بعضی وقتها زمین و زمان را میچرخم تا فکری که دارم را به کلمه تبدیل کنم و بیانش کنم. اما خیلی اوقات از همین یک کار ساده عاجزم، متوسل میشوم به داستان و اینور و آنور تا منظور را برسانم.
مثلا چند وقتی است که میخواستم به دوستانم بگویم بُریدم از نالههایتان، مگر تقصیر من بوده که شما عاشق شدید یا شرایط اقتصادی بد است یا کسی چیزی گفته است. یعنی در زندگی شما یک نقطه، حتی یک نقطه خوشحالی وجود ندارد که زوم کنید روی آن نقطه و رزولیشنش را آنقدر ببرید بالا که نالههایتان ناپدید شود؟
حالا یک متنی پیدا کردم از استیو مارابولی که خیلی شیک این مساله را به دور از پرخاش میگوید:
«انسان موجود عجیبی است.
در به اشتراکگذاشتن ترسها و نگرانیها و بدبختیهای خود
دست و دل بازتر است تا
در به اشتراک گذاشتن امیدها و خوشیها و شادمانیها.
لذت همآغوشی را تنهایی تجربه میکند؛ اما درد تنهایی را برای دیگران غزل میسازد.
سکهها را در خلوت میشمارد و وقتی رکود را تجربه کرد، در میانه هر جماعتی مظلومانه میپرسد: شما هم مثل ما این روزها گرفتارید؟
انسان موجود عجیبی است؛ در انتقال شیرینیهایش به دیگران بیشتر از انتقال تلخیها تردید میکند.
شاید سلامت در این روزگار، بیش از آنکه نیازمند رژیم غذایی باشد؛ نیازمند رژیم ارتباطی است. اینکه با چه کسانی حرف میزنیم؛حرف چه کسانی را میشنویم؛ و به چه کسانی اجازه میدهیم در اطرافمان بمانند.»
این رژیم ارتباطی را خیلی خوب گفت. اما میخواستم بگویم یکسری اتفاقها افتادنی است و یسری انداختنی. یعنی خودم باید باعث اتفاق افتادن آنها شوم. به قول عشقجان، ابراهیم گلستان، دعا اثر نمیکند تصمیم باید داشت.
مثلا واکنش من در برابر دوستان عاشقم که هر روز پستهای عاشقانه آنها را لایک میکنم و نالههایشان را میشنوم، نباید فکر کنم که من باید وارد رابطهای شوم به امید اینکه شکستعشقی بخورم و تمام آن پستها و حرفها را تلافی کنم، حالا که حوصله رابطه و ضابطه را ندارم؛ باید یکی یکی آنها را بلاک کنم یعنی اقدام کنم.
کلا در جریان هستید که سن ۲۳ یا ۲۴ سالگی سن داغونی است. از ژست مهندسم و بلدم تازه درآمدی و شدی بیکار و علاف جامعه. دانشگاه را وسیلهای قرار دادی تا بیکاری و جمعکردن مهارت را به تعویق بیاندازی.
آنهایی هم که بیکار نیستند در حال غنیکردن اورانیوماند و باقی در حال ازدواج.
هر کسی هم که این وسطها ماند یا در حال لایککردن همان عاشقان سوختهجاناند، یا در حال غر زدن که سقف ایران برایم کوتاه است و باید بروم.
یکسری هم کلا سوالشان این است که چرا ازدواج نمیکنی؟ (من بیشتر فکر میکنم ازدواجکردن دلیل میخواهد نه ازدواج نکردن.)
این حد از دغدغههای جوووووون ایرانی و سطح کنجکاویاش کلا آدم را له میکند.
۷ دیدگاه. Leave new
آدم وقتی از بالا نگاه میکنه شیگرایی رو تو مردم میبینه
میشه بر اساس سن و دغدغه ها اونارو دسته بندی کرد
با دغدغه موافقم
همیشه افتخارم میکنم سرکار خانوم شاکر با محدودیت ها یک تنه چه زیبا مبارزه می کند و هیچ حد و مرزی را برای خود قائل نیست و خود خویشتنش را خوب شناخته و می داند که افسانه ای با نام کالای آزادی نه در بازار به فروش می رسد و نه کسی از روی مناعت طبع به افراد دیگر می بخشد.
درود به شما
ممنونم، شما لطف دارید.
امیدوارم همین طور باشه که شما میگید.
سحر عزیز
سلام
یه شب بین مرز ایران و عراق داشتیم پیاده روی میکردیم تا بتونیم به صورت قاچاقی از مرز عبور کنیم. جوان بودیم و خام. شما ببخشید. همراهمون پیرزنی بود به غایت غرغرو (استاد ادبیاتم بابت اون به غایت باید به من افتخار کنه) پیرزن از زمان حرکت حرف زد و حرف زد و خدایی یه جماعت بیست نفره رو عاصی کرده بود. منتها به خاطر سن و سالش کسی چیزی بهش نمیگفت و احترامش رو داشتند.
توی تاریکی شب حرکت میکردیم و بیشتر از غرغر پیرزن نگران مسیری بودیم که نکنه کج بشه و پامون بره رو مین و بریم هوا و از این حرفها که راهنمای ما گفت همه بشینید.
قبلاً به ما گفته بودن که این گشتیها ممکنه تیراندازی هم کنن. ما هم با تمام استرسهایی که داشتیم، پهن زمین شدیم. توی این اوضاع که باید سکوت میکردیم و شرایط بحرانی بود. اون پیرزنی که در بالا بهش اشاره شد، ول نمیکرد. خدایی نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود که این اینقدر سر دلش حرف داشت برای زدن.
راهنما یکی دو بار گفت حاج خانم ساکت، اینجا خطرناکه و جاش نیست و این حرفها ولی پیرزنه گوشش به این حرفها بده کار نبود.
یه آقایی پشت سرم بود گفت: ببخشید حاج خانم.
پیرزنه: بله پسرم؟
مرده: خفه شو!
پیرزن ساکت شد، بعد از اون صدای قورت دادن آب گلومون رو هم میشنیدیم.
داستانی بود در مزمت غر زدن، البته که راه حل استفاده شده در این داستان برای هر کسی پیشنهاد نمیشود ولی خوب درصد خطای کمی دارد، دیدم که میگم(شکلک خنده از ته دل)
موفق باشید
لب مرز! :))) پیاده روی؟!!
ما بلاک کردیم رفت دیگه رومون نشد بهشون بگیم. الانم توی قهرن و گفتن سحر فلان فلان شده
سحر عزیز
سلام مجدد
لب مرز نه، دقیقا روی مرز، توی فکرم هست داستان این عبور رو دوباره نویسی بکنم. برای خودم بعد از ۱۵ سال خیلی جالبه.
بعد خبر دارید که حدیث داریم، بلاک بدون مقدمه کراهت داره؟ یعنی کم کم باید به طرف حالی کنی که داداش داری اشتباه میزنی و غر نزن، بعد کم کم مراحل بلاک رو اجرا کنی.
موفق باشی