بخاطر تمرین چند روز پیش، پاهایم خشک شده، انگار روی دوتا چوب خشک راه میروم. صبح پیشنهاد دادم که مادرم برای پیادهروی همراهم بیاید بعد از اینکه کلی ناله کرد زانوهایم درد میکند و واویلا، راه افتادیم. توی راه خوردیم به یک گله گوسفند و حین دیدن برههای رنگی رنگی و ذوق فراوان دیدیم که سگ گله سمتمان نشانه گرفته است. مادرم نه تنها من را رها کرد بلکه از ارتفاع دومتری پرید و به سرعت برق دوید و دور شد. خیلی دور. من؟ به همین فکر میکردم که ورزش دشمن سلامتی است الان با این پاها چقدر میتوانم بچرخم و بروم؟ همان جا ماندم. سگ گله از کنار رد شد و محل سگ بهم نگذاشت. شکستهایم شد دوتا. یکی اینکه مادرم رهایم کرد و رفت دیگری اینکه سگ حتی هیچ پارسی نکرد.
حالا که فکر میکنم تصمیم به گذراندن کل یک ماه در این روستا تصمیم نسبتا جسورانهای بود. کل زندگیام را ریست کرده است. قبلا یک هفته میماندیم. مثلا یک روز صبح حین پیادهروی یک لاکپشت را دیدم کنار مسیر خاکی داشت میرفت احتمالا او هم این جاده را برای پیادهروی انتخاب کرده بود. گوشیام را درآوردم و به حالت میکروفن ازش سوالاتی میپرسیدم: نظری در مورد تعرفههای ترامپ ندارید؟ قیمت طلا و سکه چطور؟ و با هر سوال بیشتر سرش را در لاک خودش فرو میبرد. خیلی فرهیخته بود حتی بیشتر از کسانی که در دید و بازدید عید سوالات شخصی ازم میپرسیدند که اصلا قبلا به وجود چنین دغدغههایی آگاهی نداشتم. اصلا شاید بخاطر همین است که لاکپشت (نسبت به خزندگان دیگر) طول عمر بیشتری دارد.
اتفاق جالبی که این مدت افتاده دیدن این الگو تکراری بوده که وقتی برمیگشتم به سرکارم، یا اگر تسکی داشتم پای آن مینشستم، مسائلی که قبلا علی رغم تلاشهای زیاد حل نشده باقی مانده بودند خیلی راحتتر حل میشدند، یا جوابها و از زاویهی دیگر به قضیه نگاه کردن به سراغم میآمد. این روزها فکر میکنم این همان دید تونلی که دکتر مکری از آن حرف میزد نیست؟ در دید تونلی ما فقط به یک یا دو راه متمرکز شویم و دکتر مکری میگفت بزن از ریل درش بیاور؛ و فقط در مورد حل مساله نیست. مثلا در پادکست «کتاب وقتی که تاریکترین است» در اشاره به دید تونلی گفت: «در دید تونلی این اتفاق میافتد شما فقط به بحرانت فکر میکنی و چون نشخوارش میکنی، بحران در ذهنت غلیظ و غلیظتر میشود و شروع میکنید جوانب آن را شاخ و برگ دادن»
و اگر هست در روزمرهام چه کارهایی انجام دهم تا کمتر دچار این خطا شوم؟ ایا این پیادهرویهاست که به این روند کمک کرده یا اینکه تغییر محیطم به خاطر شرایط زیاد است؟ یک روز وسط حیاط پهنم با کتابها و کدها، یک روز چوب میبرم از این طرف به آن طرف؟ یک روز با لاکپشت مصاحبه میکنم؟
شاید آستین کلئون همین را دیده بود که در کتاب مثل هنرمندها بدزدید نوشته بود: «برای خسته شدن وقت بگذارید، عاشق اینم که لباسهایم را اتو کنم- آنقدر که حوصله سربر است، تقریبا همیشه ایدههای خوبی به سرم میزند. اگر ایدههایتان ته کشیده، ظرفها را بشورید. یک پیادهروی واقعا طولانی بکنید. مدتی طولانی به یک نقطه از دیوار خیره شوید. همانطور که ماریا کالمان، هنرمند میگوید «دوری کردن از کار راهی است که ذهنم را متمرکز میکنم» برای ولچرخیدن وقت بگذارید. گم شوید. سرگردان شوید. هیچ معلوم نیست شما را به کجا هدایت کند.»