سحرِ بیستوچند سالهی امروز، زندگی را جاده مستقیمی نمیبیند که با یک بسمالله شروع شود و با یک صلوات تمام شود. جادهای که شروعش را برایش جشن میگیرند و پایانش را عزایی گذرا.
جادهای که هر یک سال که از شروعش میگذرد، تولد مینامند. انگار در فکرش کاشته شده که تولد نقطهای است که بایستد و مسیر رفته را ببیند. شاید هم دو ایستگاهِ تولد، باهم فاصله چندانی نداشته باشند و مسیری را نپیموده باشد.
اصلا زندگی را جاده نمیبیند- هر چند که زود میگذرد- بلکه زندگی را مسیری پروپیچ خم میانگارد که مقصدی برایش تعریف نکرده؛ فقط از این مسیر انتظاراتی دارد و پی برآوردن این انتظارات، در حال پیمودن آن است و تمام تلاشش را میکند تا فریب مقصد را نخورد و از مسیر و اتفاقات نیز لذت ببرد، درس بگیرد. هرچند که برخی لذتبخش نیستند.
مسیر را طی میکنیم و در انتها چیزی که میماند، همان طرز فکر و برداشت ماست از همهچیزی که در طی مسیر آموختیم و تاثیر گرفتیم.
سحرک نقطه تولد را جایی مینامد که کاری کرده باشد تا پیمودن باقی مسیر مثل پیمودن قبلش نباشد. ارزشی خلق کرده باشد. چیزی به این مسیر اضافه کرده باشد. نقطهی تولد برای او درست جایی است که منظرهی جالبی خلق کرده تا اگر کسی مسیرش به این طرفها خورد، این مسیر را جالب ببیند، راحتتر بپیماید و تشویق کند تا او هم معنایی خلق کند. این نقطه جشن گرفتنی است وگرنه تولد به خودی خودش ارزشی ندارد و تنها بهانهای میداند برای دورهمی و دیدار تازهکردن با کسانی که حتی اندکی با آنها این مسیر را پیموده.
تلخ است اما اگر بخواهد تنها از خارها و پای برهنه بترسد که گاهی به مسیرش میخورند، شاید نقطه شروع و پایانش چندان فاصلهی معناداری نسازد.
گاهی نق میزند، از نقها مینویسد اما گذراست و نباید به ریش و گیس گرفت.
خستگی مسیر است که در میرود.
۳ دیدگاه. Leave new
سلام خانم شاکر.
“تلخ است اما اگر بخواهد تنها از خارها و پای برهنه بترسد که گاهی به مسیرش میخورند، شاید نقطه شروع و پایانش چندان فاصلهی معناداری نسازد.
گاهی نق میزند، از نقها مینویسد اما گذراست و نباید به ریش و گیس گرفت.
خستگی مسیر است که در میرود.”
“گاهی نق میزند و از نقها مینویسد” رو حس میکنم میتونم در این روزها درک کنم و بفهمم.
حال و روز این روزهای من هم همین نق زدن و نقنویسی هست.
بیچاره رفیقهای دانشگاهم، آخه توی گروه واتساپمون دو روزه که دارم نق و نوق میزنم؛
ولی وقتی کمی بهش فکر میکنم میبینم هم من و هم هرکس دیگهای توی این روزها واقعا حق داره!
یه وضعیتی شده که اصلا…
ولش کن. نمیخوام اینجا هم مجددا نقنقو باشم. :)
الان یه سردرگمی جالبی رو دچارش هستم. اینکه هم میدونم بعد از تجربهی این احساسهای ناامیدی و خستگی و نق نوشتن توی گروه واتساپ و دفترِ خودم، بینش جدید و نویی نسبت به مسائل و زندگی پیدا میکنم؛
همونطوری که تا الان هم شروعِ بهترین روندهای زندگیم به خاطر خستگی از مسیر و ناامیدی در راه بوده؛ خوشبختانه دیگه مثل قدیمها سعی نمیکنم همیشه حالم خوب باشه و هرطور شده دلیلی برای لذت بردن از زندگی پیدا کنم.
دارم سعی میکنم بپذیرم که زندگی همینه و در کنار روزهایی که سرِ کِیف هستم، روزهایی هم خواهد بود که تَهِ کِیفباشم.
اما درکل دارم سعی میکنم تا چیزی به اسم زندگی رو، زندگی کنم و باهاش کنار بیام.
مسیرش هرجوری میخواد باشه و هر دستی که برای ما میزنه، همینه و باید زندگیش کرد و به قول شما سعی کنیم ارزشی خلق کنیم و چیزی به مسیر اضافه کنیم.
سلام
ببخشید دیر جواب میدم، مرسی توجهتون :)
اره خیلی وقتها توی این شرایط نوشتن کمک میکنه منم الان سه ساله لید مینویسم و خیلی ارامشم بیشتر شده.
خانم شاکر عزیز
سلام
همین الان مطلب «۱۰ دلیل شخصی برای نوشتن» شما رو مطالعه کردم و از اون به این مطلب رسیدم، یک جایی در اون مطلب نوشته بودید که: نوشتن به آدم، قدرت تعقیب میدهد. کل این پاراگراف منظورمه، حالا بیایم به نوشتههای گذشتهمون نگاه کنیم، چیزی که میبینیم نگاه از بیرون به خودمون هست، به دردها، رنجها، بدبختیها و در نهایت عشق و حالها و شادیها که از پس زمان دیگهای نگاه میکنیم و اغلب به همهشون لبخند میزنیم، مسیر زندگی رو از بالا نگاه میکنیم و خیلی وقتها (برای من حداقل این طور بوده) مسائلی که زمانی برامون وحشتناک، بزرگ و غیرقابل تحمل بود رو، پیش پا افتاده و ناچیز میبینیم. دیدمون به مسیری که همین حالا هم در حال طی کردنش هستیم هم عوض میشه. مثلاً یادم هست یادداشتهای دوران سربازیمون رو مرور میکردم در حالی که هنوز سربازیم تموم نشده بود، خیلی دوران خاصی بود و واقعاً هم سخت بود. منتها وقتی بهش کلی نگاه میکردم، حالم خوب میشد، دیگه اون غول بیشاخ و دُمی که حالم ازش بد میشد نبود. هم خدمتیهامو جمع کردم و براشون خاطراتی که خودشون توش بودن رو خوندم، چقدر خوب بود و چقدر حالمون تا آخر خدمت خوب بود. مقصد ما اون موقع تموم کردن یک دوران نحس از زندگی بود و لذت بردن از مسیر رو فراموش کرده بودیم، البته که همیشه لذت نیست، زندگی نق زدن داره، درد داره، بالا داره، پایین داره و هزار داستان نگفته داره که شخصیت اصلی داستانش ما هستیم و گاهی به خودم نهیب میزنم، اوه پسر، چقدر هیجان انگیز. والا
موفق باشید