سال گذشته حوالی آخر های فروردین ماه بود که به سرم زد دنبال کاری بگردم که ارتباط نزدیک تری با مردم داشته باشه و یک تجربه ای برای این بیست و چند سالگی شود. بقول دوستم:
کار باشد… کاااااار! نه اینکه یجا بشینی پای لپ تاب و هیشکیو نبینی و حتی حرف هاتم تایپ کنی!
این شد که ایده ی سرکااااار رفتن برایم بزرگ و بزرگ تر شد… اما حالا چه کاری؟ من چجوری میتونم کاری رو پیدا کنم که تعامل بیشتری با مردم داشته باشه و بشه رو در رو باهاشون حرف زد؟ علاوه بر اینها مهارت کمتری هم بخواد و یه کار موقت باشه؟
انگار “ندای درونم” با “غولک درونم” داشتن دعوا میکردن و صداهاشون بلند و بلندتر میشد…
فروشندگی؟ شوخی میکنی! من یه آدم درونگرام که کمی هم خجالتی بودن بهش اضافه شده!تازه تست شخصیت شناسی دادم! اونم با علم روز! محاله یه درونگرا بدون تمرین کردن و کلاس رفتن بتونه وارد حوزه ی فروشندگی بشه ، تازه ژنِ همدردی هم به کمترین میزان خودش توی وجود من هست… پس چکاری برم که هم موقت باشه و هم مهارت کمی بخواد؟….
“من” و “خودم” دوتایی شاهد شنیدن این حرف ها بحث ها بودیم و هزاران دلیل میاوردم که از من فروشنده از آب در نمیاد…. اما برای اینکه عذاب وجدان کمتری داشته باشم سراغ سایت های استخدامی رفتم و لیست ها رو نگاه میکردم که در بین اونها آگهی استخدام نمایشگاه کتاب اونم برای انتشارات منتشران که اکثرا با گام به گام هاشون میشناسیمشون به چشمم خورد…
ولی همین مراسم گشت زنی در تبلیغات صرفا برای کم کردن عذاب وجدانم بود برای همین وقتی این آگهی استخدام رو دیدم هی به خودم میگفتم:
نگاه نکن نگان نکن…. نگاه کردی نگاه کردی…
خلاصه به اطلاعات آگهی نگاهی انداختم و دیدم آدرس دفتر و… گذاشتند ،پیش خودم گفتم اوکی حالا نهایتش میرم دفترشون و یه فرم پر میکنم و اونها هم با یه ژست خاصی میگن:
پس از بررسی کارشناسان محترم با شما تماس خواهیم گرفت.
ولی باز هم دلم نمیخواست رو در رو اونم بدون هیچ آشنایی برم دفترشون ، بیشتر دقت کردم و دیدم خیلی ریز گوشه ی آگهی یه آدرس جیمیل نوشته شده…
یه متن آماده کردم و فرستادم به آدرس جیمیل… و به خودم گفتم دیدی تموم شد… بریم اختتامیه ی مراسم گشت زنی در آگهی ها رو بگیریم و صفحه رو ببندیم.
جشن رو هم گرفتیم و از قلقلک عذاب وجدان بیرون اومدیم
سکانس دوم
چند روزی از این ایمیل زدن گذشت و من به کلی فراموش کرده بودم و یروز که سر کلاس بودم دیدم شخصی ناشناس مرتبا به گوشیم زنگ میزنه گفتم خدایا کدوم برنامم بوده که انقدر باگ داشته که بنده خدا انقدر زنگ میزنه
بعد از کلاس به همون شماره تماس گرفتم و فهمیدم از همون انتشاراته که بهشون ایمیل زده بودم… یه خانمی بسیار مودب و با صدایی کشیده گفتن که بیاید برای مصاحبه.
محل مصاحبه با دانشکده زیاد فاصله نداشت و من رفتم که قال قضیه رو بکنم و تمومش کنم این بازی رو!
از طرفی هم نمیخواستم حس بازنده بودن بهم دست بده… به لطف کلاسای سخنرانی و ارتباطاتی که چند سال پیش برای ارائه مطلب و دفاع از مطلب رفته بودم یچیزایی تو ذهنم بود
همون موارد کم رو تو ذهنم یاد اوری کردم و ژست گرفتم رفتم برای مصاحبه.
با اعتماد به نفس تمام که تا بحال هیچ جای زندگیم نداشتم به تمام سوالا جواب دادم و اون ها هم گفتن که تماس میگیریم.
بعد از چند روز هم تماس گرفتند که پذیرفته شدی و برای جلسات تشریف بیارید.
تشریفمان را بردیم ! و واقعا شوخی شوخی جدی شد. توی یکی از جلسات یکی از دوستان هم، هم محله ای در آمدند و پازل کامل تکمیل شد!
تا روز آخر نمایشگاه کتاب هم خودم به خودم امید میدادم که همش 11 روزه و مگه چیه و…
روز های نمایشگاه شروع شد و ماموریت 11 روزه ی من هم که به شوخی بود، شروع شد.
روز های اول جذابیت خاصی داشت،بگو بخند با کلی آدم که به غرفه ی ما سر میزدند و با همکار ها و…
میدونستم فقط 11 روز قراره توی این وضعیت بمونم پس بیشترین استفاده رو باید بکنم.
روز های سوم ، چهارم بدن درد ها، و نخوابیدن از درد پا شروع شد، چون باید مدت خیلی طولانی ای سر پا می ایستادیم و برای برداشت کتاب هم هر سری باید مینشستیم… یچیزی تو مایه های بشین پاشو !
برای یه برنامه نویس که بخش اعظمی از روزشون رو روی صندلی و مبل نشستن و کم پیش میاد تکون بخورن، حتی بعضی اوقات بطری آب هم کنارشون میذارن که زحمت بلند شدن رو به حداقل برسونن ، واقعا سخت بود که تقریبا 8 ساعت سرپا بایستند!
ولی خداروشکر روز های انتهایی نمایشگاه این حالت عادی شد.
اونجا بود که تازه فهمیدم بعضی اوقات متقاعد کردن آدم ها چقدر میتونه سخت باشه.
بعضی از پدر و مادر ها با چنان حساسیتی برای فرزندشان کتاب میخریدند که آدم مات و مبهوت می موند.
یاد خریدن اولین کتاب کمک آموزشی افتادم که مادرم توی سال های ابتدایی تحصیل، یعنی کلاس اول ابتدایی برایم خرید. اونم بخاطر اینکه معلم گفته بود:
این بچه توی جمله سازی مشکل داره
مادرم هم یه کتاب عمو فردوس برایم خرید، بماند که تمام جمله سازی ها رو توی این کتاب با یه دوست دارم سر و تهشو هم میاوردم…
بابا: من بابا را دوست دارم
خانه: من خانه را دوست دارم
بابا، نان: من بابا و نان را دوست دارم
کلا همه چیز را دوست داشتم!
حتی جوجه هایم را
حتی دوستان کلاس پنجمی که ما بچه کوچیک ها را در حیاط مدرسه میدیدند و انقدر لپ میکشیدند تا سرخ سرخ به خانه برگردیم!
بعضی اوقات هم از کار های خودم خنده ام میگرفت.
بعضی از پدر و مادر ها متقاعد نمیشدند که برای فرزند بهتر از جانشان گام به گام یا همون حل المسائل بخرند و با استدلالی میگفتم:
اگر نخرید بچه ی شما مجبور میشه جواب تمرین ها رو از بغل دستیش توی مدرسه کپی کنه و ممکنه غلط باشه و حتی برای اینکار عزت نفس بچه هم زیر سوال میره چون یه درخواستی از دوستش میکنه و… !
خلاصه گاهی با خنده، گاهی با خشم طرف مقابل را متقاعد میکردیم!
به طور طبیعی هم برخی متقاعد نمیشدند و میرفتند….
خلاصه خاطرات نمایشگاه کتاب محاله یادم بره!
بعد از نمایشگاه کتاب هم رسیدیم به بحث شیرین حقوق.
حقوق را گرفتم و طبق عادت قدیمی بخشی اش صرف هزینه ی کلاس های آموزشی شد و هر چه ماند را با دوستم رفتیم بازار بزرگ تهران و خرید کردیم
خرید ِ خیلی خیلی خیلی شیرینی بود که تا عمر دارم یادم نمیرود.
ولی موقع خرج کردنش دوست داشتم دونه دونه ی اسکانس ها را لمس کنم و به فروشنده بدهم! دوست نداشتم توی حسابم باشه و من کارت بکشم! یه مزه ی دیگه ای داشت.
هنوز هم که به بعضی از وسایل هایی که خریدیم چشمم می افته خنده ام میگیره که این تجربه کلا از کجا شروع شد و به کجا تموم شد!
۵ دیدگاه. Leave new
نمایشگاه کتاب نزدیکه و یه جوری از این تجربه نوشتی گه دلم خواست منم تجربه ای اینچنینی داشته باشم
تو دیوار سرچ کردم و متاسفانه فروشنده آغا نمیخوان
هیجان داشت!
بعضی وقتا همینجوری الکی یه کاریو شروع میکنی و بعدش میبینی چقد وابستهاش شدی! من این تجربه رو تو ترجمه دارم.
اوه! گامبهگام! یادش بخییییییر! قشنگ حکم قاچاق رو داشت، داشتنش چقد استرس داشت:))).چه نوستالژیِ فراموش شدهای…
زنده باد!
آره دقیقا :)
به قاچاق خیلی خوب اشاره کردین :) الان کلاغ سفید جاشو گرفته و اون ابهت رو از دست داده یکم!
تجربۀ قشنگی بوده :) حس خوبش هم خوب به من منتقل شد. اصلاً علاقهمند شدم به اینجور تجربهها.
یک نکتۀ خوب هم یاد گرفتم ازتون: اینکه بخشی از درآمد “طبق عادت قدیمی” صرف کلاسهای آموزشی شد. این قسمت رو خیلی دوست داشتم.
و از این به بعد چنانچه درآمدی داشتم، قسمتیش رو که از قبل براش برنامه میریزم، صرف یادگیری میکنم. خیلی حس خوبی داره به نظرم! از الان برای درآمد بعدیم هیجانزدهام!
ممنون :)
آره حتما امتحان کنین. خیلی مزه میده :)
وقتی از قبل براش برنامهمیچینید شوق بدست آوردنش خیلیییی بیشتر میشه.