این روزها شلوغم، تازه تنبلی خودم را هم اضافه کنیم.
نرسیدن به علاقه، خودش یک فشار ذهنی عجیبی دارد. از این که وبلاگ را آپدیت نمیکنم، ناراحتم. حتی نیمچه ایدهها هم نطفه نمیبنند تا پستی شوند در خور وبلاگ و چقدر بد!
همیشه آدم فکر میکند اگر جلوتر برود، اگر تا اینجا را تحمل کند، اگر و اگر و اگر… سادهتر خواهد شد اما راستش را بخواهید هر چی جلوتر میروی آسان نمیشود مگر اینکه آدم در جای قبلی خودش مانده باشد.
در یک کار که به تسلط نسبی میرسی، دغدغهات رشد پیدا میکند و سراغ سروکلهزدن با دغدغهای در level دیگر میگردی. مثل همین وبلاگ. نه اینکه به تسلط رسیده باشم و خودشیفتگی را در بوق کنم، نه؛ حرفم این است که اگر چند سال پیش و اوایل وبلاگنویسیام بود، هر چه به ذهنم میرسید، تصویر میکردم روی کاغذ. به هم میچسباندم و پست میکردم.
اما حالا دلم نمیآید و این نیامدنِ دل، همان ریگی است که در کفش زندگی گیر میکند و اینگونه، همیشه یکجای زندگی میلنگد.
۲ دیدگاه. Leave new
سحر عزیز
سلام
اینکه بعد از مدتها (فاصله از پست قبل تا همین پست منظورمه) وبلاگت آپدیت شد، خوشحالم. شاید اشتباه بکنم اما ریشههای کمالگرایی در این یادداشت میبینم. حالا خود دانی. شکلک لبخند ملیح
موفق باشی
سلاااام :)
سعیمو میکنم زود به زود آپدیت شم
مرسی از توجهتون