چند وقت پیش آقای فهیم عطار دورهمی ترتیب داده بود برای گفتن از نوشتن و اینکه نویسندگی با نوشتن فرق دارد، مثل نسبت بازی گل کوچک با بازی در لیگ دست اول اروپا. خیلی از کارها انجامشان خود پاداش است. میگفت درون هر کسی یک اسب وحشی است و برای من یک قاطر وحشی. خیلیها این اسب را پیدا نمیکنند که در تاریکیهای آدم است؛ اگر پیدا نکرد هیچوقت به هنر نیاز پیدا نمیکند. اگر گم شده باقی بماند آدم میماند و زخمهایش. یک روز یک چیزی اتفاق میافتد که برای ایشان مهاجرت بود و این اسب وحشی میزند بیرون. هر کسی دلایل خودش را دارد. وقتی پیدا شد دو حالت دارد یا بگذاری به حال خودش، آنهم نه یک ماهی، یک اسب وحشی که شروع میکند به جفتک زدن. انقدر میزند تا قلب و مغز ترک برمیدارد. درست جایی که جسم برای روح تنگ میشود. حالت دوم این که اسب را رام کنی و با آن جایی بروی که هیچوقت با پای پیاده نمیروی. رامکردن این اسب هم هزاران راه دارد که انسانیترینش هنر است. اسب هم که رام شد، نوشتن یک اعتیاد میشود. اعتیادی که آدمیزاد را وادار به فکر کردن میکند.
من فکر میکنم یک جایی وسط روزمرگی باید جا خالی کرد برای این اسب وحشی. چیزی باشد که نخواهی رقومیاش کنی، نخواهی به اعداد و رقمها آلوده کنی. هر وجه از هنر، میخواهد نوشتن باشد یا زدن و رقصیدن. هر چیزی که حین انجامش گذر زمان را حس نکرد، لذت برد از انجامش و این لذت بردن به این معنا نیست که عرق ریختن نمیخواهد. اتفاقا عرق ریختنِ است که ارزش و بها به آن میبخشد. مثل فرق زنده بودن یک نقاشی است که ربات کشیده باشد با نقاشی که ماهها یک انسان وقت برایش گذاشته.
پیدا کردن و نکردن این اسب وحشی مثل فرق بین زیستن با صرفا زندهماندن است. یک چیزی باید باشد که دورِ تند گذر روزها را کمی کُند کند، چیزی که باعث شود بیشتر دید و درک کرد. چیزی که آدم را به عمق ببرد و روی سطح باقی نماند. آدم روی سطح مانده مُرده است.
پینوشت: کره اسب تازه به دنیا اومده بود، چند دقیقه شیر میخورد خسته میشد میخوابید دوباره شیر میخورد. گفته بودم قرنطینه انقدر فشار آورده بود که حتی دور زدن تریلی هم برام جالب بود چه برسه به 40 دقیقه زل زدن به بازی این کره اسب.
۳ دیدگاه. Leave new
سلام.
نمیدونم احساس میکنم نگارشتون سخته و روان نیس.چنتا از پستاتونو خوندم و دوس داشتم که روان تر می بود.
سلام
ممنون از توجهتون، تمرین میکنم تا بهتر بشه
سلام خانم مهندس
تمثیل جالبی است تمثیل تخیل و خلاقیت به اسبی وحشی. شاید همان است که میگویند مرز میان نبوغ و جنون از مو هم باریکتر است! آنکه اسب وحشیاش را رام نکرده به جنون میرسد و آنکه وقت گذاشته و عرق جبین چکانیده و کلنجار رفته و زور گذاشته تا این اسب را رام کند به نبوغ میرسد.
اما اگر این اسب نخواهد رام شود چه؟ وقتی رامشدنی نباشد و بخواهد آزاد بماند تنها راه شاید آن است که نگذاریم رم کند! وقتی عصبانی است بگذاریم بگذرد تا آرام شود! یک مصالحه میان من و اسب وحشی خلاقیت که نه او به من آسیبی بزند و نه من به او.
به نظرم این مرحلهای فراتر است! اسب خیال و خلاقیت میتازد در اعماق و اقصی نقاط عالم فکر و وقتی باز میگردد برایمان همچون هدهد سلیمان از آنچه دیده و شناخته است بازگو میکند. گاهی ما را به سرزمینهایی جدید رهنمون میشود و گاهی هم اسرارش را برای خودش نگاه میدارد.
نمیدانم به آن مرحله از زندگی رسیدهام که با اسب چموش تفکر دست به زور آزمایی زده باشم یا خیر؟ اما اگر زمانی به آنجا برسم دوست دارم رها باشد و نه در بند و خود مرا رهنمون سازد …
و چقدر زیبا بود … «آدمی که روی سطح مانده، مرده است»
و حقا که جز مردار بر سطح دریا نمیماند! زندگان غوص و غور میکنند و مروارید میکاوند و مردگان بدون وزن و تحرکی بر سطح شناور میشوند. و همانا راه یافتن مردگان دریای زندگانی نیز همان است که چه مقدار تحرک و جنب و جوش و خروش دارند؟
و باز هم متشکرم از شما که با نوشتاری دیگر دلمان را تازه کردید! خداوند دلتان را تازه بدارد!
یا علی! :)