم میاریم و تمام، اما طی دیروز و امروز مطالبی رو خوندم که با یه لبخند قضیه تمام نمیشه، سعی کردم حس و حالم رو بیان کنم تا حال من رو بیشتر متوجه بشید. خیلی صادقانه اگر بخوام بگم، حس خوبیه اما سنگینه.
دوم اینکه ممنون که نظرات طولانی منو رو مطالعه میکنید، همیشه اینقدر پر حرف نیستم، منظورم اینه که اگر به وبلاگها و یا سایت های دیگه سر میزنم، اینقدر نمینویسم، به قول خود شما “چیزی از وجود نویسنده در خود خواننده وجود دارد”، شاید همین باعث زیاد نوشتن ما میشه. و یه نکتهای که باید در نظر گرفت اینه که به فکر باقی خوانندگان هم باید بود، بابا چه گناهی کردن، هر دفعه هزار کلمه نظر باید بخونن. {شکلک نیش باز تا بنا گوش}
سوم اینکه در مورد وبلاگ پرسیده بودید، باید بگم که نه متاسفانه، چیزی ازش باقی نمونده، داستان از این قرار بود که وبلاگ چندتا ادمین داشت و خوب یکی از ادمینها که الان هم دوست عزیز من هست، به واسطه مطالب قبلی، کمی ناراحت بود، به هر حال جوانتر بودیم و حرفهایی میزدیم که شاید برای سن الان ما خوب نباشد، به هیچ وجه بیادبی یا بیتربیتی نبود، منتها دغدغه اون موقعمون بود دیگه. مخصوصاً اینکه گاهی اوقات شامل عکس هم بود، برای من خاطرهانگیز بود و دوست داشتنی، یک روز دوست جانم تماس گرفت و با زبان خوش گفت مطالب را حذف کنم، زیاد جدی نگرفتم و تصمیم گرفتم سر فرصت، مطالب حساسیت برانگیزش رو تعدیل کنم، قبل از اینکه فرصت من برسه، زنگ زد که وبلاگ را حذف کردم.{شکلک گریه و سر خود را این گونه به سنگ کوبیدن}
چهارم ممنون بابت تبریک شما، اون عروسی که بهش اشاره کردید اونقدر داستان داشت که نمیدونید، البته این یادداشت مربوط به چند روز قبل از عقد هست ولی شما صدای عروسی رو توی ذهنتون نگه دارید، شاید بعدها در موردش مطلبی نوشتم.
پنجم اینکه وبلاگنویسی حس نزدیکتری بین خواننده و نویسنده ایجاد میکنه، توی شهر کتاب یک بار یکی از خوانندگان وبلاگم رو ملاقات کردم، طوری برخورد کرد که انگار سالهای دور همدیگرو میشناختیم و اولش من واقعاً فکر میکردم این برخورد نزدیکش یعنی من این آدم رو جایی دیدم و خجالت زده بودم که به خاطرش نمیآوردم، بعد توضیح داد که از چه طریق منو میشناسه و احساس کردم چقدر این دنیا مجازی (اونموقعها فقط بهش میگفتیم: اینترنت) آدمها را بهم نزدیک میکنه و رابطههایی ایجاد میکنه که گاهی معنی زندگی رو هم عوض میکنن. در مورد خود شما هر وقت سکان سر میزنم، مطلبی از شما منتشر شده باشه، احساس میکنم یک آشنا این مطلب رو نوشته، حتما میخونمش، حتی اگر به موضوع علاقه نداشته باشم، یادم هست یه مطلب از شما خوندم در مورد نسخه جدید مرورگر اوپرا، مرورگری که این اواخر به صورت اتفاقی نصب کردم و بلافاصله حذفش کردم، اما چون نویسنده یه آشنا بود، خوندم، موضوع خود اوپرا نبود، کریپتوکرنسی بود اگه اشتباه نکنم، موضوعی بود که اصلاً بهش دقت نکرده بودم و باهاش برخورد نداشتم، رفتم اکستنشنش رو پیدا کردم و روی فایرفاکس نصب کردم، اگر نویسنده اون مطلب آشنا نبود، حتی با تیتر به سمتش کشیده نمیشدم، اما حالا یک چیزی یاد گرفتم، این برای من به عنوان یک خواننده تنبل خوب بود. اما بیشتر از یاد گرفتنم اون حس آشنا بودن برای من جالبه، شاید شما و خوانندگان وبلاگتون هیچ وقت همدیگرو رو ملاقات نکنید ولی از هم خاطره داشته باشید. کامیونیتی وبلاگ شما طوریه که من از عادل هم الان خاطره دارم.والا{شکلک عینک دودی به چشم}
ششم در مورد نصیحت، در مورد پدر خودم، به هر حال پدر بود و احترامش واجب، منتها همین نصحیتهاش و سبک نصحیتش کمکم کرده که شنونده خوبی باشم، وقتی یک داستان را متوجه نمیشدی یا احساس میکرد که متوجه نشدی، کتک که نمیزد، گفتم این سبک را کنار گذاشته بود، در کمال ناباوری اخم میکرد و قصه را از اول تعریف میکرد، شاه کلید برگشت هم این بود: حسین، خوب گوش کن. تلاشمون رو میکردیم که به موقع و در جای مناسب سر تکون بدیم و تعجب کنیم و حتی در کمال تعجب خودمون سوال بپرسیم، هر چند آخر تمام نصیحت ها کم میآوردیم اما بعد از مدتی همین شاخصهای گوش کردن به حرف پدر شده بود جزوی از عادت گوش کردن ما. حداقل برای پیرمردها شنوندهی خوبی هستم. {شکلک نیش باز به همراه گوشهای بزرگ}
چندم بودیم؟ آهان هفتم: از وبلاک نویسی نوشتن مطمئناً اینجا نمیگنجه، اما قرار نبود وبلاگ نویس باشم، اصلاً یه همچین موضوعی مدنظر نبود، فقط وقتی همایش ملی وبلاگنویسان ایران تو دانشگاه برگزار شد و البته من شرکت نکردم، فقط یه نشریه شون به دستم رسید و وقتی به بعضی از وبلاگهایی که توش نوشته شده بود مراجعه کردم، متوجه شدم من هم از همین جنسم و خودم حالیم نیست. فکر میکردم باید حتماً سایتی داشت و تشکیلاتی، اینکه با یه پرشین بلاگ و نوشتن از خودم بشم وبلاگنویس، چیزی بود که فکرشو نمیکردم. این شروع ماجرا بود، در مورد سبک نوشتن هم به نظرم کتاب ها روی آدم خیلی تاثیر میذارن، البته از یه جایی به بعد هم سعی کردم اصول فارسی نویسی رو رعایت کنم و کمتر غلط املایی و نگارشی داشته باشم ولی خیلی وسواس به خرج ندادم. در مورد اینکه از چه سوژههایی مینویسم هم باید بگم مثل برنامهنویسی هست، خیلی وقتها توی فرومهای مختلف میبینم دوستانی که کمبود ایده برای نوشتن دارن اینو میگن که آقا دیگه ایدهای برای برنامهنویسی و استارت آپ وجود نداره، جواب من به این دوستان همیشه این بوده که لازم نیست کار شاخی انجام بدید، با برنامهنویسی مسائل و مشکلات خودتون رو حل کنید، بعد متوجه میشید خیلیهای دیگه هم این مسئله رو دارند، بعد اونوقت به فکر استارت آپ اینا باشید. یعنی اول مسائل خودمون رفع کنید، نویسندگی و نوشتن هم به نظرم همینه، من مسئلهای دارم و قراره با نوشتن با اون مسائل برخورد کنم، اوکی، سوژه همینه، مسائل خودم. یکی از بهترین راههای بهتر کردن نوشته هم همین وبلاگنویسی هست، من اغلب مطالبم رو میدم چند نفر به صورت مستقیم بخونن، همسرم، برادرم و دوستان نزدیک و البته دم دستم. این افراد خیلی وقتها بدون تعارف مشکلات رو ذکر میکنند، مهمترین مشکل من در نوشتن انتقال مفهومی هست که سعی در بیان اون دارم، گاهی برای خواننده گنگه، برای همین افراد دم دست اگر حتی تعارف بکنن و بگن خوب بود، تو قیافهشون تابلو هست که موضوع رو نگرفتن، خواننده اگر با نوشته ارتباط برقرار کنه و خوشش بیاد، چشماش برق میزنه (برداشت قدیمی هست ولی خوب بهترین توضیح بود به نظرم رسید)، پس برای بهتر نوشتن، بیشتر هم نوشتم. سوال بعدی در مورد داستاننوسی بود، واقعیت اینه که من داستان نویس نیستم، هر چند چیزهایی نوشتم ولی داستان نویس نیستم، اما همین داستانها هم از یه جرقه شروع شدن، یه اتفاق ساده، مثلاً گوشیم خراب شد بردمش تعمیر گاه، تعمیرکار به جای عبارت “خراب” گفت: گوشی شما مرده، همین میشه شروع یه داستان. قاعدتاً این گوشی مرده آخر شب باید توی خونه بوی لاشه بده و من مجبور بشم خاکش کنم. نه؟ در مورد کانال هم باز لطف شماست که میگید خوب مینویسم، الگویی نیست جز همین هایی که توی کوچه و خیابون میبینم، اول تعجب میکنم و بعد میخندم، بخش خندهدارشو برای وبلاگ جدا میکنم و خلاص.
هشتم هم باز طولانی شد، تا اینجا بیشتر از ۱۲۵۰ کلمه. علی الحساب این رو از ما قبول کنید و اگر برای پایان بندی قرار باشه چیزی اضافه کنم اینکه هر وقت قرار بوده کسی غیر از خودم باشم، اذیت شدم، شکست خودم و تنزل داشتم، اما هر وقت سعی کردم خودم باشم، با تمام ضعفها و ناتوانیهام بیشتر از خودم لذت بردم، سعی کردم این فرمول “خودت باش” رو همه جا استفاده کنم و مخصوصا توی وبلاگ نویسی خیلی خوب بوده برام.
ممنون از شما و ممنون از کسانی که تا اینجا متن من رو خوندن، باید عرض کنم: خدا قوت دلاور، خسته نباشی پهلوان.
سلام
:))))
صحبتتهاتون رو کامل فهمیدم. اینکه دغدغههاتون فرق داشتند و دوستانتون خیلی دوست نداشتند پست ها بمونه.
اره دارمش صدای عروسی رو هنوز :)
شما لطف دارید که مقالاتمو توی سکان میخونید. بله این اتفاقات و اون حس اشنا بودن رو منم تجربه کردم!
شنونده خوبی بودن خیلی خوبه. حتی کلاسهایی برگزار میشه و مواردی برای شنونده فعال بودن گفته میشه.
پشنهادتون هم عالی بود: سوژه همینه، مسائل خودم.
با صادقانه نوشتن کاملا موافقم. و به قول علی فرنود این یکی از واژههایی که میذارم جلوم و بعد پست مینویسم.
یه دنیا ممنونم از شما که انقدر گرم نوشتید. استفاده کردیم.
دنیا دنیا شاد باشید اقای قربانی.
سلام آقای قربانی عزیز.
کامنت هاتون رو خوندم.
این رو میدونستم که ۱۱ سال وبلاگ نویس بودید چون از پست های اینستاگرتم و کانال تلگرامتون فهمیدم.
آقای قربانی میتونم بگم تجربه هایی که در اختیارمون گذاشتید عاااااالیی بودن.
خواهشم از شما اینکه بیشتر بنویسید.
یا در وبلاگ ۲۴۰۰ یا در ویرگول.
نمیدونم چرا قبلا این خواهش رو ازتون نکردم.
شاید خودخواهی من باشه ولی بخاطر ما بنویسید که بتونیم از تجربیاتتون استفاده کنیم.
موفق باشید.