آقای گِرگ مککیون Greg Mckeownیک کتاب دارد به اسم اصلگرایی و سعی میکند به مخاطبش بفهماند که در دنیای امروز اگر تشخیص ندهی چه چیزی برای زندگی تو اصل است و چه چیزی فرع، کلاهت پس معرکه است و ته زندگیت داشتههای ناخواستهای را خواهی داشت که مجبوری آن ناخواستهها را حالا دوست داشته باشی و لابد تهش هم پناه ببری به تلقین تا این دوستداشتنِ زورکی را باور کنی.
مارکمنسون هم در کتاب هنرظریف بیخیالی نوشته بود که دنبال زندگی بدون مشکل نباش، سعی کن زندگیت پر از مشکلات خوب باشد، همین حرف را هم مککیون میزند؛ میگوید آدمهای اصلگرا سوالات سخت میپرسند: «کدام مشکل را میخواهم؟» و میگوید فرعگرایان به دنبال موازیکاریاند و جوابِ این سوال که چطور میتوانم هر دو را انجام دهم.
بعد هم حرف میزند که تلاش بی نظم برای انجام کارهای بیشتر را بریزید دور. این یک بلاست. گزینههایمان برای انتخاب زیاد شده و ممکن است انتخابهای مهمی را این وسط از قلم بیاندازیم. ما نسلی هستیم که خستگی تصمیمگیری را زیاد میکشیم. حالا که گزینهها زیاد شدند توانایی جداکردن چیزهای مهم از غیرمهم را داریم از دست میدهیم.
حرفهایش یکجایی میخورد به روزانه نوشتن، میگوید آدمها باید روزنامهنگار زندگی خودشان باشند. روزنامهنگارها یک اصطلاح دارند به اسم “لید” که یعنی چکیدهی مهمترین رویداد را بنویسی. میگوید لیدهای روزانهی خودتان را بنویسید. اینجوری هر روز یک نقطه به جا میگذارید و وقتی این نقطهها را به هم وصل کنید تصویر کلی زندگیتان مشخص میشود. بهتر از من هم میدانید که حافظه، خیانتکار است. زیادی به آن اعتماد نکنید. در یک جمله یا عبارت بنویسید مهمترین اتفاق روز چه بود. از این ایده میخواهد دفاع کند که مثل فرعگرایان فقط به صداهای بلند توجه نکنید در جزئیات زندگی خودتان شاید نشانههایی باشد که خیلی ریز دارند زندگیتان را آهسته آهسته تغییر میدهند. حالا یا تغییر خوب یا بد.
شکل زیر را میکشد و توضیح میدهد که اصلگرایی یعنی با نقشهی قبلی زندگیکردن، نههای بیرحمانه گفتن. نه زندگیکردن از روی غفلت.
سوال قشنگی هم ته جلد کتاب نوشته که واقعا خودش نوعی راهحل است: آیا تابحال، هم احساس بیشاز حد کارکردن و هم بیمصرفی کردهاید؟ تا به حال به این نتیجه رسیدهاید که کارتان انجام امور بیاهمیت شده است؟ تا به حال احساس کردهاید که سرتان شلوغ است ولی بهرهوری ندارید؟ انگار همیشه در حرکتید ولی هیچوقت به جایی نمیرسید؟ اگر پاسختان به هر کدام از این سوالا مثبت است، راه خروج از این وضعیت اصلگرا شدن است.
پسزمینهی ریاضیات و کنار هم قرارگرفتن همهی اینها من را به این نتیجه رسانده که باید برای زندگیات یک سیستممختصات خاص خودش را داشته باشی. این سیستم آهسته آهسته از ورودیهای زندگیت شکل میگیرد. اینکه نمیتوان روی تمام ورودیها کنترل داشت، شکی نیست ولی اینکه تختهگاز هم به همه چیز بله گفت و دنبالکرد، در نهایت یک فرع از زندگی تو میسازد و اصلهایی که قرار است در نهایت حالِ خوبِ عمیقِ تو را بسازند، زیر انبوه این فرعها دفن میشوند.
حالاهم هدفم این نیست که بگویم کتاب چه چیزهایی گفته. اصلا خلاصهخواندن هیچوقت آن لذت اصل خود کتاب را نمیدهد. حتما اگر علاقه دارید کتاب را مفصلا بخوانید. این بحث را بهانه کردم تا باورهایم را بنویسم. اعترافاتم را.
عدم تعادل مطلوب
من قبلا در وبلاگ در مورد تعادل هم نوشتم و اعتراف میکنم که مزخرفی بیش نبوده و نیست. با تمام زوری که زدم تا به حال نتوانستم تعادل را در زندگیام ایجاد کنم. و کمکم به این باور رسیدم که بحث تعادل در زندگی هم یکی دیگر از محصولات توهم فروشان و سخنرانانی است که برای نان شب ماندهاند و راهی جز این ندارند. چون بحث شیکی است و استقبال هم میشود اما زندگیِ نکرده است. غالبا بوی تجربه نمیدهد.
نمیشود در تمام طول زندگی، همه چیز را با هم داشت. آدمیزاد رفته رفته یاد میگیرد که خیلی چیزها با هم جمعپذیر نیستند. نمیتوان در عین واحد همه چیز را با هم داشت. نمیتوان هم در پی شغل مطلوب بود هم آرامش داشت. به طور مساوی نمیشود هم با دوستان وقت گذراند هم با خانواده و این وسط هم زمانی را برای کارهای دیگر گذاشت.
فهمیدن اینکه تعادل در زندگی حداقل برای من کار نمیکند خیلی زمان برد. از طرفی فشارهای روانی زیادی هم تحمیل کرد.
بسیاری از زندگی آدمهای موفق را که از بیرون میبینی، خیلی زیباست. فکر میکنی همه چیز زندگیشان سر جایش است. هم به موقع میخوابند، هم سخت کار میکنند، هم برای خانواده وقت میگذارند، هم برای دوستان ارزش قائلاند، هم کتاب مینویسند و هم زمان بسیار زیادی را دارند که به مطالعه و هزاران کار دیگر برسند.
اما نزدیک زندگیشان که میشوی تازه متوجه میشوی اگر در یک بخش از زندگیشان آنقدر خوب پیش رفتهاند که سرآمد باشند یا کارهای بزرگی در زندگیشان کردهاند حتما در همان برهه زمانی برای یک بخش دیگر کم گذاشتهاند.
ته ته زندگی را هم ببینی متوجه میشوی که در نهایت یک بخش از زندگیت هست که خیلی بیشتر از بخشهای دیگر دوستش داری، برایش وقت میگذاری، به نسبت بقیه در آن خوب هستی و انگیزه و شوق زیادی هم داری تا کارهای مفیدی برایش انجام دهی. نتیجه میدهد و از نتیجهاش راضی هستی. لُپ کلام این که سودی که از آن میگیری خیلی بیشتر به ضرر آن بخش که نمیرسی میارزد.
رسیدن به این بخش از زندگی روزمره را بگذار عدم تعادل مطلوب. آقا معلم هم مفصلا دربارهاش نوشته. (کاش خیلی زودترها میخواندم)
مثلا در طول زندگی، پیش میآید که با تمام انرژی روی شغل متمرکز شد، در آن حیطه خواند و تجربه کسب کرد. غوطهور شد. ولی گاهی هم در همین طول زندگی پیش میآید برای خانواده وقت گذاشت. کمی از این طرف و آن طرف زد و جا باز کرد برای خانواده. اینها در “طول زندگی” اتفاق میافتد و هم چیز را باهم نمیتوان داشت.
آدمها خودشان در هر برهه زمانی باید به این درک برسند که الان در حال حاضر عدم مطلوب زندگیِ من چیست؟
هر چقدر هم که بگوییم ما آدمهای شاخی هستیم و به همه بخشهای زندگی به طور یکسان میرسیم، در نهایت یک آدمآهنی بیش نیستیم.
فکر میکنم داشتنِ عدمِ تعادل مطلوب هم یک بخش دیگر از مدلِ ذهنیِ اصلگرایی است. آدمِ اصلگرا به این نتیجه رسیده است به جای آنکه در آنِ واحد در دهها حوزه انرژیاش را پخش کند، روی یک بخش بگذارد و به بقیه نه بگوید. نههایی که چندان هم راحت نیستند و بیرحمانه باید نه گفت.
اصلگرایی در نهایت میگوید که ببین در حال حاضر با شرایطی که دارم، این عدم تعادل مناسب زندگی من است. میخواهم انرژیام را بیشتر صرف این حوزه کنم.
به ازای هر جمعی، منهایی در کار است
آدم اصلگرا حواسش به ورودیهای زندگیاش هست. نمیگویم تماما ولی حداقل آنهایی که به وضوح میداند در حال انتخاب آنها است، حواسش هست. میداند چه چیزهایی را میآورد و میداند به ازای آوردهها چه چیزهایی را بیرون میاندازد. آوردن بدون دور ریختن، متلاشی میکند. یک جمع و تفریق ساده است. به ازای هر جمعی، منهایی در کار است. یا این را آگاهانه میفهمیم یا ناآگاهانه انجام میدهیم.
زندگی قابلیت کشسانی ندارد (!) مثل یک ظرف چینی است. بدون کمکردن، اضافه کنی، تَرک میخورد. ترک هم که خورد با یک ضربه میشکند.
آدم اصلگرا به جای آن که یکباره همه چیزِ درونِ این ظرفِ بسته را تغییر دهد، آرام آرام تغییر ایجاد میکند. یک تغییر ایجاد میکند و مدتی با آن زندگی میکند اگر حالش با آن خوب بود و تاثیرش مطلوب، نگهاش میدارد. میاندازد روی دورِ تکرار. با تداومش به زندگی روح میبخشد. این میشود یک تغییر. درست و حسابی که جا خوش کرد سراغ تغییرِ بعدی میرود.
همیشه هم چیزهایی که از این ظرف کم میشود، مزخرف نیست. این دور ریختیها همیشه چیزهای بد نیست. گاهی یک چیز، جالب است، خوب است اما مناسب این ظرف زندگی نیست. نسبتش را با سایر اجزا به خوبی نمیتواند پیدا کند. معادلهی سادهای است که اجرایش سخت است: دور ریختنی است چون مناسب این زندگی نیست.
وقتی الویت بشود الویتها یعنی هیچ چیز مهم نیست
یعنی بین انبوه خواستنیها، یک چیز را بخواه و سفت به آن بچسب.
اینکه نمیشود همه چیز را با هم خواست و ربطش میدهند به اراده، توهم است. خیالپردازی هم نه. توهم. اراده مثل یک باتری میماند. زیاد که ازش کار بکشی، خالی میکند. زندگی را باید خلوت کرد. یک space بزرگ زد وسط کیبورد زندگی و هر از چندگاهی در بین روزمرگی دست گذاشت روی آن.
زمان در نظرم خطی است، یک مسیر را باید گرفت و رفت. این جاده دو طرفه نیست. اگر در جهت چیزی داریم حرکت میکنیم نمیتوانیم خواستههای خلاف آن جهت را هم بخواهیم.
گفتن کلمهی اولیتها به جای اولیت، این باور را میخواهد جا بیاندازد که میتوان همه چیز را با هم داشت. حالا باید فهمید که عبارت “ده الویت برتر” شوخی بیش نیست و یک قرص مسکن به حساب میآید برای دردِ ندانم کاریها. آدمیزاد یا صد در صد مسئولیت زندگیاش را به گردن میگیرد و آگاهانه انتخاب میکند یا اینکه مسئولیت نمیپذیرد . دیگران الویتهایش را تعیین میکنند. آدم اصلگرا میفهمد که مختار است، نه مجبور. “انتخاب” میکند. اما این اختیار موقتی است. خیلی اوقات انقدر تصمیمگیری را به تعویق میاندازیم تا دیگران برایمان تصمیم میگیرند.
چشمهشدن
بعضی آدمها مثل چشمه میمانند و بعضی هم مثل آبباریکه. آدم اصلگرا حالا که فهمیده منابعش محدود است، چشمانش را میبنندد به چشمهها نه آبباریکهها. حداقل در زندگیاش سهم بزرگی را میگذارد برای چشمهها.
یعنی در هر حوزه میچرخد، ببیند چه کسانی چشمههای آن حوزه هستند. میتواند رَد آن چشمهها را از همین آبباریکهها هم بگیرد اما به آبباریکه دل خوش نمیکند.
آدمی که خودش را از سرچشمه سیراب میکند، چشمهشدن را تمرین میکند وگرنه در نهایت آبباریکه خواهد بود. اولِ کار آبباریکه بودن عیب ندارد اما مدام از آن خوردن اشتباه است. آدمهای فرعگرا تا آخر داستان یک آبباریکه میمانند. عمق ندارند، نمیجوشند. عمق نمیبخشند. عمیقبودن یادت نمیدهند.
از چشمهخوردن همیشه ساده نیست. فکرکردن میخواهد، جستجو میخواهد، تلاش لازم دارد. ممکن است لذت آنی ندهد.
زندگی ماها عموما پر شده از این آبباریکهها. گاهی هم فاضلاب. کسانی که شبکههای اجتماعی دنبال میکنیم و حرفی برای گفتن ندارند، مدرسانی که زندگیهای نکرده، تجربههای کسبنکرده را درس میدهند. محصولاتشان عموما اشتها پر کن است، سیری زودرس. لذت آنی.
در صورتی که کار چشمه این است که هر چقدر هم از آن بخوری برای دفعهی بعدی تشنهتر باشی، مشتاقتر باشی. بفهمی که از کل آن موضوع، یک جزء کوچک را فهمیدی و برای یادگیری مسیرت ادامهدار است.
آدمی که از چشمه مینوشد و مدام دنبال یادگیری است، برای سوالهایش معمولا جوابهای قابل اتکاتری را هم پیدا میکند.
آدمِ اصلگرا حواسش هست که ذهنش را از کجا تغذیه میکند. حواسش هست که اگر از دستش دربرود فرعگرایی شده که در نهایت یک کویر به جا میگذارد.
ته داستان
کلی چیزها داریم برای تمرین کردن. برای زندگیکردن. این تمرین اصلگرایی را هم باید اضافه کرد خوبیش این است که از جنس تمرین است. هیجان دارد. تجربه میآفریند.
چند پاراگراف از کتاب:
اغلب انتخاب را یک داشته در نظر میگیریم. ولی انتخاب چیزی نیست که داشته باشیم، بلکه چیزی است که انجام میدهیم. گزینههایمان شاید مثل یک داشته باشند، اما انتخاب یک کنش است. این تجربه مرا به این درک رهاییبخش رساند که شاید همیشه روی گزینههایمان کنترل نداشته باشیم، ولی همیشه روی چگونگی انتخاب از میان گزینههایمان کنترل داریم.
پیتر دراکر: افراد به دلیل «نه» گفتن تاثیرگذارند، به دلیل گفتن «این کار به درد من نمیخورد» است که تاثیر گذارند.
وقتی میگوییم تمرکز، منظورمان این نیست که سوال یا احتمالی را انتخاب و با وسواس دربارهاش فکر کنیم. منظور خلق فضایی برای بررسی یک صد سوال و احتمال است. فرد اصلگرا مثل چشمانمان تمرکز میکند؛ یعنی نه با چشمدوختن به چیزی بلکه با تنظیم و تطبیق مداوم چشمان با میدان دید.
بازی فقط در کاوش چیزهای ضروری به ما کمک نمیکند. بازی به خودی خود ضروری است.
۱۹ دیدگاه. Leave new
من کاملا سر این مسئله گیج شدم مخصوصا بعد از خواندن گفتگو دوستان(برای باران) که محمدرضا شعبانعلی نوشته بودند , یعنی فقط یه فرد تک بعدی باشیم؟ ولی خیلی از آدم ها هستن که هم ورزشکار خوبی هستند و هم آشپز, یا هم ورزشکار(شمشیرباز) هستند و هم پزشک مثل خانم Lee Kiefer( که امثال مدای المپیک رو بردند). میشه منو راهنمایی کنید لطفا ؟ من تازه وارد دانشگاه شدم و واقعا عاشقانه رشتمو میپرستم خیلی براش تلاش کردم و سختی کشیدم که بهش برسم اما نمیخوام زندگیم فقط تو رشتم خلاصه باشه, دوست دارم ادم چند بعدی باشم اما کاملا با حرف های محمدرضا و شما گیج شدم
کسی در مورد تک بعدی شدن صحبتی نکرد، شاید این کتاب هم بتونه کمکی کنه :) ، توی همه حوزهها که نمیشه عمیق عمیق شد، اسم کتاب:
Range: Why Generalists Triumph in a Specialized World
سلام
تک تک جملاتی که نوشتید را کاملا حس کردم، چون در لحظه نوشتن این نظر دقیقا در چنین حال و روزی هستم و بین چند راهی موندم که میخواستم هر طور شده همه را با هم و موازی هم مدیریت کنم و پیش ببرم.
این نوشته شما مجددا یک تلنگری به من وارد کرد که کمی به عقب برگردم و عمیق تر تفکر کنم و بتونم روی یک موضوع تمرکز کنم تا به چیز مطلوب تری برسم.
ممنون از قلم بی نظیرتان
درود بر شما فرهیخته گرانمایه
مطلب خوبی بود ولی کاش توضیحات کتاب اصل گرایی را کمی دست کاری می کردید تا برای خیلی ها قابل فهم تر باشد یعنی از واژه های بهتر وقدرتمند تری کمک می گرفتید .
ولی روی هم رفته عالی بود ،همینکه وقت ارزشمندتان را در کنار مونس تان همون لپ تاپی که به عقدش درامده اید برای ما گذاشتید جای بسیار سپاسگزاری دارد.من از صمیم قلبم برایتان بهترینها را ارزو میکنم .
اگر مونس تان به شما اجازه داد یه سری هم به سایت من بزنید.
http://www.danpen.ir
قلم دانایی – دان پن – مهندس آیت قدیری
ممنونم، چشم ؛)
خیلی خوب و روان و ساده ولی مفید نوشته بودید. دم شما گرم
چقدر قشنگ گفتین ❤️
[…] خود من هم موازی بقیه امورات، مشغول خوندن کتابهای اصل گرایی و کار عمیق هستم و امیدوارم زودتر سرنخ توانایی کنترل […]
خیلی ممنونم برای این نوشتهتون و عرض تبریک و ابراز حسادت به قلم خوبتون :)
برای من خیلی مطلب مفیدی بود. اواسط مطلب که دربارهی تعادل و عدم تعادل نوشتید، یاد مطلب محمدرضا شعبانعلی – یا به قول خودتون آقا معلم :) – افتادم که دیدم بعدش اشاره کردید. راستش این چند وقت اخیر، خیلی به دنبال سرنخی چیزی بودم که بتونه بهم کمک کنه اولویتهای زندگیم رو بهتر تعیین کنم. دائماً مطالب و پستهای جذابی توی ویرگول و توئیتر و وبلاگها میدیدم که گرچه خوندنشون خوب بود، ولی باعث سرگردانیم هم میشدند. نمیدونستم چی بخونم و چی رو بعداً بخونم و چی رو کنار بذارم. هزینه-فایده کردن برام سخت بود. تصمیمگیری دشوار شده بود. جهتگیری – یا شاید بهتر باشه بگم جهتدهی – و اولویتبندی برای زندگیم، تبدیل به یه معمای لاینحل شده بود. خلاصه اینکه همه یا دقیقتر بگم، اکثر چیزهای خوب رو با هم میخواستم. دوست داشتم از همه چیز سر دربیارم و میدونستم و میدونم انتهای این راه، احتمالاً میانمایگی خواهد بود. در واقع میخواستم و میخوام بدونم زمین بازی من کجاست؟ محدودهش چیه؟ چه قواعدی داره؟ و الخ.
درست میگید. گاهی چیزهایی رو که از ظرف چینی زندگی برمیداریم و کنار میذاریم، لزوماً بد نیستند؛ بلکه با بقیهی محتویات ظرف، ناسازگاره و به نوعی در تعارض قرار میگیرن.
اگه درست شنیده باشم، میگن استراتژی، هنر نه گفتن و کنار گذاشتنه. امیدوارم روزی همهمون هنرمندهای صحنهی زندگی خودمون باشیم :)
راستی این نظر در شرایطی که کیبورد لپتاپم مشکل پیدا کرده بود، نوشتم؛ با استفاده از On-screen Keyboard! اولش مردد بودم. ولی دیدم حیفه بابت مطلب ارزشمندی که انقدر واسم مفید بوده، تشکر نکنم و چیزکی ننویسم. بابت معرفی کتاب هم خیلی ممنونم.
به امید عدم تعادلهای بیشتر در ادامهی مسیر ؛-)
سلام سعید عزیز :)
چقدر کامنتتون حس خوبی بهم داد
واقعا تایپکردن بدون دهتا انگشت سخته چه برسه به اینکه با کیبورد اسکرین بنویسین
ممنونم از وقتی که گذاشتین
با سلام
ممنون از نوشته تون
در آستانه ورود به چهلنین سال زندگیم الان حس میکنم شاید خیلی از این بابت ضرردیده ام، و این شاخه شاخه شدن ها چقدر مرا در طول زندگیم از مسیر اصلی دور نگه داشت.
و باید برای شروعی دیگر اقدامی بکنم.
نترسیدن را تجربه کنم
سلام
از طریق وبلاگ اقای کلانتری به اینجا و این مطلب رسیدم. خواندم و صمیمیت مطلبیتان را دوست داشتم. کتاب را نخوانده ام و نمی دانم چقدر برداشتم از اصل گرایی درست است یا غلط ولی از آنجا که این بحث ها سالها دغدغه ام بوده اند مطلبی در مورد آن نوشته ام که خوشحال می شوم بخوانید. ممنون
سلام
خوشحالم که گذرتون اینجا افتاده :)
بله خوندم مطلبتون رو. نوشتههای صمیمی دارید
[…] خوندن مطالبی با موضوع اصلگرایی، مثل این پست. […]
سحر عزیز
سلام
۱- چقدر از خوندن این یادداشت لذت بردم؟ خیلی.
۲- چقدر این اصل گرایی در زندگی اهمیت داره و من فراموش میکنم. گاهی برای خودمون ارزشهایی تعیین میکنیم که از لحاظ عقلی به درستی اون ارزش پی بردیم، ولی در ما رسوخ نکرده، برای همین فراموششون میکنیم. یادمون میره؟ کی؟ دقیقا لحظه حساس تصمیم گیری. لحظه حساس نه گفتن. یه فکری هم باید برای فراموشی بکنم. اونم یکی مثل من که خدای فراموشی در یونان باستان بوده. :)
۳- به نظرم یه موضوع کلی هست که آدمها قانون پذیر نیستن. همین عبارتی که نوشتی. اصل گرایی. ممکنه مثال نقض داشته باشه. نه اصل موضوع، شیوه انجام موضوع. مثلا ما همیشه به خاطر یه موضوع خاص زندگی مون رو فدا کنیم و باقی داستان زندگی رو رها کنیم. اون زندگی خراب میشه. ما هر کدوم راه جدایی برای رسیدن به هدفهای متفاوت داریم. شاید هدف هم نداشته باشیم. قرار نیست حتما به جایی برسیم. همین زندگی هدفه، مسیر هدفه، لذت بردن از این مسیر هدفه. همین که به ما میگن که باید هدف داشته باشیم، خودش از کلاسهای موفقیت و این طور چیزها میاد. نه الزاماً برای همه این داستان نیست. داستان ما شاید این نیست.نه؟
موفق باشی
سلام حسینجان
ممنونم از وقتی که گذاشتی :) آره یه جور تمرینه بنظرم باید تمرین کرد تا یادمون بمونه
من میخوام یه چیزی اضافه کنم و اون هم اینکه حتی اگه بعد صرف کلی انرژی و وقت روی یک اصل به این نتیجه رسیدیم که اشتباه کردیم و مسیر درستی رو نیومدیم خیلی بیشتر ارزش داره تا بطور نصف و نیمه چند تا چیز رو امتحان کنیم و اتفاقا هیچوقت به این نتیجه نرسیم که کدومش مناسب ما بود یا نبود.
واقعا! مرسی فریدهجان که نوشتی
استفاده کردیم. تشکر.