وقتی برای کسی دعا میکنی
خدا میشنود
و اجابت میکند
دعا در حق دیگری زود مستجاب میشود
گاهی…
بی هیچ دلیل حال خوبی داری
یقین بدان!!
کسی برایت دعا کرده است…
در این شب ها بیا برای هم دعا کنیم..
تو با دل من گناه نکردی و من هم با دل تو گناه نکردم…
دلمان برای هم پاک است…
بیا در حق هم با دل پاک دعا کنیم…
۹ دیدگاه. Leave new
سلام
اممممممم
دید افراد نسبت به موضوعهای مختلف متفاوته؛ چون دنیای متفاوتی دارن؛ فکر کنم سن یه عدده؛ اممم یعنی اگر رو خودمون کار کنیم چندان تفاوتی بین ۲۰ تا ۳۰ نیست؛ فقط چیزایی در حال جابجا شدن هستن؛ و فکر میکنم اگر خوب به خودمون برسیم نتنها با گذر روزها و سالها کلمه ای کاش به زبونمون نمیاد برعکس؛ به نوعی روز به روز به آرامش بیشتری میرسیم؛ امممم فکر کنم ترس از یه چیز و یا چیزی مشابه ترس دلیلش این باشه که شناخت ما نسبت به خودمون و دنیا هنوز ناپخته و خامه؛ اممم البته در بیشتر اوقات ما از چیزی میترسیم که شناختی بهش نداریم و گاها هم در طول زندگی پیش میاد که رفتیم جلو و دیدم که چیزی برای ترس نبوده فقط ما درکش نکردیم و شده دلیل ترس ما؛ کلا ترس که در آینده میاد سراغمون ریشه داخل گذشتهی ماها داره
امممم موزه موزه موزه
نمیدونم اما فکر کنم بهترین چیزی که میتونم به موزه بدم
یه قاب باشه با یه سند که داخلش ذکر بشه که اینجانب در تمام طول زندگیم؛ هر روز تا زمان مرگ
دو ساعت از بیست و چهار ساعت شبانه روز؛ در طول شب رو اختصاص میدم برای هم صحبتی با دیگران؛ دیگرانی از هر جنس و نوع تفکر و زندگی؛ تا اگر بتونم و بدونم؛ رو دوشم نگهشون دارم و فاصلهی دورتری که میبینم رو اونا هم ببینن تا بهتر زندگی کنیم و آرامش بیشتری تجربه کنیم؛ اممم آره فکر کنم این زمان زمانی با ارزش و هدیه مناسبی باشه.
احساس خوشبختی
سوال سختیه و جواب یکسانی برای همه زمانها نداره
وقتی دوستی رو دیدم که گفت بعد دو تا سه سال برای اولین بار رفتم خونه اقوام وتعجب کردن و غیره جالب بود برام؛ که یه نفر به این شکل تغییر کرد؛ حس خوبی بود فکر کنم خوشبختی همین میشه
یا دوستی رو دیدم که میخواست ازدواج کنه ولی به دلایلی نشد و کمی با همدیگه حرف زدم و به نوعی حالش بهتر شد فکر کنم حس خوشبختی بود
اممم یا شایدم وقتی دیگران خوشبخت میشن منم حس خوشبختی میکنم؛ اممم فکر کنم همینه
در کل فکر کنم در زمانهای حس خوشبختی هست و زمانهایی هم دارم برای رسیدن به اون حس تلاش میکنم؛ آره فکر کنم جوابش همین بود
یعنی الان با این دو سوال؛ من دیگه نباید سوالی بپرسم؟آره؛ اممم خب باشه پس میپرسم
اممم چطور میشه چیزی رو که میدونی میخای؛ انگیزهای براش نداری و یا یهو خالی میشی؟
خوبه همراه با مثال توضیح بدی
و کم طاقتیت تو ابهامه یعنی چطوریه؟
سلام
جواباتون به سوالها خیلی قشنگ بود و کلی بهم انرژی داد. چندبار خوندمش که بدونم چیزی جا ننداختم.
اون موقعی که به سرم میزنه کلی براش ایده دارم و کلی هم انگیزه دارم حتی بابتش ریسکهایی هم میکنم و کلا حالم خوبه.
ولی بعد از یه مدت اصلا از این خبرا نیست و نه تنها بهش میلی ندارم علاقه هم ندارم برم سمتش.
سلام
اممم خواهش میکنم؛ همین که انرژی بگیرید و جور دیگهای به موضوع نگاه کنید خوبه دیگه؛ اممم اما کافی نیست! فکر کنم زمانی کافی باشه که چیزی که هستید رو پیدا کنید
الان چنان هوا خوبه که دلم نمیاد بخوابم؛ بوی نم بارون سکوت و سکوت و سکوت و البته نم نم بارون و صدای رعد و بعدش نوری که از آسمون میاد و کمی روشنی میاره؛ نمیدونم اما گاهی چیزای خیلی جزیی؛ در کنار هم زیباییهایی با خودش میاره که شاید ما سالها هم تلاش کنیم نتونیم همشو یه جا و در زمان مناسب قرارشون بدیم؛ این قسمتو دلم نیومد ننویسم
امممم چیزای هست که واقعا شاید نیست! میدونید یه چیزایی هست که نمیشه گفت واقعا چیه و چطور اتفاق افتاده؛ ولی همیشه اون چیزی که به ذهن ما میاد باید تفتیش بشه از فیلتری که خود ما ساختیم ردش کنیم؛ امممم گاها پیش میاد که ما دنبالهرو شخص خاص؛ متن خاص؛ تصویر خاص و کلا دنباله رو هویتی خاص هستیم.
اما واقعا اون هویت همون چیز خاصی هست که ما میبینیم؟
ما قبول میکینم که فلانی فردی مبتکر و خلاقه؛ ولی واقعا خود اون فرد قلبا به این اعتقاد داره که خاص هستش؟ (قلبا نه زبانا)
اممممم ما درون آدما رو نمیتونیم ببینیم؛ ما آدما رو اون طوری میبینیم که خودشون رو با افکار؛ رفتار؛ حرفا و نوشتهها و غیره بیان میکنن
و اشتباهی که خیلی از ماها داریم > چیزی رو دنبال میکنیم که واقعا وجود خارجی نداره؛ قسمتیش برمیگرده به اینکه ما همیشه به دنبال کمال هرچیزی هستیم
همیشه هر چیزی رو به بهترین شکل میخایم؛ ولی واقعا بهترین شکل از نظر ما بهترین شکل ممکنه؟ یا ما برای هرچیزی با اندیشه و اندوخته قبلی که از چیزهای مختلف داریم بهترین شکل رو برای خودمون میسازیم؟
اممممم یه سری اشکالات هست؛ مثلا چرا ما به عنوان یه فرد مستقل؛ روشی مستقل رو پی ریزی نمیکنیم؟ چرا ماها کمال خودمون رو نمیسازیم؟
خب سوالم از شما اینه:
نمونهای رو بگو
چطور به ذهنت رسید؟یعنی قصشو بگو
چه چیزی بهت انگیزه میداد که بری جلو؟
چه سدی دیدی که ولش کردی؟
نتیجه؛ برداشت و یا خروجی که الان داخل ذهنت از اون هست چیه؟
سلام
امممم
نه؛ قرار نیست برداشت شعاری یا غیر شعاری بشه
قراره به نوعی دنیای خودتون رو تصویر کنید؛ پس در جملات ذهنی شما نیازی به تغییر نیست
آدما نمیتونن چیزی باشن که نیستن وگرنه دیر یا زود میشکنن
کلا ما کاری برای کسی نمیکنیم؛ در کل ماها هر کاری میکنیم در واقع برای خودمون انجامش میدیم؛ حال دیگران رو خوب میکنیم چون با این کار حال خودمون خوب میشه؛ به دیگری کمک میکنیم چون جامعه شادتر میشه و باز خودمون حالمون خوب میشه؛ حرف خوب میزنیم چون لذت میبرن و از لذت دیگران لذت میبریم
در کل هر کاری که انجام میدیم در واقع برای خومونه نه دیگران ولی خب در این مجال دیگران هم حالشون بهتر میشه.
بزرگترین اشتباهی که تا حالا داشتید چی بوده؟
بزرگترین ضعف خودتون رو چی میدونید و چرا؟
سلام مسیرِ عزیز
با حرفتون موافقم.
سوالتون خیلی فلسفی بود و فکرکردن میخواد. نه اینکه قبلا بهشون فکر نکرده باشم ولی هر چی میرم جلوتر میفهمم چیزی که الان اشتباه بزرگ میدونم چند سال دیگه خیلی هم اشتباه نیست. شاید فلان اتفاق اگر نمیافتاد مسیرم عوض نمیشد. توی یه جمعی بودیم گفتم بزرگترین ترسم، ترس از ۳۰ سالگیه. فکر میکنم اونجا دیگه تموم میشم. یه نفر یه نقل و قول از یه بزرگی گفت -که اصلا اسمشون یادم نیست- : «توی همه زندگیمون در حال گند زدنیم حالا یجاهایی بهتر گند میزنیم.» (شاید لفظ خرابکاری بهتر بود :) ) و اینکه این دو راهیه و ابهامه هنوز هست. ولی شکستها رو فکر میکنم بیشتر از اشتباهها باید جدی گرفت و چندین اشتباه نتیجش بشه شکست. نمیدونم.
بزرگترین ضعفم، شاید الان کم طاقتیم توی ابهامه یا یهو از یه چیزی خالی میشم (شاید بشه گفت انگیزه براش ندارم).
راستی من سوال بپرسم. به موزه دوره همیمون چی میدین؟
احساس خوشبختی میکنین؟
شاد باشید :)
امممم
سلام
اممم چی بگم بهش … امممم
امممم آدما به دنبال بهتر کردن خودشون؛ حالشون؛ دنیاشون و کلا به دنبال خوب کردن همه چیزن
ولی چطور میشه که حال خودشون رو خوب کنن؟چطور حال دیگران رو خوب میکنن؟
کتاب مینویسن؛ فیلم میسازن؛ مقاله وبلاگ؛ گردش؛ دیدار؛ کمک؛ علم؛ ثروت و …..
آره آدما کارای زیادی میکنن
ولی کارای زیادی که میکنن واقعا تاثیر زیادی هم داره؟اصلا تاثیر براشون مهمه؟و اگر مهمه واقعا دلیل این مهم بودن چیه؟
جواب شما برای این سوالا چیه؟دنیای شما چیه و چطوریه؟
سلام مسیر عزیز
همۀ این مواردی که شمردین، مثل کتاب نوشتن، مقاله، کمک و… فکر میکنم آخرش منتهی میشه به اینکه آدم احساس مفید بودن بکنه.
این مفید بودنه یعنی بود و نبودم تغییری ایجاد کنه. و تصورم اینه آدم هر جایی که این رو احساس بکنه نتیجش حال خوشه.
دنیای منم مثل دنیای خیلی از آدما بخشهای مبهم داره ولی سعیم اینه برای اینکه توی این ابهام دفن نشم دست کم شروع کنم برای چیزایی که علاقه دارم اندک تلاشی بکنم و یادم بمونه به چیا علاقه داشتم یا دارم و از ردپاشون یاد بگیرم :)
آدم بعضی اوقات برای یه چیزایی تلاش میکنه که بعدا میفهمه نتیجه میده یا نه. ولی هر چیه بهتر از نشستن و منتظر معجزه موندنه. حرفمم این نیست که آدم نباید هوشمندانه رفتار کنه.
خیلی فلسفی شد :) قصدم نبود شعاری حرف بزنم.
سلام
ترجیح میدم در حق شما و دیگران به جای دعا؛ سوال کنم
بعضی افراد در مجموع پتانسیل کارای خاص رو دارن
نه که خاص باشن؛ در واقع چون در اون راه قدمهایی خواسته یا ناخواسته و آگاهانه و ناآگاهانه برداشتن پس خاص شدن
البته از قبل بگم؛ دانش من از شما در حد اندکه
ولی شما چرا به جای نوشن به سمت نقل حضوری نمیرید؟
مثلا چرا استاد دانشگاهی نشید و بعد شناختهتر خواهید شد و شناخت بیشتری پیدا میکنید و بعد میتونید دنیا رو اون جوری که بهتر میدونید پیش ببرید
نه؛ حرفا از جنس هندونه و غیره نیست
چرا به این مدل از نقش در جامعه فکر نمیکنید و یا اگر میخاید و نمیشه دلیل اون نمیشه چیه؟
آدم راحتیم و شفاف سوال میپرسم؛ دوس دارم شمام شفاف و راحت جواب بدید؛ البته فکر کنم تعداد سوالام بیشتر بشه
سلام
ترجیح شما جالب بود :)
امروز ساعت ۷:۳۰ صبح جمعه ۷ اردیبهشت، کنکور ارشد داشتم و نرفتم سر جلسه. فکر کنم همین جمله عمق فراری بودنم از دانشگاه رو نشون میده.
هر چی که اینجا مینویسم نظر شخصیه و مطمئنا همه جا صدق نمیکنه. حتی قبلا هم گفتم که نظر شخصی یه آدم توی هر دوره سنیش یا زمانی دستخوش تغییر میشه.
و فکر میکنم استاد دانشگاه شدن، یه مدل ذهنی قویای میخواد تا دانشجو ازش تاثیر بگیره و این در توان فعلی من نیست.
وگرنه کلی استاد داریم که از درد بیپولی و روزمه پر کردن توی دانشگاه هستن که شاید خیلی هم مفید عمل نکنن.
و در آخر هم فکر میکنم، نوشتن، خودش یک محتوای سبز به شمار میره و این حس رو به آدم میده که حرفاش شنیده میشه.
در کل هدفم از وبلاگنویسی، تغییر دادن آدمها، یا به تعبیر شما جلو بردن دنیا اونجور که میخوام نیست.
هدفم توی وبلاگ، نوشتن و بحثکردن با آدماییه که از سطح معمول جامعه بالاترن. دست کم یه اشتراکاتی توی کتابایی که میخونیم داریم و این خودش کمک میکنه برای رشد بیشتر.
شاد باشید مسیرِ عزیز