به بهانهی خانهای که قرار است ماهی یکی دوبار برای چای آتیشیای، بوی خاکی راهی شویم همهی وسایل خانه را، خانهای که روزانه در آن زندگی میکنیم، آنجا بردهاند. هرجا میرسم چای سفارش میدهم، جدیدا به این حد رسیدم که در آینهی گاز با یک تخمینی خط چشم ظریف بکشم، موهایم را دم اسبی ببندم راهی شوم. مثل زمانی که برق رفته و تو از حفظ باید یکسری کارها را انجام دهی، کند میشوی ولی با یک تخمینی جای پای بعدیات را پیدا میکنی به حرکاتت فکر میکنی.
در همین حین ردهای ناچیز از لاکم را در آینه دیدم، یادم افتاد دختری که زحمتش را میکشید چقدر از “سحر جون” استفاده کرد. با اینکه اولین بار بود او را میدیدم، جای این حس که چقدر رنگ آبی قشنگ است و به به، یا اینکه چقدر دخترک ماهر است، با گفتن هر بار “سحر جون“ حس اینکه باز بیا اینجا پولهایت را دور بریز میداد. صمیمیت بیجا، چقدر این واژهها اگر جای درست به کار نرفته باشند حس سو استفاده به آدم میدهند، مهندس، استاد.
به هرحال نخواستم حالم را بگیرم، به باشگاه فکر میکردم این تلاش که هربار سعی میکنم حد خودم را بزنم، ولو با یک قدم بیشتر، نیم کیلو بیشتر. نمیخواهم این خوشی برایم عادی شود. فهمیدم اگر ندانی حد فعلیات کجاست نمیتوانی خیز برداری، مترت میشود متر دیگران، ذوق شروع کار هم میکشی، مثل بادکنکی که در دست کودکی در حال بازی میترکد. بغض فرو خورده، اشک نریخته و رد شدن. از تو آدمی میسازد تا در نصفه و نیمه رهاکردن کارها ماهر شوی. فهمیدم خیلی اوقات شکستها را هم جزو داشتههایم بشمارم، داشتههایی که باعث شدند صبر کردن را تمرین کنم، پیوسته رفتن، یادگرفتن خودم و اصلاح. بیشترین یادگیریهایی که داشتم همین طور بوده، خودت دست ناتوان خودت را میگیری، خودت به دنبال ابزار میگردی، شتاب میگیری.
از بعد آن روز، یکشنبه عصرهایم را جدیتر گرفتم. جایی که هفتهی قبل را میبندم (مهمترین بخش همین است)، کارهای هفتهی پیش رو را میچینم ولی مراقبم نه آنقدر کم باشد و نه آنقدر زیاد که شوقی برایش نداشته باشم. تمرین میکنم اگر کارهای بیشتر و فوری پیش بیایند، کش بیایم ولی حواسم باشد در این کش آمدنها تصمیمهای عجولانه نگیرم. به حالت عادی که برگشتم به آن فکر کنم. خوش شانس بودم آدمهایی اطرافم بودند که فرصت این تمرینکردنها را به من دادند.
painting: Wanderer above the Sea of Fog German Romanticist