چرا به این روندِ اول انگیزه بعد کار، برعکس نگاه نمیکنیم؟
یعنی کار کنیم تا انگیزه پیدا کنیم.
کار اصلی مغز، پیشرفت ما نیست، کار اصلی مغز، حفظ انرژی است. برای همین یکجا نشستن و فکر کردن، ممکن است تصویرهایی بسازد تا شروع را سخت جلوه دهد یا موانعی را بیافریند که در دنیای واقعی و روندِ کار به آن اصلا برخورد نکنیم.
حین کار هم میتوان فکر کرد، اما یک جا نشستن و فکرکردن، راکد بودن را به همراه میآورد. شروع را سخت میکند. بیخودی موانعی را میسازد که اصلا وجود خارجی ندارند یا یک دههزارم هم احتمال ندارد اتفاق بیافتند.
صرفِ کارکردن و حرکت لاکپشتی، انگیزه میآفریند. چرا؟ چون حین کارکردن تازه متوجه میشویم که حل بسیاری از مسائل سادهتر از چیزی است که در فکر ما بوده. چون به ایدههای مختلفی برخورد میکنیم که بیشتر واقعیت دارند و باعث میشوند خروجی ما موثرتر باشد.
از طرفی پیشرفتهای کوچک کوچک، نقشهی راه ما را ترسیم میکنند. یک فلوچارتی را پر میکند که کمکم آیندهی حرکت ما را مشخص میکند.
چه کاری باید کرد؟
باید تا میتوانیم، شروع را ساده کنیم، شکست را هم راحتتر در آغوش بگیریم، خستگی را دوست داشته باشیم.
خستگی ناشی از انجامدادن یک کار، شیرینتر است یا خستگی ناشی از فکرکردنهای زیاد؟
آسانکردن شروع
همهی ما تنبلیم، هر کس به نوبهی خود. اما اولین راه سادهکردن شروع این است که دست از سرزنش برداریم، و فقط سعی کنیم یک پومودورو یا نیم ساعت، وقت بگذاریم روی مساله و یا کاری که داریم.
نیمساعت به هیچ چیز، جز آن مساله نپردازیم. کاری برایش انجام دهیم. خودمان را در معرض عملکردن قرار دهیم؛ حتی اگر نمیدانیم چه کاری میخواهیم بکنیم.
همین نیمساعتها موتور خیلی از ماها را روشن میکند و باعث ادامهی کار میشود.
بحث اراده و هوشمندی در کار و این چیزها را شده برای چند دقیقه بگذارید کنار و صرفا شروع کنید، کاری انجام دهید.
قبلا در مورد ستایش خریت در کمیت حرف زده بودیم که چقدر کمیت در پیشبردن کیفیت موثر است. آن بیرون، مدرسهای کاسب زیادی هستند که از صبح تا شب در گوش من و تو بخوانند که هوشمندی، اولین اصل است. اما واقعیت این است، اولین اصل، کارکردن است. ما باید چندین ساعت، چندین شکست را رد کنیم تا بعد تصمیم بگیریم که نتیجه بخش هست یا خیر. در غیر این صورت، هنر نتیجهگرفتن را نخواهیم داشت.
۳ دیدگاه. Leave new
سحر عزیز
سلام
۱- بعضی حرف ها در گفتن خیلی ساده هستند ولی در عمل خیلی خیلی دشوارند، به نظرم اینکه یک کاری انجام بدهیم، یکی از این کارهای به ظاهر ساده است. این دشواری البته قبل از شروع است، بعد از آن به اندازه ی همین گفتن هم ساده است.
۲- چون من همیشه خودم را با مثال عینی خفه میکنم تا بفهمم موضوع چه بوده، یاد یک مثال قدیمی افتادم. یادم نیست این داستان را اولین بار از چه کسی شنیدم، شاید معلم پرورشی یا مدیر مدرسه سر صبحگاه بوده باشد، هر چه که هست، به نظرم یک جاهایی از این داستان به موضوع حرکت برمیگردد. و اما داستان:
یک روز کوهنوردی شب هنگام تصمیم میگیرد از نقطه A به نقطه B حرکت کند، در بین راه پایش لیز میخورد و میافتد توی دره، هنگام افتادن از خداوند کمک میطلبد و ناخواسته به طنابی که همراهش بوده، چنگ میزند، خداوند هم به یاریاش میآید و طناب در جایی گیر میکند و مرد کوهنورد بین زمین و آسمان، آویزان به طناب میماند. نفس راحتی میکشد و بعد از بررسی موقعیت پیش آمده دوباره از خداوند استمداد میطلبد که ای خدا، حالا چه خاکی سرم بریزم؟ ندا میآید طناب را رها کن. اما مرد کوهنورد داستان ما ترسیده و تصمیم میگیرد به خدایی که چند لحظه پیش کمکش کرده بود و در آن دره تاریک و عمیق با او به سان پیامبر حرف زده بود، اعتماد نکند و همین موضوع باعث میشود، صبح روز بعد کوهنوردان دیگر جسد مرد کوهنورد قصه ما را در نیم متری زمین آوایزان به طناب پیدا کنند. در حالی که به طنابی محکم چنگ شده است. (واضح و مبرهن است که چنین داستانی را در مدرسه به خورد ما دادهاند) ماجرای ما هم مثل همان کوهنورد است که طنابی محکم را چسبیده، همه چیز امن به نظر میرسد ولی راه زنده ماندن (شما بخوانید موفقیت) همانا رها کردن طناب است، کافی است رها کنیم، کافی است قدم اول برداریم. دقیقاً مانند آن کوهنورد عاقبت کار معلوم نیست، اما هر چه که هست از عاقبت ماندن بدتر نیست. هست؟
۳- واقعا مغز ما کارکردی دارد در این حد که انرژی ما ذخیره کند برای روز مبادا. حفظ جان و امثالهم، برای همین برای هر چه ایمن تر بودن تلاش میکند و منطق میچیند. گاهی باید از حصار توهمش خارج شویم.
موفق باشید
سلام!
ممنونم آقای قربانی
بله قبول دارم که گفتنش سادست اما انجامش سخته، منتهی خواستم این باور غلط رو بیان کنم که صرفا انگیزه به کار منتهی نمیشه و بعضی اوقات “کار انجامدادنه” که انگیزه میاره
این پومودورو که معرفی کردی چیز خوبی بود. مرسی.