۲۰سالگی آدمیزاد، یکسری ترمزها دارد. ترمزهای اشتباه، گاهی تلقین شده از طرف صنعت توسعهی فردی و توهمفروشی، گاهی هم دیفالتهای اشتباه خودمان.
من متولد ۷۴ام. ۵ شهریور ۷۴ (+). با یک حساب و کتاب سرانگشتی، میفهمیم که الان این پست را مینویسم هنوز ۲۰تا۳۰ سالگیام تمام نشده و میانهی آن هستم. ۲۰ سالگی برای من شبیه حلزون کشتی نوح است که تلاش میکند به عرشه برسد. این نوشته طولانی را هم اگر میخوانید به چشم یک دوست صمیمی بخوانید. تجربیات، فهمیدهها و خواندههایم تا اینجای کار است. نه به عنوان یک معلم نه یک نصیحتکننده. صرفا یک دوست.
۱.پیدا کردن علاقه
سوالِ “علاقم را چطور پیدا کنم؟” یا “با وقتم چیکار کنم” یا “از کجا شروع کنم” خوب است ولی وقتی از کسی میپرسیم و توقع جواب قاطعانه داریم، یک حماقت است. وقتی کسی خودش نمیداند با زندگی خودش که نقشاصلی آن است چه کار کند از دیگران چه توقعی دارد؟
همگی ما در این ابهام هستیم، ابهام و آینده را ندانستن کل زندگی است. کسی خبر ندارد. تضمینی وجود ندارد. زندگی یعنی با اینکه نمیدانی، خبر نداری، بالاخره دست به یک کاری بزنی. هر طور که شده.
بالاخره شما در وقت خالی خودتان یکسری کارها میکنید، ایدههایی دارید، صحبتهایتان حول یک موضوعی میچرخد، در مرورگرتان دنبال چیزهایی میروید، آدمهایی را دنبال میکنید. اینها همش نشان میدهد که بالاخره تهِ تهش به یک چیزی وصلید دیگه. یک چیزی را دوست دارید و دنبال میکنید. وگرنه خود آزاری نیست که. حالا یا آگاهانه دنبال میکنید یا نا آگاهانه.
ولی خدای نادیدهگرفتنیم.
این نادیدهگرفتن هم دلایل زیادی میتواند داشته باشد.
پول ازش درنمیاد، توی این مملکت جواب نمیده، مردم بفهمن چی، توی خانوادمون سابقه نداشته، خودخفن پنداریه، عرف نیست و…
مثلا ایدهای مثل بیتباکس فکر کنید علاقه داشته باشید چقدر بهانه میتوان برای آن آورد؟
ولی یکبار از خودتان بپرسید که بگذار امتحانش کنم؟
اوکی مثلا، نوشتن را دوست دارم، از آن پول در نمیآید، ولی امتحان کردم یک وبلاگ داشته باشم؟ یک صفحه حداقل که مرتب در آن بنویسم؟
وقتی بچهایم و مثلا به اسکیت علاقه داریم یا فوتبال، سوالهای فیلسوفانه نمیپرسیم که بهترین کار که با این وقت بچگی میتوانم انجام بدهم چیست؟ شده گُلکوچیک بازی میکنیم، یا در پارک از اسکیتسواری لذت میبریم.
همین امتحاننکردنها است که تبدیل میشود به اگرها. اگر فلان کار کرده بودم، الان…
آدام گرانت میگوید تحقیقات نشان میدهند که در بلند مدت اشتباهاتی که افسوسشان را میخوریم، نه خطاهای ناشی از انجام دادن کار، بلکه خطاهای مربوط به انجام ندادن کاری هستند. اگر فرصت انجام دوبارهی کاری را داشته باشیم، اغلب خودمان را کمتر سانسور میکنیم و ایدههایمان را بیشتر به زبان میآوریم.
سوال را درست بپرسیم، مشکل را نپیچانیم. مشکل، نبودِ علاقه نیست. مشکل نپذیرفتنِ خودِ آدمیزاد است. مشکل این است که نمیدانیم چگونه آن علاقه را به بار بنشانیم. مشکل شروعنکردن است. مشکل عملینکردنِ «بذار امتحان کنم» است.
کنجکاوی و هیجان به هر صورت شما را به سمت چیزی هدایت میکند.
اگر فکر میکنی رویاتو پیدا کنی و مشغول به علاقهات شوی از تکتک لحظاتش لذت خواهی برد لابد فیلمهای انگیزشی با قهرمانهای ایدهآل زیاد میبینی. استیو جابز میگوید: «وقتی من هفده سالم بود یک نقل قولی خواندم که شبیه این بود: « اگر هر روز جوری زندگی کنید که تصور کنید آن روز آخرین روز زندگی تان باشد، یک روز این تصور به حقیقت تبدیل می شود.» این جمله روی من تأثیر گذاشت و از آن موقع به مدت سی و سه سال هر روز وقتی که من توی آینه نگاه می کنم از خودم می پرسم: «اگر امروز آخرین روز زندگی من باشد آیا باز هم کارهایی را که امروز می خواهم انجام بدهم، انجام می دهم یا نه؟» هر موقع جواب این سوال برای چند روز پیاپی نه باشد می فهمم در زندگی ام به یک سری تغییرات احتیاج دارم.»
واژهی پیاپی مهم است. یک روز ناراحتیم که زمین و زمان برایمان برنامه چیده، زنگ خطری برای تغییر شغل یا علاقه نیست. حتی کسانی که ادعا میکنند به علاقهی خودشان مشغولاند بارها و بارها میگویند که در زندگی از یک علاقه صد در صدش را دوست نداریم، شاید ۷۰درصد آنکار لذت بخش است و بعضی وقتها هم کمتر. مارک منسون هم مینویسد من انقدر خوششانس بودهام که مشغول به کاری شوم که دوستش دارم اما از همهاش خوشم نمیآید، گاهی ۳۰ درصدش مزخرف است و گاهی هم بیشتر. این واقعیتِ زندگی است.
پیداکردنی در کار نیست، یکسری کارها را هر روز انجام میدهی و از انجامش کیف میکنی. باید علاقه را دید.
بذار یک شکل ساده بکشم توی آن توضیح دهم:
توی زندگی به یکسری چیزها علاقه داریم یا به عبارتی دیگر، یکسری کارها را مدام انجام میدهیم، مثل نوشتن، ساز زدن، درس، کامپیوتر، ورزش و غیره. شکل اول نشاندهندهی همین است. گویهای کوچک درون آن نشان میدهد که یکسری کارها را به دورِ تکرار انداختیم و به آنها توجه میکنیم. در شکل دوم به یکی از اینها بیشتر توجه میکنیم، (مثلا کامپیوتر) بیشتر وقت و انرژیمان را صرف آن میکنیم، منظور دایرهی زرد رنگ است که در شکل سوم بزرگتر شده است. اینجا جایی است که یکسری تعادلها را به هم میزنیم تا از زندگی چیزی که دوست داریم را بسازیم. واقعیت بهتر در شکل چهارم است. هر علاقه یک قسمت مزخرف دارد. گاهی اوقات هم فصل اشتراک دارند. مثلا به برنامهنویسی علاقه دارید، نوشتن هم همینطور. یک سایت که کار دست خودتان باشد راه میاندازید.
دایرهی زرد رنگ، نهالی است که با “توجهکردن” به آن آب میدهیم تا به بار بنشیند.
آلن دوباتن مینویسد: «شغل را مثل غذا تصور میکنیم، فکر میکنیم وقتی میدانیم به سادگی چه غذایی را دوست داریم، میدانیم چه شغلی را هم دوست داریم. یا ساده است که یک گوشه بنشینیم و فکر کنیم چه شغلی مورد علاقهی من است.»
آدم باید یک موتور جستجو در خودش برای تواناییهایش داشته باشد تا بفهمد شغل مورد علاقهاش چیست. یکبار الهام نمیشود. باید به خودآگاهی رسید تا درکش کرد. این خودآگاهی هم فکر نمیکنم به دست کسی دیگر جز خودِ آدم اتفاق بیافتد. اگر نباشد، باقی همه پوچ است. یک تصویر واضح هم نیست، کدر است، گاهی آنقدر کدر که سخت میتوان یافت اما باید تلاش کرد. باید تصمیم داشت و عمل کرد و دانست که هر خواستنی، توانستن نیست.
بیگاری، عار نیست. گاهی اوقات مجبوریم برای کسب مهارت در حرفهای که دوستش داریم، بیگاری بکشیم. بیگاری همیشه هم حقوق نیست، بیشتر به این معنا است که در آن شرکت یا سازمان به نسبت کاری که داریم انجام میدهیم، حق آنچنانی برایمان قائل نیستند. اما یک سنی را ما مجبوریم برای بیگاریکردن کنار بگذاریم.
رضا غیابی حرف جالبی میزند، میگوید آقایی که با افتخار میگوید که دخترش میخواست منشی شود، ولی بهش گفتم بیا این حقوق سر کار رفتنت بشین خونه، کار درستی نبوده. دخترت در خانهی تو همین قدر آدم میشد. بقیهاش را باید برود سر کار. خیلی از فرصتها را از او گرفتی.
چیزی که مهم است این است که بین این کارکردنها یا حتی بیگاریکردنها تا جایی که میتوان باید اعتبار جمع کرد. یک آدم بدونِ پول ولی با اعتبار خیلی خیلی راحتتر میتواند کارهایش را در زندگی شغلی خود جلو ببرد تا یک آدمی که پولدار است اما اعتبار ندارد. چند روز پیش برای نقشهبرداری از یک منطقه به پهباد احتیاج داشتیم اما بودجه آنچنان نبود که هم هزینهی GPSها را بدهیم هم پهباد با خلبانش را. اوایل دوران دانشجویی در جایی کار کرده بودیم که حقوقش چیزی حدود خرج خودمان بود. اما کیفیت کاری که کرده بودیم باعث اعتبار شد. بهشان گفتیم که ما به تازگی پروژه را گرفتیم و بودجه نداریم. بیآنکه چیزی بپرسند یا سفتهای بخواهند با احترام هم پهباد هم خلبان هم وسایل GPS را در اختیارمان گذاشتند. در بازار هم همین است. همیشه نمیتوان نقد کار کرد. چک هر کسی هم قابل قبول نیست. بزرگترین بازاریها با اعتبارشان کار میکنند. باید سعی کرد از همین اوایل جوری رفتار کرد و ارتباط گرفت و کار کرد که اسمتان خودش به تنهایی اعتبار باشد.
۲.به هیچجای دنیا نیست که شما کی هستید و چیکار میکنید
بیشتر خواستهها و کارهایی که نمیکنیم/نکردیم، زیر سرِ این فکر است که دیگران در مورد من چه میگویند. ولی واقعیت محض، نه تلقین و جملات انگیزشی، این است که هیچ کس اهمیت نمیدهد که شما برای زندگیتان چهکاری کردید و میکنید. این طرز فکر بیشتر ریشه در این دارد که گاهی، یواشکی شاید، در زندگی دیگران سَرَک میکشیم تا ببینیم چهکاری میکنند. این طرز فکر در زندگی روزمره هم نشت پیدا میکند. از طرفی شبکههای اجتماعی، مثل اینستاگرام روز به روز این باور که تو خاص هستی را مثل سم، وارد زندگی ما میکند. واقعیت خشن است، خاص نیستی، کسی توجه آنچنانی به تو ندارد.
هر کاری که انجام میدهید، یک روزی همگیاش فراموش میشود، جوری که انگار تا به حال وجود نداشته است. به دور و برتون نگاه کنید، چقدر از همین اتفاقات و آدمها را خودتان فراموش کردید؟
به هیچعنوان تافتهی جدا بافته و خاص و اینطور صفتهای آس و خاص نیستید. مرکز توجه نیستید.
در عینِ تلخی، خوب است. چون دستتان برای غلطکردن، کارهای احمقانه (شاید) انجام دادن باز است. اگر کار اشتباه کنید و به کسانی که اهمیت میدهید و آنها هم به شما اهمیت میدهند (مثل خانواده) آنها شما را خواهند بخشید.
هیچ دلیلی وجود ندارد که آن شخصی که میخواهید باشید، نشوید.
خیلی راحت از این مساله نگذرید. جزء حسرتهای تلخ آدمها است.
شاهین یکبار جالب حرف میزد، میگفت وقتی شروع میکنید به انتشار نوشتههایتان، فکر میکنید در یک استادیوم لخت ایستادهاید و دیگران به شما زُل زدند. در حالی که این طور نیست. همه لختند!
۳.استعداد
استعداد فقط در یک کار خاص نیست. استعداد یعنی کارهایی هست که اگر منِ نوعی همان انرژی را که دیگران میگذارند، بذارم بیشتر و سریعتر و یا راحتتر به نتیجهی مطلوب میرسم. حالا چگالی استعداد در یک حوزهی خاص بیشتر باشد اصطلاحا میگوییم در فلان چیز استعداد داریم. 1
۴.مثل هنرمندها بدزدید
آقای آستین کلئون یک کتاب دارد با همین عنوان تیتر. انقدر دوستش دارم که ۲۰بار خواندمش. تمام زورش را میزند تا بفهماند که تقلید بد نیست. شما روز اول که پا به دنیا میگذارید نمیدانید سبکتان چیست یا به اصطلاح صدایتان کدام است. برای اینکه بفهمیم شروع میکنیم به تقلید. قسمت کلیدی کار دو تا چیز است. یکی اینکه باید تشخیص داد از چه کسی باید تقلید کرد و دوم باید فهمید دقیقا چه چیزی را باید تقلید کرد. جواب سوال اول که مشخص است. ما از کسانی تقلید میکنیم که عاشقشانیم، قهرمانهایمان، آدمهای الهام بخش زندگی و کسانی که دوست داریم مثل آنها باشیم. اما اینکه چه چیزی را کپی میکنیم یک بحث جداست و کمی سخت. فقط نباید سبک را دزدید، تفکر پشت سبک را باید فهمید و تقلید کرد. از یک قهرمان که بت نمیسازیم بپرستیمش. ما میخواهیم به واسطهی آن تقلید پی ببریم به نوع نگاه آن آدم به دنیا، به مسائل. این چیزی است که دقیقا میخواهیم. درونیکردن نوع نگاه آنها. در غیر این صورت کار ما چیزی نیست جز یک کپی دست چندم. عیب آدمیزاد اینجاست که نمیتواند کپیهای بینقص بسازد، یکجایی وسط این کپیکاری هست که کم میآورید و دقیقا همانجا است که باید دست بهکار شوید و یک چیزی از خودتان اضافه کنید. این همان چیزی است که شما را متفاوت میکند. یک levelبالاتر از تقلید، شبیهسازی است. ببینید چگونه میتوان آنرا وارد زندگی خود کرد.
اینجا داریم حرف از تمرین میزنیم نه از دزدی هنری. دزدی هنری یعنی اثر کسی دیگر را به عنوان اثر خودتان جا بزنید. کپیکردن یعنی مهندسی معکوس. مثل یک مکانیک که قطعات ماشینی را از هم باز میکند تا ببیند چهطور کار میکند.
بالاخره هر کسی میانگینی از ۵ نفر اطرافیانش است و به علاوه هر کسی یک بکگراندی دارد و همین بکگراند باعث میشود درست رنگ همان کسی که از او تقلید میکنید نشوید. این کل ماجراست.
وقتی مردم به چیزی میگویند «اصل» در ۹ مورد از هر ۱۰تا، صرفا منابع مربوطه را نمیشناسند. هنرمند خوب درک میکند که هیچچیزی نیست که از هیچ بیاید. همهی کارهای خلاقه بر چیزهایی که از قبل وجود داشتهاند بنا شده است. هیچچیزی کاملا اصل نیست. –جاناتان لتم
ژنتیک مثال خوبی است. شما یک مادر و یک پدر دارید و ویژگیهایی از هر دو آنها. اما حاصل جمع شما بیشتر از سهم آنهاست. شما ترکیب جدیدی از پدر و مادر و همهی نیاکانتان هستید. -آستین کلئون
دست انسان قادر به ساخت یک کپی کاملا مشابه نیست. -آستین کلئون
۵.کمیت و کار
من هنوز هم به این باورم که راه کیفیت از کمیت میگذرد. تا وقتی کمیت را به حدی نرسانید که باید باشد، کیفیتی در کار نیست. حالا این موضوع را از دید ستگادین بخوانیم:
«مرتب سر کار بروید، هنر سخت است، فروش سخت است، نوشتن سخت است. تفاوت ایجاد کردن سخت است. وقتی کار سخت انجام میدهید، جواب نه میشنوید، شکست میخورید، راهحل پیدا میکنید، یعنی تصمیمگیری مبتنی بر موقعیت در این باره که آیا الان وقت چرتزدن یا استراحت و مرخصیگرفتن است کار احمقانهای است.
آیزاک آسیموف بیشاز چهارصد (!) کتاب نوشته و منتشر کرده است. او چهل سال، هر روز، از شش صبح تا ظهر بیوقفه در حال تایپکردن بوده است. در پنجسال اول کار انفرادیام که به نظر میرسید تقلایم تمامی ندارد، حتی یک روز هم غیبت نکردم و هرگز چرت نزدم (از طرفی دیگر به خودم قول دادم که تا ساعت مشخصی کار کنم و تعطیلات آخر هفته به هیچ وجه کار نکنم. این قانون از هر دو طرف باید رعایت شود).»
آری، در زندگی، چیزهای بزرگ یکبارکی به کارهای ریز که میلیونها بار اتفاق میافتد، میبازد. کارهای کوچک، اتفاقاتی که ریز ریز رخ میدهند یا تصمیمگیریهای پیوسته و کوچک که میگیریم از چیزهایی که به یکباره اتفاق میافتد و بزرگاند، ارزش بیشتری دارند. بیشترین اثر را میگذراند.
عادتهایی که میسازیم، کارهایی که پیوسته اما کوچک انجام میدهیم، یک کُل از زندگی میسازند. همیشه فرصت برای ساختن عادتهای درست نیست، بهترین زمان همین سنها است.
منظور کمیت کورکورانه نیست. تمرین منظم، تبحر میآورد اما باعث خلق چیز جدید نمیشود. کافی است نگاهی بیاندازید به کسانی که پیانو یاد میگیرند. شاید تصنیفهای موتسارت را هم به زیبایی بنوازند اما اغلب آنها موسیقیای که برای خودشان باشد را خلق نمیکنند. کمیت نباید صرفا به مصرف دانش علمی موجود ختم شود. باید ابتکار و گاهی بیرون رفتن از قواعد موجود و شککردن به دیفالتها را چاشنی کار کرد. 2
۶.ریسک با ریسکِ خَرکی و قمار فرق دارد
در تاریخ نمادهایی داریم مثل بیلگیتس و استیو جابز. میپرستیمشان چون آنقدر بیپروا بودند که دانشگاه را نیمهکاره رها کنند و هر چه دارند بریزند در طبق اخلاص تا رویاهای خود را عملی کنند. بعد هم فکر میکنیم اینها تافتههای جدا بافتهاند. درست مثل همینهایی که به واسطهی جهش ژنتیکی در برابر سرطان و چاقی و ایدز و هزار کوفت دیگر مقاوماند. فکر میکنیم سوپرمنی هستند که از ابهام و عدم قطعیت نمیترسند که هیچ، تایید اجتماعی هم به هیچکجایشان نیست و نگران هزینههای دنبالهرو نبودن نیستند. از اول بُتشکن بودهاند.
یک واربی پارکر هست که خدای فروشندگی آنلاین عینک شد. چهارتا دانشجو بودند که به این ایده افتادند که باباجان به جای اینهمه هزینهی گزافی که بابت عینک به لاکسوتیکا که این صنعت را تحت سلطه دارد بدهیم، بیایید یک کاری کنیم تا این عینک شکسته را مدام نزنیم. خسته شدیم از این قیمتهای عجیبوغریب. یکی از این چهار نفر اسمش نیل بلومنتان بود و آقای آدامگرانت میگوید یکبار دیدم این جوانک جذاب آمده سر کلاسم نشسته و بعد کلاس حرف زد و معلوم بود از ته دل میخواهد دنیا را تغییر دهد، جوری دنیا را چپه کند که مدام روی خوشش را به همه نشان دهد. منتهی وقتی ایدهشان را گفت، جواب دادم که ایده خیلی خوبی است ولی اینکه ملت عینک را اینترنتی سفارش دهند چیزی است که باورش سخت است. مردم شکاکاند و تلاش رستمگونهای میخواهد برای به ثمر رساندن این ایده. بعد نیل گفت که ما با بدبختی و تلاش سایت را راه انداختیم. از اینکه محکوم به شکست بودند دلم سوخت و بهشان گفتم اگر واقعا به واربی پارکر باور دارید باید قید درس و دانشگاه را بزنید و فولتایم بچسبید به ایده و نیل جواب داد که حاجی نمیخواهیم بیگدار به آب بزنیم. اصلا نمیدانیم این ایده جواب میدهد یا نه. برای همین اوقات فراغت را گذاشتیم سر این کار و بین درسخواندن رویش کار کردیم. بجز من، ۳نفرِ دیگر این ماجرا هم، مشغول دورههای کارآموزی هستیم. آدامگرانت میگوید با این کمبود زمان و تقسیم توجهشان فهمیدم که تازه ۶ماه طول کشیده اسم شرکت انتخاب کنند. اما بعدش یادم آمد که تابستان فارغالتحصیل میشوند و از شر دانشگاه خلاص میشوند. و این یعنی به میدان مبارزه خواهند رفت. منتهی نیل چیزی گفت که ناامیدی باز در من موج زد. گفت چندتا گزینه داریم که وقتی گند زده شد در کار، راه فرار داشته باشیم. مثلا من یک شغل تمام وقت برای بعد فارغالتحصیلی قبول کردم. همینطور جف. دیو هم برای اطمینان در تابستان دو دورهی کارآموزی رفته و با کارفرمای سابقش حرف زده که برگردد سر کار. اینجا بود که فهمیدم هیچکدام متمرکز نیستند و قبول نکردم در واربی پارکر سرمایهگذاری کنم. چون مثل خودم بودند. من هم عاشق امنیت شغلیِ کار در دانشگاه شدم و نرفتم کسبوکار خودم را راه بیاندازم.
الگوهای ذهنیم در مورد کارآفرینها با واربیپارکرها نمیخواند. انقدر پوستکلفت نبودند تا قمار کنند و بچسبند به ایدهشان. احتیاط کردند. منتهی همین نقطهی ضعف به ظاهرشان باعث موفقیت شد. باید خط کشید روی این باور افسانهای که کارآفرینی یعنی ریسکپذیری شدید و این کارآفرینها بیشتر از چیزی که فکرش را بکنیم معمولیاند و مثل هزارتا آدم دیگر دارند با ترس و تردید و شک، کشتی میگیرند.
اما در نهایت واربی پارکر با تمام شکها و تردیدهایش برد. شروع کرد اینترنتی عینکها را به متقاضیان فرستادن. مشتری رایگان عینک را تست میکرد و اگر به چهرهاش میآمد برمیداشت، آنهم با یک قیمت کمتر از بازار. این برنامهی امتحان رایگان عینک انقدر مورد استقبال قرار گرفت که واربی پارکر مجبور شد ۴۸ساعت اول راهاندازی، آنرا به طور موقت به تعلیق دربیاورد. شرکت بُرد و از جایش بلند شد.
گروه کوئین را یادتان میآید؟ همین که فیلم Bohemian Rhapsody را از آن ساختند و بازیگر رامی ملک اسکار گرفت. این گروه کوئین یک نوازنده گیتار داشت به اسم برایان می که به عنوان یکی از بهترین نوازندههای گیتار در تمام دوران است. برایان می وسط دکترای فیزیک نجوم بود که زدن گیتار را در یک گروه جدید موسیقی شروع کرد اما قبل از اینکه خودش را وقف همکاری با کوئین کند تحصیل را رها نکرد.
حالا برگردیم سر بیلگیتس که هاروارد را ترک کرد تا مایکروسافت را راه بیاندازد. دانشجوی سال دوم بود که برنامهی نرمافزاری جدیدش را فروخت و تا یک سال دیگر دانشگاه را ترک نکرد. حتی بعد از آنهم ترک نکرد.
در ادامه آقای آدامگرانت در کتاب آفرینشگران میگوید: فکر میکنید همهی این کار آفرینها چه کردند؟ ماندن در شغل روزانه یا تحصیل باعث نمیشود تمام توان را نگذاریم روی کاری که میخواهیم؟ اصلگرایی را رد نمیکند؟
مهمترین کاری که این افراد کردند و کسی چندان توجهی نکرد این بود که ریسکهایشان را متعادل کردند. دلشان از یک طرف نسبتا قرص بود که لااقل شب در خیابان نمیخوابند. امنیتنسبی داشتن در یک حوزه باعث میشد بتوانند در یک حوزهی دیگر ریسکشان را بکنند. کلمهی کارآفرین را یک اقتصاد دان به اسم ریچارد کانتیلون ابداع کرد و معنیاش میشود «حامل ریسک».
ریک اسمیت در مورد این آدمها خیلی خوب میگوید که باید طلا گرفت:
از ۵هزار کارآفرینی آمریکایی همین سوال ساده را پرسیدند که وقتی یک کار راه میاندازید بهتر است سر کار قبلی بمانید یا رهایش کنید؟ کسانی که سرکارشان بودند ۶۷درصد بیشتر از آنیکی گروه که رها کردند احتمال موفقیت داشتند. این یعنی قمار بیپروا احتمال اینکه ریشهی یک شرکت نوپا را بخشکاند خیلی زیاد است.
لری پیچ و سرگی برین به عنوان بنیانگذاران گوگل دوزاریشان افتاده بود که چطور جستوجوی اینترنتی را خیلی خیلی بهتر بهبود بدهند ولی تا دو سال بعدش هم تحصیلات تکمیلی خودشان را در استنفورد کنار نگذاشتند.
وقتی پیر امیدیار، شرکت eBay را ساخت، این کار برایش در حد سرگرمی بود و تا ۹ماه بعدش همچنان به عنوان برنامهنویس کار میکرد.
استیو وزنیاک بعد از اینکه کامپیوتر اصلی اپل ۱ را ساخت با استیو جابز شرکت زد اما تا یکسال بعدش به عنوان یک مهندس تماموقت در شرکت اچپی مشغول کار بود.
یک قرن قبل، هنری فورد امپراتوری خودروسازی خود را زمانی شروع کرد که هنوز به عنوان مهندس ارشد برای توماس ادیسون کار میکرد، کاری که امنیت لازم را به فورد میداد تا ابداعهای جدیدش برای ساخت خودرو را بیازماید. او دوسال پس از اینکه کاربراتور را ساخت و یک سال پس از اینکه امتیاز ساخت خودرو را به دست آورد، همچنان تحت نظر ادیسون کار میکرد.
فیلنایت، ستارهی دو میدانی سابق، شروع کرده بود کفشهای دو را در صندق عقب ماشینش فروختن و همزمان هم به عنوان حسابدار مشغول کار بود.
آقای توماس استرنز الیوت که به اختصار مینویسند تی.اس. الیوت، یک شعر گفت به اسم سرزمین هرز یا سرزمین بیحاصل که مهمترین شعر قرن بیستم شد اما تا سه سال بعد از گفتن و اسم درکردنش، به شغلش در بانک لندن چسبید و بیرون نیامد. بعد هم که آمد بیرون برای یک انتشارات کار کرد تا ثبات زندگیاش را حفظ کند و در کنارش شعر بنویسد.
جان لِجِند که جایزهی گِرمی برده حتی تا دوسال بعد از اینکه اولین آلبومش را منتشر کرد داشت به عنوان مشاور مدیریت کار میکرد. روزها فایل پاورپوینت ارائهاش را آماده میکرد و شبها اجرا داشت.
استیون کینگ، یک نویسندهی خفن رمان است تا هفتسال بعد از نوشتن اولین داستانش، به عنوان سرایدار و معلم و کارگر پمپ بنزین عرق میریخت و بعد از اینکه اولین رمانش به اسم کَری منتشر شد این شغلها را رها کرد.
سارا بِلِیکلی توی ۲۷سالگی یک ایده داشت که جوراب شلواری بدون ساق تولید کند و با سرمایهگذاری ۵هزار دلاریاش که کل پساندازش بود ریسکش را کرد منتهی دو سال در شغل تمام وقت فروش ماشینهای فکس ماند و شبها و آخر هفتهها را چسبید به ایدهاش. وقتی اسپانکس را راه انداخت شد جوانترین میلیارد خود ساختهی دنیا.
تمام این داستانها هم همین است که ریسک3 با ریسک خرکی و قمار فرق دارد.
۷.هدف
در نقشهبرداری چیزی هست به اسم بنچمارک. مختصات این نقطه انقدر دقیق است که آنرا عاری از خطا فرض میکنند و بعد تمام محاسبات را ربط میدهند به این بنچمارک و اینجوری خطاهای محسابات دیگر را حداقل میکنند. هدف هم بنچمارک زندگی است. رسیدن به آن یا نرسیدن مهم نیست. ارزشِ تلاشکردن به رسیدن و نرسیدن ربط ندارد. برد و باختی وجود ندارد؛ هر چیزی هست پروسهی شکستخوردن و دوباره ادامهدادن و تلاشکردن است. صد البته که به موقع رهاکردن هم ارزش دارد.
دو دهه از بهترین سالهای زندگی را در مدرسه گذراندیم، یاد گرفتیم که میشود همهچیز را با هم داشت و خواست. اگر بدست آوردی یعنی تو خوبی و اگر نه یعنی باختی. این هم یکی دیگر از باورهای غلط زندگی است.
مارکمنسون هم (میتوان صدایش کرد مارکِ خودمون؟) مینویسد ۲۴ساله بودم که خیلی جدی و بلندپروازانه لیست اهدافی که میخواستم در تولدِ ۳۰سالگی به آنها رسیده باشم را نوشتم. حالا هم که سیساله شدم به یکی از آن سهتا هدفی که نوشته بودم رسیدم، برای آن دوتای دیگری واقعا کار جدیای نکردم. حالا که بزرگ شدم و پیشرفت کردم میفهمم که آن هدفهایی که برای خودم تعیین کرده بودم را واقعا نمیخواستم. چیدن این هدفها به من فهموند که در واقع چه چیزهایی برایم در زندگی مهم نیست. هدفهای دیگر که بهشان نرسیدم ولی برایشان کاری انجام دادم به من خیلی چیزها یاد داد که هنوز هم از نتیجهاش راضیام.
۸.ابهام
شروع ۲۰سالگی با این دید که آدمها تنها یکبار نردبان زندگیشان را انتخاب میکنند و بقیهی زندگی را صرف بالا رفتن از آن میکنند و حالا که من نردبانم مشخص نیست یا افتادم یعنی بدبختم، اشتباست. این نردبان هر چیزی میتواند باشد. اما چیزی که در شروع ۲۰سالگی مُد است این است که به نام خدا، یک رشته انتخاب میکنم، دانشگاه میروم، کار پیدا میکنم، در کار یکی یکی این پلهها را بالا میروم، بعد ازدواج، بعد بچه و الی آخر.
این طرز فکر گندیده است. آنقدر گندیده که نیاز به توضیح ندارد. هیچ کس نمیداند چه نردبانی را انتخاب میکند. هیچکس نمیداند در زندگی چقدر نردبانها که عوض میکند، از کدامها پایین میآید و در کدام بالا میرود. آدمها با حدس و گمان پیش میروند.
باید با ابهام دوست شد.
همه این ابهام را میکشند، برای کسی تضمینی وجود ندارد. نقشهی از پیش تعیین شدهای را دستش نمیدهند که بگویند این نقشونگار زندگی توست حالا زندگیاش کن.
هر چیزی که مربوط به آدمیزاد است در آن قطعیت معنا ندارد. شما نمیتوانید با قاطعیت بگویید دوستانی که در دبیرستان داشتید یا دارید، در ۳۰سالگی قرار است از چه چیزهایی خوششان بیاید و چه شغلی خواهند داشت.
الان حتی با آنهایی که در دانشگاه دوستی نمیتوان گفت چه شغلی را در ۳۰سالگی پی خواهند گرفت چه برسد به رفقای دبیرستان!
خیلی چیزها اتفاق میافتند. فرصتها میآیند، توجه خرجشان میکنید و اولین شکوفهها زده میشوند. خیلی از فرصتها هم گند زده میشود توش. ولی آدم جوان است، زمان دارد، توان پرداخت بهایش را دارد.
۹.شکست
بزرگترین داراییِ جوانی، استعداد و ایدهها و تجربهها نیست. زمان است. زمان این قدرت را میدهد که ریسکهای بزرگ کرد. اشتباه کرد. در این بازهی سنی، عملا چیزی برای از دستدادن وجود ندارد.
چرا در مورد شکست حرف میزنیم؟ چون همه چیز به سرعت در حال تغییر است، بخاطر این سرعت بالا یا مجبوریم دست به ابتکار عمل بزنیم یا اینکه فقط مدام واکنش نشان دهیم. ابتکار عمل هم یعنی اینکه دیفالتها و فرضیهها را بی چون و چرا نباید قبول کرد. ابتکار عمل یعنی «بذار ببینم» و «بذار امتحان کنم»
ابتکار عمل، حتما شکست هم دارد.
۱۰.شروعکردنها
خیلی اوقات ما از شروعکردنهای دیر ضربه میخوریم، شروعکردن هم یک رویداد نیست، مجموعهای از رویدادها است. یک نقطه نیست، شبکهای از نقطهها است. مثلا استارت کاری را زدیم، هر حرکتی که برایش انجام دهیم یک شروعِ تازه است. هر روزی که میگذرد برایش یک کاری انجام دهیم حکم شروعکردن را دارد. شروعها است که تدوام را میسازند. پایان موقعی وجود دارد که آدم واقعا مانده باشد که چگونه دوباره شروع کند. آدمیزاد اسمهای شیکهم برای مرضهایش ساخته، کمالگرایی. وقتی کوچیکترین تقلایی نمیکند، تنبلی است حالا هر اسمی میخواهد داشته باشد.
(گاهی اوقات فکر میکنم واژهی فارغالتحصیلی یکی دیگر از خطاهای زشت دانشگاه است که همه به کار میبریم.)4
زندگی یک منطقه صفر دارد؛ بیرون آمدن از این منطقه بیشتر از اینکه صبر بخواهد، مبارز بودن میطلبد. یک چیزی شبیه به اصطحکاک میماند. نسبت به بقیهی مراحل باید زور بیشتری زد تا به حرکت افتاد. مثل درآوردن اولین حقوق در حوزهای که دوستش داری، مثل نوشتن اولین جمله وقتی تازه الفبا یاد گرفتی. سخت است ولی ماندن در آن سختتر است. باید مبارزه کرد. خوب جنگید تا از این منطقه بیرون آمد.
۱۱.مقایسه
حرفِ “خودت را با کسی مقایسه نکن” انقدر تکرار شده است که تبدیل به یک کلیشه شده اما من فکر میکنم مقایسهکردن را نمیتوان به صفر رساند. اصلا مهم، مقایسهکردن یا قضاوتکردن نیست. مهم این است که آدم خودش را با چه کسی یا چه کسانی مقایسه میکند. قضاوت، اشتباه نیست؛ اشتباه، پیشداوری است و تصمیمگرفتن بر اساس همان پیشداوریها. جای گناه را اشتباه میگیریم. اشتباه رفتار میکنیم.
حالا اشتباه کجاست؟ اشتباه، انتخاب غلط این آدمهایی است که خودمان را با آنها مقایسه میکنیم. اشتباه، این است که نفهمیم توجه مثل یک ارزش میمانند. درست مثل یک پول که ارزش زیاد داشته باشد. اشتباه، این است که توجه را خرج چیزها یا آدمهای غلط کنیم. آب را پای علفهرزی بریزیم که انقدر در زندگی ریشه بدواند تا کندنش سخت شود.
۱۲.آخرش
در انتها هم اینکه تمام اتفاقات، انتخابها به خودی خود مهم نیستند. چیزهایی مثل دانشگاهرفتن و ازدواج، تنها گزینهاند. آدمی که تو از پس اینها میشوی مهم است.
و خوشحالی، به خوردن و خوابیدن نیست. خوشحالی واقعی و عمیق در آنجایی است که برمیگردی میبینی چه چالشهایی را حل کردی و در شکم کدام مسائل رفتی. مزهاش را کموبیش چشیدهام. قول میدهم از لذتهای زودگذر هم هیجانانگیزتر و شیرینتر است.5
بزرگترین معلمها و تاثیرگذارترین کتابها آنهاییاند که سوالات خوب ایجاد میکنند. مارک منسون در کتاب هنر ظریف بیخیالی گفته بود به زندگی بدونِ مشکل اعتقاد نداشته باش، سعی کن زندگیت پر از مشکلات خوب باشد. در مورد سوالها هم باید سعی کرد زندگی پر از سوالهای خوب باشد.
پانوشت:
- حتما اگر میتوانید این بحث گوسفندنگری را پرینت بگیرید و بخوانید. بزرگترین تلنگر من در شغلم خواندن همین چند پست بود
- یک پست در روزنوشتهها هست که به طور مفصل در مورد کمیت بحث کرده است با عنوان نقش کمیت در کنار کیفیت؛ درباره شکست استارت آپ ها و ناکامیهای دیگر
- فکر کنم خوانندگانی که وبلاگ یا کانال را دنبال میکنن انقدر از نسیمطالب گفتهام که نیازی به تکرار نیست. کتاب قوی سیاه به خوبی در مورد اندیشهورزی پیرامون ریسک بحث میکند. کتابیه که شاید با یک یا دوبار خواندن چیزی از آن نفهمید ولی اگر درکش کنین در زندگی و تصمیمها تاثیر خیلی زیادی میگذارد. بعضی جملاتش را اینجا میتوانید بخوانید
- ستگادین یکی از کساییه که وبلاگشو دنبال میکنم، یه کتاب خیلی کوچیکی داره به اسم به جعبه دست بزن و در مورد شروعکردن حرفهای جالبی میزنه و یه سوال میپرسه: آخرین باری که کاری را برای اولین بار انجام دادی کی بود؟ یه پست دیگه هم توی این وبلاگ کوچیکه ازش هست: جرات
- جای موفقیت به رشد بچسبیم
۳۱ دیدگاه. Leave new
سلام ممنون عالی بود
“به هیچجای دنیا نیست که شما کی هستید و چیکار میکنید”
چند روز بود که این جمله رو با خودم تکرار میکردم اما یادم نمیومد کجا دیده بودمش. تا این که یاد وبلاگ “سحر شاکر” افتادم.
قبلا همین قسمت از این متن رو خونده بودم. و امروز تمامش رو خوندم. شاید الان که دقیقا وسط دهه سوم زندگیم هستم، تک تک اجزای این متن رو با تمام وجود درک کردم.
اما این جمله “به هیچجای دنیا نیست که شما کی هستید و چیکار میکنید” در حال حاضر جمله طلایی زندگیم شده. شاید در ظاهر جمله سادهای باشه، شاید قبلا توی خیلی از کتابهای عمیق و معروف، مفهوم این جمله رو به شکل عمیقتری خونده بودم.
اما کپی رایتینگ جمله “به هیچجای دنیا نیست که شما کی هستید و چیکار میکنید” تکون عجیبی بهم داد. تا جایی که حتی برای اولین بار (بعد از ده سال) تصمیم به ترک سیگار گرفتم.
اما من این جمله رو به کجای زندگیم وصل کردم؟ به نقاب قربانی. فهمیدم تمام این سالها طوری زندگی کردم (و تلاش کردم) که همش منتظر باشم یه روزی برای همه اطرافیانم و همه مردم دنیا تعریف کنم که “میدونید من برای رسیدن به این جایگاه، چه رنجها که نکشیدم، چه خوندلها که نخوردم.”
اما فهمیدم هیچکس به یه طرفشم نیست که من چه رنجها و شرایطی رو تجربه کردم. فهمیدم یه عمر سنگینی نقاب قربانی رو الکی روی صورتم تحمل میکردم.
شرایط زندگیم دشوار هست، اما هیچوقت هیچکس قرار نیست از این باخبر بشه.
تمام این متن خردمندانه بود. اما به عنوان فرد ۲۵ سالهای که تا حالا چیزی جز شکست تجربه نکرده و هنوز درگیر رسیدن به موقعیت مطلوب زندگی هست، به خودم اجازه اظهار نظر در مورد بقیه پاراگراف ها نمیدم.
سحر جان، امیدوارم هرجا که هستی، بهترین ها رو تجربه کنی. حتی بهترین اشتباهات.
سلام احسان عزیز
ممنون از لطفت، از تجربت که نوشتی کاملا میفهمم، در مورد شکست هم نمیدونم دقیقا منظورت چیه، منتهی برای خود من چیزهایی اتفاق افتاده که از نظر دیگران شکست بوده ولی برای خودم بابت چیزی که گیرم اومده موفقیت حساب میشده، یا درستتر بگم رشدی که اتفاق میوفتاد بیشتر از موفقیت بود، اگر بخوام مثال موردی بزنم این بود که با شرکتهایی کار کردم که حقوقم خیلی نبود، حتی به دلار ولی در عوض به چیزهایی دسترسی داشتم که خیلی گیر آوردن و یادگرفتنش از توی ایران ساده نبود، توی خیلی از زمینهها فقط خوندن جواب نمیده، من باید توی کار کردن باهاش میفهمیدم چی به چیه، پوستم کنده شد؟ بله هنوزم کنده میشه، ولی ارزش و ذوقی که برام داشت خیلی بیشتر از حرفای دیگران بود یا برچسب شکست زدن. از نصیحت خوشم نمیاد بیشتر خواستم مثل تو از تجربم بنویسم.
جالبه. حرفی که میزنی عالیه. ما گاهی در خلوت خودمون از نتیجه راضی هستیم اما تا با نگاه دیگران مواجه میشیم، چهره شکست خورده میگیریم.
من خودم سال ۹۵ وارد یه شرکت کلاهبرداری شدم و یه مقدار سرمایه رو به باد دادم. وقتی فهمیدم شرکت کلاهبرداره و اومدم بیرون، همه با نگاه عاقل اندر سفیه بهم نگاه میکردن. اما من همیشه میگفتم “به تجربه اش میارزید” و وقتی این جمله رو میگم، هیچکس از اطرافیانم نمیفهمه. انگار دارم به یه زبون دیگه ای صحبت میکنم.
سلام
واقعا عالی بود. اختلاف سنی خورشیدی شما با من کمتر از یه دهه ست اما از لحاظ تجربی چند دهه ای بزرگترین. :)
این پستتون چون طولانی بود یه مدتی توی لیست در حال انتظار خوانده شدنم بود. الان که خوندم گفتم ایکاش زودتر میخوندم.
خلاصه ممنون بابت اشتراک گذاری تجربیاتتون.
راستی درباره بحث ریسک پذیری این پست آقای شعبانعلی هم به نظرم ربط داره.
استراتژی تمرکز در برابر قاعده سبد و تخم مرغ
سایتتون و بخش crazy هر دو قشنگن. حتی اینجا هم میشد دارک مود باشه ها. ;)
برنامه نویسا کلا به دارک مود علاقه خاصی دارن. من حتی مایکروسافت ورد رو هم کاملا دارک کردم.
نوید عزیز
ممنون از لطفت، دوست ندارم مثل مامان بزرگا بگم موهام برای این کارا سفید شده (چون سفید شدنشون بیشتر دلیل ژنتیکی داره- بیمزه) ولی هر اتفاقی که افتاده مطمئنا هم خودم هم اطرافیانم اذیت شدن. به عنوان یه پدر و مادر سخت بود براشون که من رو پایبند مدرسه و دانشگاه نگه دارن یا متقاعدم کنن زبان بخونم و از معلمهام خوشم بیاد. یا فکر کنن با این وضع آیندم چی میشه، یا با آدمهایی که بحثم میشد آخرش چی میشه. همه تجربهها شیرین نبود،اشتباهاتی کردم که حتی فکر بهشون میکنم حالم هنوز بد میشه، غرورهای الکی، محافظه کاری های بیخود، ولی خب این ها بهای این بود که آخرش برسم به چیزهایی که بتونم توی مدت طولانی تری دوست داشته باشم. فعلا که راضیم ببینم بعدش چی میشه.
ممنون از وقت و نظرت ؛) دارک مود هم دوست دارم ولی برای متنهای طولانی خسته کنندهاس.
نوشته بسیار خوبی بود واقعا هر موردی که درباره اش صحبت کردید یه نمونه و مصداق در خودم پیدا می کردم. انگیزه بیشتزی گرفتم تا متن رو بار دیگه با دقت بخونم و برای رشد و توسعه خودم بهانه هارو کنار بذارم. ممنون
سلام زهرای عزیز
خوشحالم که براتون مفید بوده.
سلام
نوشته پر محتوا و خوبی بود
از وقتی که براش گذاشتم راضیم و از مطالعش لذت بردم
پیشنهادم به دوستان >حتما مطالعش کنید
و بسیار تشکر از زحمت خانم شاکر
سلام، ممنون؛ خوشحالم که به دردتون خورده
سلام سحر عزیز
مطلب جانانه ات رو خوندم ، توى وب خودم در مورد مسترپیست متن کوتاهى نوشتم با این که حق مطلب فقط با خوندن وبلاگ خودت حاصل میشه اما خوشحالم ک منم جزعى از این زنجیره پوووییدن به اگاهى هستم
و از وبلاگ من ادمایی هرچند کم میتوونن لینک شما رو مشاهده کنن
من خیلی لذت بردم از حرفات
امیدوارم ک بیشتر و بیشتر بخونمت .
سلام متینجان
ممنون از لطفت :)
خوشحالم که خوندی
سلام خانم شاکر. خسته نباشین.
مطلبتون اینقدر جذاب و گیرا بود که برای اولین بار در وبلاگ خوانیم قلم و کاغذ به دست گفتم و برای خودم یادداشت برداری کردم.
من هم میخوام حرف بزنم یکم. درین مورد.
۲۱ ساله شدم و متولد ۷۷. سال ۳ تحصیل پزشکی هستم. به این خاطر این پست رو باز کردم چون به دغدغه خودم خیلی نزدیک بود. من با شروع ۲۰ سالگی ازین رو به اون رو شدم. اینجاست که میگم شاید این ۲۰ سال مثل عدد ۷ تو متون مقدس یه کلیشس که برای همه تکرار میسشه! باورم نمیشه من همون آدم پارسالم. از بس خودم خوندن و بروز بودن رو دوست دارم.
تازگیها قدم تازهای برداشتم و وبلاگم رو کلید زدم. تو همین چند هفتهای که از شروعش میگذره و روزانه در این ایام قرنطینه مینویسم، ایقدرحالم بهتر از بقیهس و اینقدر دنیاهای تازهای به روم باز شده که خدا میدونه. به این خاطر که حس کردم این همون کاریه که باید انجام بدم و به ندای درونیم گوش دادم. حتی یه پست هم درمورد شروع کردن گذاشتم و اینکه هی دس دس میکنیم برای شروع کردن. لینکشو براتون میذارم! http://meyaghoubi.com/%db%8c%d8%a7%d8%af%da%af%db%8c%d8%b1%db%8c/%d8%b4%d8%b1%d9%88%d8%b9-%da%a9%d9%86/
حس میکنم اینطوری حتی رسالت شغلیم هم طور دیگهای میتونه تعریف بشه و ازین جهت خیلی خوشحالم.
اینکه گفتی همه چیز یه انتخابه و مهم اینه که بعد از این موارد تو چه آدمی باشی، از همه بیشتر به دلم نشست. بقول امیرمحمدقربانی که از دوستای خوب متممی هستش و اونم وبلاگ الهام بخشی داره، میگه milestone نذار. ینی نگو آقا میخوام دوران پزشکی عمومیمو تمموم کنم. یه طیفه که همیشه هست و خواهد بود و تهی نداره.
و اون مطلبتون در مورد زمان استراحت، بیشترین چالش فکری منم بود. فکر میکردم شاید من دارم شورشو در میارم و کمتر مثل بقیه دوستام میرم فیلم و سریال میبینم و بیشتر ترجیح میدم مهارت کسب کنم و یا تو متمم ول بچرخم تا اینکه وقتم رو بخوام سرهجویات و هرگونه ابتذال حروم کنم.
مطمنم متمم یه نقطه عطف بوده تو زندگیم. چون همه چیم برمیگرده به متمم. به محمدرضا. هر چی حس خوب که الان دارم.
مرسی از وبلاگ خوبتون. مرسی از این فکر باز
سلام محمدجواد عزیز
مرسی از این همه لطف شما؛ خیلی خوشحال شدم :)
کلا اسم دکترها رو میشنوم یه درد خفیفی میگیرم (شوخی) ولی اولین دکتری هستین که دوست دارم باهاش هم صحبت بشم و از همین عادتایی که بلاگرا دارن سر کتابایی که میخونن بحث میکنن، از این بحثها.
وبلاگتون رو هم به فید ریدر اضافه کردم و از این به بعد میخونم.
مرسی از وقتی که گذاشتین
مرسی ازتون شایسته این همه لطف شما نیستم.
راستش از بد روزگار پزشکی قبول شدم!! آخه یه جورایی دید اکثریت مردم نسبت به جامعه پزشکی و دانشجوهاش مثل لوله خورخورس (حالا منم شوخی !! )
منم از هم صحبتی با افراد کتابخون و خلاقی مثل شما خوشحال میشم.
یه هدف بزرگم از وبلاگ زدن هم همین بود. با وبلاگ زدن، به آدمایی با دنیاهای بزرگتر دسترسی پیدا میکنی. یه طناب میندازی تو تاریکی و افراد زیادی این طناب رو میگیرن. خوشحالم امروز یکیشون این طناب رو گرفت.
مشتاقانه منتظر مطالب تازتون هستم.
اسمتونم به لیست “دوستان من” داخل وبلاگم اضافه میکنم تا دسترسی به سایتتون راحت تر بشه.
خوشحال میشم یه وقتی از تجربیات خوبتون هم بدونم.
البته به قول محمدرضا من هم از نرم افزار inoreader برای وبلاگ خوانی استفاده میکنم.
ایشالا که سالم و سلامت باشید و این روزا از هجمه کرونا در امان !
سحر عزیز
سلام
چقدر این حرفی که جوان زمان دارد درست است. آنقدر جا برای اشتباه و خطا دارد که نگو. حتی از دید اجتماعی هم این حق اشتباه و خطا به او داده می شود. اما از جایی به بعد بدون اینکه متوجه باشیم این حق اشتباه را از خودمان میگیریم. بدون اینکه بدانیم اجتماع هم از ما اشتباهاتمان را قبول نمیکند. خلاصه اینکه در بازه ای از جوانی مفهوم شکست با آن مفهمومی که در کتابها نوشته فرق دارد و ما جا داریم هر کاری بکنیم و شکست نباشد و نامش بشود تجربه.
سعی کردم حسرت روزهای گذشته را نخورم ولی به گمانم در همین چند کلمه نمایان بود.
موفق باشید
سحر عزیز
سلام
این هشمین بخش را هستم. چون هنوز این زندگی برای من در آستانه چل چلی کمی مبهم است. بعضی وقت ها فکر می کنم که اون کسی داره می گه راهش رو پیدا کرده، یه بخشی از حقیقت رو نمی بینه. اونی که میگه راهت رو پیدا کن هم همین طور. حتی اینکه ما آدمها یه راهی داریم که باید بریم هم به نظرم یه جاهایی درست نیست. چه راهی؟ اونقدر این نگاه کردن به دیگران زیاد شده که ما گاهی فکر می کنیم، راه دیگران راه ماست. چه بسا راه دیگران رو هم بریم و موفق هم باشیم ولی راضی نه. نمی دونم چطور بگم، برام سخته. اما ابهام همیشه جزو از زندگی ما بوده. مثل شکست. مثل همین هوا که الان گرمه و چند ماه دیگه سرد میشه.
موفق باشی
سحر عزیز
سلام
هفتمین قسمت هدف: این مثال بنچمارک چقدر خوب بود. همش منتظر بودم بگی وقتی بنچمارک رو جابجا بذاری همه چیز هم جابجا میشه که نگفتی. حالا از لحاظ نقشه برداری نمی دونم حرفم درست هست یا نه ولی فکر کنم همون محور مختصات خودم باشه. صفر مختصات.
همین بنچمارک برای اندازه گیری رسیدن به هدف هم خوبه. جایی که بودی در واقع. نه؟
مارک خودمون هم حرفهای خوبی زدهها
موفق باشی
سحر عزیز
سلام
این ششمین بند است که میخوانم و نظرم را مینویسم
ریسک
ببین کمی نگاه من در این مورد با این یادداشت متفاوت است. همان طوری که نمیتونیم با اطمینان بگیم که اگر کسی قراره کاری انجام بده، باید کار قبلی رو ول کنه و ریسک کنه (چیزی که در این یادداشت هم بهش اشاره کردی) برعکسش هم نمیتونه درست باشه. یعنی الزاماً اگر کسی توی یه شغل بخور نمیر بمونه و استارتاپ خودش رو هم داشته باشه. ممکنه که همین کار باعث بشه هر دو کار رو گند بزنه.
وجه کلی این نتیجه گیری من می دونی از کجا میاد؟ از اونجا میاد که فکر می کنم، آدم فرمول پذیر نیست. اونقدر فاکتور و پیش شرط و متغییر وارد کار میشه که حتی در مورد بدیهیات هم نمی شه نظر صد در صدی داد. برای همین به نظرم این بند برای کنار گذاشتن افسانههای کسب و کار خیلی خوبه ولی خودش هم یه افسانه جدید در کسب و کاره. هر کسی شرایط خودش رو داره و هیچ تضمینی نیست که اگر خواستید کسب و کار خودتون رو راه بندازید، باید شغل قبلی رو حفظ کنید و کنترل ریسک داشته باشید. اصطلاح کنترل ریسک که گفتید خیلی درسته به نظرم.
موفق باشید
سلام حسین
حرفت رو میفهمم منتهی صحبتم اینه کسی که توی نون شبش مونده و مسئولیت خرج چند نفر دیگه رو هم داره نچسبه به این ریسکها. بیشتر حرفم از ریسک، ریسک حسابشده است وگرنه بقیهاش قماره. من سال ۹۵ بزرگترین ریسکم رو کردم سر شغلم، حسابشده نبود و خراب شد هم تلاشهای قبلیم هم چندماه تلاشم برای جبران. هنوزم موجش هر از چندگاهی میگیره
سحر عزیز
سلام
امروز در مورد بند ۴ و ۵ صحبت میکنم. علتش هم این هست که دیروز مشکلی برام پیش آمد و نشد که به این پست برسم و امروز جبران میکنم.
۱- احساس میکنم در مورد تقلید قبلاً صحبت کردم، حالا اگر دوباره گویی است که شما بگذرید از ما. چند سال پیش در یک میهمانی از من به همراه میهمانان عکس گرفتند. در یک کت و شلوار طوسی رنگ، شبیه بابا بودم. مو نمیزدم با او، به پدر خودم نگاه میکردم در سالهای جوانی. اگر بشود به الان من گفت جوان. از آن روز به بعد به خودم نگاه میکنم و از کوچکترین عادتم، ردی از او میبینم. لحن حرف زدنم شبیه اوست، اما او نیست. لحن من گاهی شبیه دوستانم هم هست، اما با آنها هم تفاوت دارد. این تقلید لعنتی را چه بخواهیم چه نخواهیم انجام می دهیم و تاثیرش در ما هست. کمی بیشتر کمی کمتر هست. اما من آن بخشی که آگاهانه انتخاب میکنیم را بیشتر دوست دارم. آگاهانه باشد دوست دارم، مثلا همین انتخاب دوست یک بخشی از آگاهی ما برای تعیین عادت بعدی ماست. و البته شما بهتر از من به آن اشاره کردید.
۲- کار حرفهای یعنی همین. آنقدر انجام بدهی که استاد بشوی و من هم با شما در این موضوع موافقم. همیشه هم در این وقتها یاد داستان هاجر و اسماعیل و خدا میافتم که به نظرم این را هم قبلا تعریف کرده ام. شاید ان تمرین و کمیت ما را به کیفیت مطلوب نرساند، اما حتماٌ بعد از آن اتفاق خواهد افتاد.
موفق باشید
سحر عزیز
سلام
امروز در مورد بند سوم صحبت می کنیم. استعداد.
این بخش رو کم نوشتی و من هم کم بهش اشاره کنم.
از قدیم به ما میگفتن که وقتی خدا گِل هر آدمی رو میسرشته، یکم از خاکستر هر کاری توی اون گل فوت کرده. این خاکسترها هم اندازه نبودن. یعنی اونقدری که خاکستر تعمیر ماشین توی من فوت کرده، خاکستر فروش اون ماشین رو فوت نکرده. اونقدر که خاکستر برنامه نویسی توی من فوت کرده، خاکستر ورزش توی من فوت نکرده. حالا چرا خدا مثل بچه آدم برای همه یه اندازه چیز میز نریخته رو دیگه باید از خودش بپرسی ولی خب خداست دیگه، هر کاری دلش بخواد می کنه. ما هم فعلاً سیستمون رو این طور بسته. فقط بدیش اینه که باید بگردیم ببینیم خداوند تبارک و تعالی در اون لحظهای که داشته گلمون رو ورز میداده چی چیا فوت کرده توش. همین. ساده گفتم نه؟
چون این چند وقته خودمو با پادکست گوش دادن خفه کردم، اولین چیزی که به ذهنم میرسه، پادکسته. پادکست هلی تاک یه قسمت داره در مورد تمرکز بر استعدادها و این حرفها. اینم لینکشو میگذارم همین پایین تا بلکم رستگار شویم.
موفق باشید
https://kutt.it/helliTalk-09
داشتم با خودم میگفتم که چقدر ساده و گیرا گفتین که خودتون اشاره کردین :)
یبار سرِ استعداد توی اینستاگرام و لابهلای پستهای اینجا روضه خوندم برای همین کم نوشتم
پادکستی هم که گذاشتین میذارم توی لیستایی که گوش بدم
ممنونم
سحر عزیز
سلام
امروز درباره مورد دوم که حرف مردم است، صحبت میکنم. وقتی میگم هر کدام از این دوازده تا یه پست جداست همینه. برای هر کدوم می شه ساعتها صحبت کرد و چیز نوشت. و اما حرف مردم.
حرف مردم همیشه بد نیست. یعنی ما خیلی کارها رو به این خاطر انجام میدیم که جامعه با اون مشکل داره. بیا رو راست باشیم. ما انرژی محدودی برای جنگیدن با حماقتهای اجتماعی داریم.
و اما نکته بعدی که ما چقدر مهم هستیم. واقعا یه بار pale blue dot رو تو گوگل سرچ کنیم تا ببینیم چقدریم. سایز ما در این دنیا تقریباً صفره. پس اندازه خودمون به همه چیز اهمیت بدیم. شاهین حرف خوبی زد، ما فکر می کنیم توی استادیوم آزادی لختیم ولی همه لختتن، اونم نه توی استادیوم بلکه توی حموم خونه و زیر دوش. پس راحت باش، خودت رو رها کن و آواز زیر دوشیت رو بلند بخون. والا.
موفق باشی
انسجام بین حرف ها بسیار زیبا بود و البته بخش شماره شش هم برای من خیلی مناسب بود که فکر نکنم باید تمام کارت های امتیازی ام را خرج کنم .
سحر عزیز
سلام
۱- یادداشت طولانی است و من هم خدای تمرکز. برای همین تصمیم گرفتم این یادداشت طولانی را در دوازده قسمت مطالعه کنم و هر روز در مورد یکی از قسمتها برای شما کامنت بگذارم. (شکلک نیش باز تا بناگوش و شاخهای شیطانی رویده بر سر)
۲- آنقدر از اشاره به صنعت توسعه فردی لذت بردم که نگو. جانا سخن از زبان ما میگویی. والا
۳- همین بخش اول به تنهایی یک پست وبلاگ است. به تنهایی بخشهایی دارد که میشود در موردش صحبت کرد. من هم همین بخش اول را مرور می کنم. تا چه شود.
۴- جواب قاطعنانه: هر چقدر در زمان جلو میروم متوجه میشوم ان جوابی که من همیشه تصور می کردم قطعاً وجود دارد و قطعا درست است، اصلا هم چنین خبری نیست. انگار در همه چیز یک عدم قطعیت وجود دارد، مخصوصاً در مورد آدمها.
۵- یک کاری انجام بده: بله، من هم هم نظر شما هستم. بالاخره یک کاری انجام دادن بهتر از هیچ کاری نکردن است. اگر شرایطش هست که چند کار را امتحان کنی که چه بهتر. انجام بده ببین دوست داری نداری و غیره. ولی اگر شرایطش نیست هم بالاخره ذهنت در سمتی چرخ می خورد. در همان سمت یک کاری انجام بدهیم خوب است. گاهی با خودم می گویم اگر در زمان به عقب برگردم به خودم می گویم یک کاری انجام بده. لعنتی هر کاری، فقط انجام بده و تا تهش برو.
۶- من به این ته خیلی اعتقاد دارم. یک کار بکن و تا تهش برو. تمام حسرتهای من برای کارهایی است که نکرده ام و یا نیمه کاره رها کردم. درد این دومی بیشتر است حتی بیشتر از وقتی که بستنی تازه خریداری شده از دست آدم بیفتد.
۷- با تمام کسانی که فکر می کردم موفق بودند و هستند، و سرگذشتی ازشان شنیده ام و یا خودشان چیزی گفته اند. در همه موارد، روزی را داشته اند که دست به سر گذاشته اند، خسته شده اند و با خودشان فکر کرده اند که اینجا چه کار می کنند. آن بخش مزخرف هر کاری را قبول کنیم و البته به این باور هم برسیم که فراموش کاریم، انگیزه مان یادمان میرود همین.
۸- اعتبار خوب است و به دست آوردنش زحمت دارد. تنها با بسم الله گفتن در کاری آدم معتبری نمی شویم. اشاره به کاری که می کردی برای من هم آموزنده بود.
۹- برای امروز کافی است. من هم جزو آدمهای میکروفون دوست هستم که تا آبی جهت شنا پیدا می کنم، بسم الله را می گویم شیرجه. امیدوارم که سردرد نباشم و حرفی که می زنم یک فایده ای برای کسی داشته باشد.
موفق باشید
سلام حسینجان
ممنونم از وقتی که گذاشتی و نظراتت رو میخوای بنویسی، تکتکشون رو میخونم و یاد میگیرم
سر درد چیه :) شنیدن تجربهها شیرینه.
صفحه محمدرضا شعبانعلی عزیز بودم که در کنار صفحه عنوان رو دیدم و نظرم رو جلب کرد.
شکل متفاوت، جالب و اثربخشی از زندگی رو روان و چیره دستانه برامون مفهوم سازی کردی. ممنونم.
اون ایده کوتاه نوشت هات هم برام مفید و ایده آفرین بود چون توییتر نیستم و همیشه فکر میکردم با توجه به ساختار وبلاگم (که نمیخوام عوضش کنم) برای نوشته های کوتاه چیکار کنم. راجع به «شروع کردن» هم باید پست هات رو بخونم چون واقعا در شروع کردنِ منظم نوشتن بسی درجا زده ام.
سرزنده و پویا باشی.
ممنونم بهنام عزیز، خوشحالم که به اینجا سر زدی
چه مقاله زیبا و تاثیرگذاری!
آرزو دارم دختران سرزمینم مانند تو فکر کنند.
این است تفاوت انسان در حال رشد با انسانهای جابجا شونده بین صفها!
پایدار بمانی
ممنونم آقای معاشرتی عزیز