سکانس اول مربوط میشود به سالهای نوجوانیام.
آن سالها همه چیز برایم مبهم بود، رفتار آدمها، تصمیمها، عملکردها، طرز فکرها و خیلی چیزهای دیگر. و من از روی بی تجربگی، هاج واج به اطرافم نگاه میکردم تا متوجه شوم که جایگاهم کجاست؟ چه رفتاری درست است؟ چه رفتاری غلط؟ چطور شبیه آدم بزرگها رفتار کنم؟ بالاخره بزرگ شدهام یا هنوز بچهام؟ چرا هنوز برخی تصمیمها گردن خودم است و برخی نه؟ چرا اصلا مدرسهای میروم در حالی که بدردم نمیخورد؟ چرا هر چه کتاب غیر درسی است را دوست دارم اما میانهام با مدرسه خوب نیست؟ راهحل چیست؟
اینها بخشی از سوالاتی بود که آن سالها به شدت ذهنم را مشغول میکرد و روز به روز ابهامات برایم پر رنگتر میشد و من در برابرشان بی طاقتتر. گاهی تحملش برایم سخت بود و روی همهچیز خط میزدم و بجای پیدا کردن راهحل، صورت مسئله را پاک میکردم.
گاهی اوقات احساس میکردم سرم به حدی از شدت افکار و پریشانیها بزرگ شده که بدنم طاقت حمل کردنش را ندارد
یک راهحل پیدا کردم که کمی ارامترم میکرد. فکر میکردم یک همصحبت یا یک دوست به خوبی میتواند بنشیند و حرفهایم را مو به مو گوش دهد و من هم ارامتر شوم. بعد از مدتی فهمیدم هر چیزی را نمیتوان به آدمها، حتی کسانیکه خیلی نزدیک هستم بگویم و توقع شنیده شدن داشته باشم، هر زمان که بخواهم آنها در دسترس باشند، یا اینکه ممکن بود آنها تماما با حرفهایم موافق باشند یا از سر دلسوزی مواردی را بهم نگویند و هزاران مورد دیگر
یک روز به ذهنم خطور کرد که بیایم و افکارم، حرفهایم را بنویسم. چه افکارممنوعهام را، چه حرفهایی که زیادی برایم دقدقه شدهاند
اوایل سخت بود که حتی برخی چیزهارا با قلم بنویسم. تصور میکردم اگر بنویسم یعنی اینکه آن افکار و حرفها را به رسمیت شناختهام و همین به رسمیت شناختن بیشتر « من واقعی» را نشان میداد. و بعدها فهمیدم همین «قبول کردن» همین «به رسمیت شناختن» گام نخست ایجاد تغییر است. پس سعی میکردم ترسهایم را کنار بگذارم و بنویسم
نوشتن کم کم شد بهترین دوستم.
شد «آینه افکارم»
هر چی بیشتر مینوشتم، ابهامات بیشتر برایم حل میشدند. حس بهتری داشتم. درست احساسم مانند زمانی بود که روی یک مسئله ریاضی مدتها فکر میکردم و در نهایت جوابش را پیدا میکردم.
واضحتر میدیدم، بیشتر به افکار دستکاری نشدهام احترام میگذاشتم.
این بود داستان و چرایی شروع دست به قلم شدنم.
نمیخواهم بگویم نوشت همیشه خوب است. دشواریهای خاص خودش را دارد و شاید سختترین چالشی که برای من داشت، این بود که پس از مدتی اگر بر میگشتم و نوشتههایم را میخواندم، ممکن بود با آنها موافق نباشم! و یا حتی وحشتم روزهایی بود که کاملا با نوشتههای قبلیام مخالف بودم. هنوز هم این ترسها را دارم. اما فهمیدهام که انسان موجودی پویاست، ممکن است زمانی عقیدهای را قبول داشته باشد یا چیزی را دوست داشته باشد اما با گذشت زمان با آنها موافق نباشد. ممکن است بپرسد
چطور ممکنه یه روز من یه همچین چیزی رو دوست داشته باشم؟ کی فکرشو میکرد یه روز بیاد که یه همچین فکری رو داشته باشم و…
شاید نوشتن را اوایل با دلایل خیلی ساده آنهم برای رفع ابهامات آن دورهٔ زندگیام شروع کرده باشم اما هنوزم که هنوز است برای شفافتر شدن برخی موضاعات سعی میکنم آنها را روی کاغذ بیاورم.
بعدها دلایل دیگری به آن اضافه شد. مثل اینکه دوست داشتم با نوشتن آموزش دهم، بیشتر مسائل را درک کنم.
شاید قشنگترین دلیلی که برای نوشتن داشتم و هنوز هم آنرا دوستش دارم، این بود که میخواستم حرفهایم، عقایدم را در کنار کتابهایی که میخواندم بنویسم. رفته رفته آنقدر این موضوع برایم جذاب شد که دلتنگ کتابهایم میشدم! دوست داشتم همیشه مدادی در دستم باشد تا حرفهایم را کنار حرفهایش بنویسم! احساس میکنم چون جنس این رابطه بر پایهٔ کلمات است من هم باید حرفهایم را کنار حرفهایش بنویسم! در غیر اینصورت ممکن است نشنود که من چه میگویم
دوست ندارم تنها نشخوار کنندهٔ افکار دیگران باشم. دوست دارم بیشتر از کتابها و افکارم بنویسم. باورم این است که تنها کتاب خواندن، منتهی به کتابدار شدن میشود بی آنکه علمی یا دانشی به گنجینهٔمان اضافه گردد
علاوهٔ بر اینها، مدت زمانهای زیادی را میشد که تنها در خانه میماندم، علاقهٔ زیادی هم به فیلم و تفریح با دوستانم نداشتم و همینها باعث شد، نوشتن بشود دوست صمیمیام
نوشتن راحتتر نقاط ضعفم را نشان میدهد و کمتر پیش میآید از آنها دلگیر شوم یا حداقل بهتر میفهممشان.
اوقاتی که افکارم بسیار پریشان است، تنها صدای کشیدن مداد روی کاغذ است که باعث آرامشم میشود. بعد که متن تمام میشود افکارم هم آرامتر میشوند، راحتتر تصمیم میگیرم، بهتر میتوانم مسائل را از جنبهها و زوایای مختلف ببینم. بیشتر خودم را درک میکنم، بیشتر نقاط قوت و ضعفم را میشناسم.
با نوشتن بهتر میتوانم یک تغییر با دوامتری را بسازم.
با نوشتن بیشتر میتوانم حد و مرزم را با آدمها و محیط اطرافم پیدا کنم.
بیشتر به خودم احترام میگذارم و عزت نفس بیشتری خواهم داشت.
بیشتر میفهمم که چه چیزی را میفهمم و چه چیزی را نمیفهمم.
اینها شاید ابتداییترین دلایلم برای شروع نوشتن بود. اما کم کم به اهمیت آن پی بردم و سعی کردم بیشتر در فضای آنلاین بنویسم.
۸ دیدگاه. Leave new
هممممممم! پس چالش اول رو اینجوری انجام دادین. خیلی خوب بود، دلیلی کاملا قانع کننده بود برای بلاگ نویسی.
“تصور میکردم اگر بنویسم یعنی اینکه آن افکار و حرفها را به رسمیت شناختهام و همین به رسمیت شناختن بیشتر « من واقعی» را نشان میداد.” چقد ملموس بود این جمله، مخصوصا اگه بنویسم یعنی به رسمیت شناختمشون. خوشم اومد.
حالا “تفریح با دوستان” رو که منم خیلی اهلش نیستم(فکر کنم هرکی بیشتر سروکارش با کامپیوتره اینجوریه متاسفانه)، اما به “فیلم” یه فرصت دیگه بدین.
بله :)
خیلی دوست دارم برم سمتش (فیلم) ولی این روزا وقتش نیست یا شاید بهتره بگم الویتش نیست! :) (چه خفن! همون وقتش نیست)
درسته. بیشتر به چشم یه استراحت هفتگی توی جمعه عصر؛ به چشم یه کتابی که توی دو ساعت خلاصه شده، در نظر بگیرینش (;
چه تعبیر جالبی :)
استراحت خوبیه. امتحانش میکنم.
آره..اگه پیشنهاد واسه انتخابشم خواستین؛ آفرامون رایگانه :دی
:))) آره حتما خوشحال میشم اونایی که دوست داشتین رو بگید.
چشم حتما
چشمتون بیبلا