گاهی اوقات آدم انتظارات و خواستههایش به کفِ کف میرسد اما همان کف هم برای خودش انقدر بزرگ است که انگار نمیشود که نمیشود. مثل این روزهای من که خواستهام خلاصه میشود در یک نیمچه جمله. بیایند و بگویند: خانم سحر شاکر، شما فارغالتحصیل شدید و تا آخر عمر پای شما به هیچ دانشگاهی باز نخواهد شد؛ بروید خسته شدیم انقدر دیدیمتان.
واقعا من با همین جمله کلی خوشحال میشوم.
بعد هم درس عبرت از زندگیم بنویسند که وی این اواخر که به تدریس لینوکس و یاد دادنش مشغول بود، هر وقت او را استاد خطاب میکردند سخت در هم میشکست. کاشف به عمل آمد که بله همین وی در طول زندگی توجه چندانی به اساتید نداشته و این واژه را در ردیف ناسزاها گماشته و فکر میکرد خدا در حال انتقام گیری از اوست.
بدتر از این هم اتفاق افتاده، چند روز پیش در یک جلسه مدیر مجموعه با گفتن کلمهی خانم دکتر ادامهی حرفش را گفت، نمیدانستم در آن لحظه باید خجالت میکشیدم که هنوز در مقطع لیسانس هم فارغ نشدم چه برسد به دکترا یا عصبانی میشدم.
کلا به برچسبزدن و ارج و قرب دادنهای الکی عادت کردیم. خطرناکتر آنجاست که باورش کنیم.
دو ترم پیش در سودای شرکت برای ارشد نرمافزار یا MBA بودم اما حین همین دو ترم هم فهمیدم که هوسی بیش نیست و ما را چه به دانشگاه.
من را بین همین کتابها و لپتابم زندانی کنید.
۱۴ دیدگاه. Leave new
سلام
روزی که از پلههای طبقهی دوم دانشکده علوم انسانی بالا میرفتم و آنهمه باروُبندیل دستم بود تا ببرم برای جلسه دفاع ارشد، به دوستم که به من کمک می کرد، گفتم: «من غلط بکنم تا آخر عمر از بیست کیلومتری دانشگاه رد شوم».
الان غلط کردهام و خیلی جدی پای کار دکتری هستم.
میدانم که محمدرضا شعبانعلی را دنبال میکنی و می دانم در بیانیه او در مورد دکتری خواندن چه چیزی آمده و شاید این حرفهایت از آنجا ریشه گرفته و یا خودت خسته شده ای یا خیلی عوامل دیگر.
من از نزدیک تو را نمیشناسم و شاید این حرفهای بیهوده باشد، اما می خواهم بگویم که حق نداری این طور صحبت کنی، حق نداری سست شوی، حق نداری نامید شوی، حق نداری ضعیف باشی. کتابهای مورد علاقهات، لینوکس و مباحث مورد علاقهات، لبپتاب و هر چیز مورد علاقهات سر جای خودشان، محترم و عزیز و با ارزش. اما باید به وظیفهی درس خواندن و طی مدارج دانشگاهیات هم اهمیت بدهی.
من فقط از روی متن هایت تورا می شناسم و حس می کنم آدم خوبی هستی، چون متعهد هستی، فکر می کنی، به دیگران اهمیت میدهی، به زندگی و بهتر شدن دنیا اهمیت میدهی.
وقتی که چنین آدمی هستی، باید مسیر رشد اجتماعی را هم طی کنی، حتی اگر دوست نداشته باشی.
سحر شاکری! از این حرف ها نزن، درست را درست بخوان و به مدارج عالی برس و به علاقهمندهایت هم برس. میدانم سخت است، باید انجام دهی، می خواستی آدم خوبی نباشی.
سلام محسنعزیز
:) دکتری جالب بود و امیدوارم به خوبیِ خوب از پسش بربیای
مشکل من درسخوندن نیست. شاید خیلی مسخره یا خودشیفتگی به نظر بیاد ولی من عاشق ریاضیاتم. وقتی میبینم کسی ریاضی رو سخت میخونه بهش یالمه واقعیتهایی که میدونم رو میگم از دنیای ریاضیات و خودش قانع میشه. اگر میخواستم یه وبلاگ دیگه داشته باشم، مطمئنا اونجا کلا در مورد عجایب و لذتهای این حوزه حرف میزدم. این علاقه انقدر زیاد بود که دبیرستان، دیفرانسیل رو خونده بودم.
مشکل من سر کلاس نشستنه. مشکل من دو سه ساعت فقط گوش کردنه. مشکل من شاگردی کردن اساتیدیه که علمشون از گوگلکردن و یا از سر اجبار خوندن میاد. هیچوقت شاگرد خوبی نبودم، فقط تحمل کردم و احترام گذاشتم.
این روزها (مثل امروز) دارم زجر یه انتخاب ناآگاهانه رو میکشم. انتخابی که از خامی من بود و هست. شاید رشتم یه چیز دیگه بود، صد در صد با علاقه تا دکتری ادامهاش میدادم. نه برای شغل و کمکردن رقابتها. برای دل خودم.
این دانشگاه داره کِش میاد (فکر کن این ترم فقط یک درس سه واحدی دارم! که هیچ جوره باهام راه نمیان) و هر روز من بیشتر خودمو سرزنش میکنم. این بدترین حسیه که یه آدم میتونه نسبت به خودش داشته باشه.
ممنونم از نکات و توصیههایی که کردی. مطمئنا مثل یک دوست آویزه گوشم میکنم.
سحر عزیز
سلام
این جملات منو یاد دانشگاه خودم میندازه، دورانی که با تمام کش دار بودنش گذشت، با تمام کش دار بودنش تموم شد. فقط دو نکته:
۱- حرف دیگران برات مهم نباشه و خودت رو بابتش اذیت نکن، این جمله با اینکه خیلی ساده به نظر میرسه ولی برای من این طور بوده که هر وقت رعایتش نکردم، پشیمون شدم.
۲- هر کاری لازمه و دوست داری انجام بده، هیچ چیزی جلوی ما رو نمیگیره جز خودمون، این هم از اون شعارهای سنگین جلسات موفقیته، قبول خیلی کلیشهس، منتها همینه، فیلم فرار مرغی رو دیدی؟
موفق باشی
سلام
ممنون از توصیههات حسینجان
ولی انقدر بیعدالتی توی این یک ماه دیدم نمیدونم چرا انقدر سخت شدم و حتی کتابم میخونم نمیفهمم، اما حرفهای شما رو نگه میدارم اجالتا تا وقتی گوشام باز شد برگردم بهش
امیدوارم دیر نشه و بابت همین چیزی ننوشتم که پیشداوری حساب شه.
فیلمه رو هم ندیدم باحاله؟
درود سحرخاتون.
یه روزی همش تموم میشه. و فقط یه خاطره ازشون باقی میمونه. اونهم خاطرهای که اگه تحلیل و بررسی روش انجام بگیره ، به تجربههای ناب و درستی تبدیل میشه که باعث میشه زندگیِ آیندت ، بهتر از قبل شکل بگیره.
:))
ممنون از امیدی که میدی
اما من آیندهای که گذشتش اینجوری و سواستفاده باشه نمیخوام و امیدوارم یا تموم شه یا با انصرافم موافقت شه
به انصراف فکر کردی؟
بله، اقدام هم کردم
سلام.
دیر رسیدم و اما دلم نیامد دیدگاهی هر چند کوچک این جا روی صفحه ای زیبا و نوشته های دوست داشتنی ات سنجاق نزنم.
بله سحر جان به برچسب زدن عادت کردیم و من در کتابی خوانده بودم که دست از برچسب زدن خویش بردارید تا به محدود کردن خودتون دچار نشین.
(مورد هم داشتم که خودم خودمو برچسب میزدم و خودم را با عنواین این شکلی معرفی میکردم که حالا به لطف مطالعه و تجربه دست از این کار شستم. الانم دارم با حوله خشک میکنم.)
سلام میتراجان
دیر نرسیدی این خواسته همچنان پابرجاست
ممنونم از لطفت
موافقم، سر همین برچسبزدنها کلی بحث کردم، شاید یه روز وقت و حوصلهاش پیدا کردم مفصلتر بنویسم
خوشحالم که از برچسبزدنها فاصله گرفتی :)
چقدر نوشته هاتو دوست دارم سحرجان.
بعضی وقتا حرفایی که میخوام بزنم رو از زبون تو میشنوم؛ البته با ورژن سحر: خیلی ساده و صریح و بی تعارف. و البته خیلی از موضوعاتی هم که مطرح می کنی برای من تازگی داره و جذابه.
” بروید؛ خسته شدیم اینقدر دیدیمتان”؛ کاش این جمله رو به منم بگن و بعد ” من برم”.
ممنونم سوفیعزیز
نظر لطفته، مطالب وبلاگت برام جالبن
دانشجو بودن یک امتیازی داره که واقعا باید قدرش رو دونست و اون بی مسئولیتش هست :) مخصوصا برای پسرها، دانشجوهای پسر – در مقایسه با شرایطی که بعد از دانشگاه براشون پیش میاد – آزادترین موجودات روی زمینن، الان که یاد اون موقع میفتم، دلم واقعا برای اون موقع تنگ میشه، تقریبا هیچ کی از آدم توقع نداره :) درس بخونی، نخونی، سر کار بری، نری، کلا آزاده آزادی :)
:)
دارم به اون لحظات ملکوتی نزدیک میشم یعنی؟
ولی من پوستم کنده شده آقا
انقدری که لب به شکوه گشودم و این صوبتا