پیشنوشت: چند وقتی است که فضای روزنوشتهها کمی جدی شده و برای اینکه فضای صمیمی آن حفظ شود تصمیم گرفتم داستان این دو روز برفی که همه، چه در زندگی خودمان چه در زندگی دیگران به لطف شبکههای اجتماعی تجربه کردیم، بنویسم. برای همین محتوای خاصی ندارد! صرفاً اسمش را بگذارید یک افشاگری! طولانی است و تنها ماجرای این دو روز را نوشتم…
اصل نوشته:
داستان از دیروز شروع شد. دیروز که میگم یعنی شنبه ۷ بهمنماه.
دمدمای ساعت ۳ صبح بود که آلارم گوشیم زنگ خورد. البته قبلش توی تاریکی زل زده بودم به سقف و منتظر صداش بودم که پاشم و امتحان DTM رو بخونم. درس نامبرده در مورد پیداکردن یه مدل مناسب با توجه به منطقه بود و تا دلتون بخواد پروژه برنامهنویسی داشت که هر هفته باید تحویل میدادیم. کلاً کارمون توی این ترم شده بود جلسه به جلسه پروژههای برنامهنویسی رو تحویل بدیم و قاعدتاً اگر اجرا نمیشد، نمرهای تعلق نمیگرفت و تمام زحماتت به باد فنا میرفت.
تنها شانسی که آورده بودم این بود که درس را دوست داشتم وگرنه خیلی زود جاخالی میدادم و از آن طرف باید ترم اضافی میخواندم.
بگذریم
در آن تاریکی به این فکر میکردم که آخرین باری که کلاً استرس امتحان داشتم کی بود؟! جدا آخرین باری که چنین استرسی داشتم، سوم راهنمایی بودم آن هم برای امتحان ورود به دبیرستانهای تیزهوشان که خداروشکر محقق نشد و همان نمونه خودمان را ادامه دادیم که ای کاش نمیدادم. بین من و آن همه سختگیری رابطهای نبود و نتیجه همین که سال دوم دبیرستان همه چیز را بیخیال شدم و به دنیای عجیب و غریب و البته شیرین ریاضی و کتابهایی که دوست داشتم پناه آوردم. معدل درست حسابیای نداشتم مثل همین الان دانشگاهم. کلاً در یک بازه فشرده خواندن در کت من نمیرفت و هر چی از کلاس و بچهها دم امتحان میفهمیدم مینوشتم. هنوز هم نمیدانم کارم درست بود یانه. ولی آن موقع و حتی الان از این تصمیم ناراضی نیستم. بعد را نمیدانم!
خود درسی که امتحانش را داشتم اصلاً سخت نبود. چیزی که ترسآور بود استاد این درس بود که رکورد بیشترین آمار افتادهها را داشت و همه از مفهومی بودن سؤالات امتحاناتش حرف میزدند.
در طول ترم، کلاً ویسهای استاد را گوش میکردیم تا مفاهیم را بگیریم و برنامه را بنویسیم. به قول یکی از دوستان، دیگر استاد یکی از اعضای خانواده تکتک ما شده بود آنقدر که صدایش در خانههایمان پخش شده بود.
به بیست که اصلاً فکر نمیکردم فقط تمام امیدم به پاس شدن بود و هست(هنوز نمرهها نیامده).
خلاصه از جام بلند شدم و در بالکن را باز گذاشتم تا بوی نم باران به درون اتاق بیاید بلکه از این حالت دربیایم. مغزم تعجب کرده بود که در این تایم دفتر دستک را باز کردم که بخوانم. به زور متقاعدش کردم که دیگر من فشار این درس را برای یک ترم دیگر نمیتوانم بکشم و قبول کرد و الحق تا دم امتحان همراهی کرد که اصلاً توقعش را نداشتم. سر امتحان انگار چیزهایی را در گوشم زمزمه میکرد که خودمم متعجب بودم از کجا میداند! اصلاً ترسیده بودم چیزهایی که میگوید را بنویسم یا نه! ولی مهم پاس شدن بود و خودم را بیاختیار جلوه دادم و هر چه گفت را نوشتم.
امتحان به خوشی گذشت. حداقلش این بود که همه سؤالات را فهمیدم که چه میگوید!
از این عادتها هم ندارم که بعد امتحان بنشینیم و جوابهارا با بچهها چک کنم. چون آدم هر کاری کرده قبل از اینکه از در حوزه بیاید بیرون کار خودش را میکند و این حال خرابیهای بعد امتحان برای چیست؟!
فقط در این حین جایی شنیدم که شاگرد الف دانشکده که از قضای روزگار سر جلسه کنار هم افتاده بودیم و عرضهی بهرهبردن از حضورش را نداشتم، بلند داد میزد که «فقط پاس شم.» از همین کلاس بازیهایی که اکثراً انجام میدهند و شبیه جمله «من کیلی کیلی فارسی بلد نیست» میماند.
نشستم منتظر دوست عزیزتر از جان که بیاید و برویم و به عادت همیشگی بعد از خرابکردن امتحانات، یعنی شیرینی با چای برسیم.
امتحانات را دوست ندارم ولی این قسمتش خیلی میچسبد. اکثراً وقتی چیزی را خیلی خراب میکنیم یا از اوضاع و شرایط راضی نیستیم یا برعکس بیشاز اندازه خوشحالیم، میرویم به شیرینی فروشی که نزدیک چهارراه طالقانی خیابان ولیعصر است و یک محیط بسیار دلنشین و آرام دارد و یک خانمی مسن مهربانی هم آنجا را اداره میکند.
فکر میکنم تنها این خانم بود که به من و دوستم میگفت : «باز هم بیایید بچهها»
به دوستم میگفتم: «اصلا نمیخوام فکر کنم این خانمه اس***** کرده! ولی تا حالا کسی انقدر دوسمون نداشته!»
شیرینی با لیوان چایی را دست میگیریم و زل میزنیم به کف خیابان که حالا بارون زده و خیس شده و به کارهایی که میتوانیم انجام دهیم فکر میکنیم.
قرار گذاشتیم اینجا به ایکاشهایمان فکر نکنیم! شما که غریبه نیستید، این آرزویی بیش نیست و نشدنی است. گاهی میخواهیم کسی را بکشیم، نقشه قتلاش را اینجا میکشیم!
منظره خاصی ندارد ولی شما اسمش را بگذار نوستالژی دوران دانشجویی!
بیرون که آمدیم، بارون نمنم میبارید. خیابان ولیعصر و بلوار کشاورز بیش از قبل دلنشین و دلچسب شده بود…
دوستجان که داشت یخ میزد رفت خانه و من ماندم و پیادهرو و باران…
قشنگ احساس میکردم کاری که صبح از مغزم کشیده بودم، عوارضش را دارد نشان میدهد. هیچ errorای بعد از دوساعت پیادهروی زیر باران و خیس شدن نداد که هیچ، دیگر صدایی هم از او در نمیامد.
باقی راه را با مترو رفتم و بالاخره رسیدم خانه. حول و هوش ساعت ۵ عصر بود.
در را که بازکردم سکوتی محض در خانه حاکم بود. به حدی که صدای فن لپتاب به گوش میرسید. یادم آمد با این سرعت گوهربار اینترنت در حال دانلود نسخه کالی لینوکس است. دستی به آن کشیدم و خداقوتی گفتم و رفتم آشپزخانه.
به معنی واقعی کلمه هیچ چیز نبود! انگار دوباره دیر رسیده بودم و ناهارمان وقف شده بود به شکم یکی از اعضای خانواده.
در یخچال را که باز کردم با یه نگاه کلی فهمیدم با این چیزها، تنها یک آب دوغخیار میتوان درست کرد. مغزمم که بعد از آن همه باران و فشار اول صبح، انگار نم کشیده بود و هیچ نگفت و مشغول آماده کردن آب دوغ خیار شدم.
هنوز از سرما پاهایم گزگز میکرد.
سفره را انداختم کنار بخاری! و با اعتماد به نفس تمام آبدوغخیار را شیرین شیرین خوردم. از شدت سرما رنگ ناخنهایم به رنگ بنفش شده بود. بعدش هم همانجا، درست کنار بخاری (شوفاژ نداریم :) ) پتو را کشیدم رویم و به لیوان چایی که ریخته بودم نگاه میکردم و منتظر بودم سرد شود!
رفتم در فکر که دیگر خوشبختی چیست؟! به هیچ چیز فکر نمیکردم جز اینکه ایکاش کرسیای داشتیم و پاهایم را میگذاشتم کنار زغالهای داخل کرسی و بوی کرسی میپیچید و لهاف را میکشیدم و میخوابیدم…
چایی را نخورده و در آرزوی داشتن کرسی خوابم برد…
تنها با صدای مادرم بیدار شدم که از اینور خانه به آن طرف میرفت و درحال شال و کلاه کردن بود و میگفت:
«صد دفعه به بابات گفتم این هیچی نمیشه، رسیده خونه ناهار ببین چی خورده، آخه ببین چهجوری دهن باز خوابیده…»
به زور چشمانم را باز کردم، با صدای بلندتر گفت:
«برف اومده، من با دوستام توی پارک داریم میریم بازی کنیم، میای بیا، نصف شب اون بابای بیچارتو اجیر نکنی بگی بریم برف بازی»
همین جمله کافی بود که عین فشنگ بیدار شم و برم بالکن تا جملاتش را صحتسنجی کنم.
با چشمان گرد، نگاه میکردم.
مگه من چندساعت خوابیدم؟! پسر عجب برفیه! جون میده برای بازی…
به ثانیه نکشیده لباس پوشیدم و مامانم که طاقت نیاورده بود و رفته بود، دنبالشان رفتم پارک.
تا خود ساعت ۱۲ شب به بازی و مسخره بازی گذشت…
اصلاً خیال امتحان فردا را هم به کل فراموش کردم. با اینکه برف هنوز با شدت میبارید، عین برفندیدهها تماماً به بازی گذشت…
مادرم با چنان شدتی گولههای برفی را میزد که تنها فریاد میزدم: «مامان من و تو مثلاً باهم فامیلیم!»
ساعتای ۱۲ بود که برگشتیم خانه.
دوشی گرفتم و دوباره خواب…
یکشنبه ۸ بهمن
امتحان انقلاب داشتم و هیچ نخوانده بودم. و رحمت میفرستادم به اون مسئول محترمی که همه را تعطیل کرده بود جز دانشجویان را.
پدرم هم ظاهراً از سر دلسوزی گفت: «برو من از بالکن نگاه میکنم برسی!»
کولهام را برداشتم و سری تکان دادم: «لطف میکنی پدر من، الگوی منی تو زندگی، آیندگان فداکاری تو را فراموش نخواهند کرد! حتماً به بچههام میگم بابام مرد آزادهای بود!»
میخندید و انگار از روی تأسف سری تکان بدهد زیر لب داشت میگفت:«چه تصوری داره، بچهام! هنوز که هنوزه دسته گلایی آب میدی که آبرومون رو در سطح محلی بردی، داری کار میکنی در سطح استانی و کشوری و به حول قوه الهی در سطح بینالمللی هم ببری…»
از در خانه که آمدم بیرون دو قدم جلوتر نرفته، با شدت تمام خوردم زمین. احساس کردم عینکم شکست. حوصله چککردنش را نداشتم. احساس میکردم که پدرم نگاهم میکند. چند قدم جلوتر، دوباره زمین با من تصادف کرد! مدیونید فکر کنید تقصیر من بود!
پدرم طاقتش تمام شد و گفت : «وایسا خودم بیام کشتی خودتو…»
آمد ولی چه آمدنی! از دوران جوانیاش میگفت که وقتی اینجور برفها میبارید، وقت کبکگرفتن بود. آن هم بدون اینکه تله بذارند دنبال کبکها میافتادند و…
عین خاطرات سربازیاش حرف میزد. قالب یکی بود فقط محتوا فرق داشت…
جایی دستش را رها کردم تا بند کفشم را ببندم. سرم را بالا آوردم دیدم رسیده سر کوچه و من ته کوچه!
گفتم: «اومدی منو برسونی؟! به خدا راضی به زحمت نیستم…»
دریغ از یک ماشین!
اوضاع از آهنگ : زمس تووووونه خدا سرده دمش گرم… گذشته بود. رسما داشتم یخ میزدم و رسیده بودم به آهنگ مزخرف تتلو که یکی دوباری به گوشم خورده بود: خونه خوبه…
جزو اولین کسانی بودیم که جای پایمان روی برفهای کوچه افتاده بود. حس مالکیت عجیبی به آنها داشتم!
بعد عمری ماشینی آمد و سوار شدم…
سرتان را درد نیاورم
برای بازگشت هم، همین اوضاع بود، با این تفاوت که ماشین گیر نیامد و دو ساعتی را پیاده در برف آمدم.
یاد زمانهایی افتادم که تاکسیها سر مسافران دعوا میکردند ولی حالا یک نفر حالمان را هم نمیپرسد. از همه توقع داشتم جز نیسان آبی! با چنان سرعتی از کنارم عبور کرد که مانده بودم. دهن باز نگاه میکردم و همان لحظه یک آرزو به آرزوهایم اضافه شد. اینکه بزرگ شم، پولدار شم، نیسان آبی بخرم!
به تمام لحظات رمانتیک دیروز فکر میکردم که چه خوب بود! ولی حالا تمام پاهایم پر آب بود، تا آن لحظه نمیدانستم کتونیهایم تابستانی است و این جاهای خالی روی آن برای رفت و آمد هوا بوده!
آنجا بود که به قدرت پوتین ایمان آوردم…
تازه احساس میکردم آب دوغ خیار دیروزی، درونم یخ زده! و هم از درون هم از بیرون یخ کرده بودم.
اما در کل صدا قچقچ پا روی برف و سفید شدن همهجا، عالی بود…
عکس هم حاصل این پیادهروی است! (کیفیت پایین آن را بر من ببخشایید!) پای یاری درمیان نیست! من و این پیکسل و کولهام، سه نفری راههای زیادی رفتهایم. تقریباً یادم نمیاد جایی را بدون آنها رفته باشم! کوله را هم با اولین پولی که در آورده بودم خریدم برای همین خیلی برایم دوستداشتنی است!
بعد چند ساعتی پیاده روی و تحملکردن گلولههای برفی که به اشتباه رد و بدل میشد! رسیدم خانه.
خدا را شکر کردم که مادرم خانه است و آب دوغ خیار نداریم. در را که باز کردم دیدم چه گریهای میکند. چند لحظه مکث کردم و تمام پا به سن گذاشتههای فامیل را مرور کردم و وارد خانه شدم. ترسیدم. گفتم چه شده؟!
جوری حرف میزد که اصلاً نمیفهمیدم. با کلی ادا و شکلک فهمیدم که میگوید ظاهراً یکی در بالا پشتبام را باز گذاشته و چندتا از گلدانهایش یخ کرده!
آخرین باری که اینگونه اشک میریخت را به خدا یادم نبود!
پرسیدم اینهمه گریه؟!
همینجوری هم از گل و گلدون خوشم نمیآمد، با دیدن این حرکت، حسادت عجیبی کردم و یاد تمام زمانهایی افتادم که از درد به خودم میپیچیدم و انگار نه انگار. این را هم اضافه کنم که دکتر رفتن در خانه ما شبیه قتل عمد میماند، و کلاً علت وجود خیلی از بیماریها را تقصیر دکترها میدانند.
در آخر سر طاقتم طاق شد بلند داد زدم: ای کااااش یخ کنم پرستارم تو باشی…
لنگه دمپاییای بود که با حرص پرت میشد طرفم…
و من همچنان زندهام و برایتان پست خواهم نوشت انشاالله…
:)
۷ دیدگاه. Leave new
سلام. تاپیک خیلی باحالی بود.
انقد که با جزییات و دقیق سعی کرده بودین شرایط رو توصیف کنید، از وسطاش کاپشن پوشیدم و ادامهشو خوندم D:
زمستون سههیچ از بقیه فصلا جلوئه، اگه برف و بارونم بیاد که این نتیجه دورقمی میشه دیگه!
سلام
:)))
خوشحالم که خوندید.
آره با بارون موافقم :)
سلام خانوم شاکر
خیلی داستان با حالی بود کلی خندیدم :))) داستان آقای قربانی هم همینطور :))
اصفهان و شاهین شهر که یکم برف اومد و زود برفاش آب شد. :(
آخرین باری که یادمه برف بازی کردم ۲ سال پیش بود و خیلی کیف داد.
ولی بازم خوبه بعد از دوسال برف دیدیم از نزدیک.
ولی احتمالا فردا یا پس فردا هم میریم پیست اسکی(یا برف بازی(نمیدونم اسمش چیه))) و بالاخره دلی از عزا در میاریم. :))
سلام
جای مارم خالی کن عادل عزیز
برف همه چیزش خوبه جز وقتی که عجله داری و میخوای سریع برسی جایی و انقدر آدم سر میخوره پشیمون میشه
البته روز دوم و سوم قلقش دستم اومد و دیگه زمین نخوردم :)
حتما.
بله دیگه از اون ور برف زیادیشم بده :)
خداراشکر :)
خانم شاکر عزیز
سلام
از اینکه هنوز سلامت هستید و دمپایی مادر جان خطا رفته خیلی خوشحالم، از شما چه پنهون، دمپایی مادر ما خطا نمیرفت، با همین دمپایی چهارتا پسر قد و نیم قدش را تربیت کرد، تربیت پر دردی بود، بگذریم.
یادداشت با مزه و خوبی بود، مخصوصا برای من، من برعکس شما بعد از برف از جام تکون نخوردم، البته شاید مطلب وبلاگ رو خونده باشیدو از وضعیت بغرنج ما مطلع باشید اما به هر حال از شنیدن برف بازی و شادی شما و جمع کثیری از هموطنان، حس خوبی به آدم دست میده. اینو جدی گفتم.
ضمنا وقتی گفتید که موقع بازی با مادر جان، رابطه ی خویشاوندی رو بهشون یادآوری کردید، بنده یاد یکی از همکاران عزیزم افتادم که در دوران شیرین نامزدیاش با عیال رفته بودند برف بازی، فکر کنید، در دورانی نامزدی یه گلوله برفی زده بود به پهلوی خامنش که جاش کبود شده بود، هی ما ازش میپرسیدم، مرد حسابی گلوله برفی رو با چی درست کرده بودی؟ با چه شدتی زدی که از روی کاپشن و لباس گرم زمستونی، جاش کبود شده؟ اصلا اینا مهم نیستا، اونی که داشتی میزدیش مثلا عشقت مگه نبود، لامصب قاعدتا باید مثل فیلم هندی ها خودتو می نداختی جلوی گلوله برف های احتمالی که به سمتش میرفتن، که به تو بخوره به اون نخوره، بعد تو یه جوری زدی، دختر مردم رو سیاه و کبود کردی؟ خیلی شیک و منطقی میگفت: بازی بود دیگه، نزنی، می زننت. ما هم میگفتیم: بابا، زنت بود دیگه، یواش تر می زدی، جای دوری نمیرفت که!!! مگه زیر بار میرفت.
در مورد زمین خوردن هم من اگه جای شما بودم، تا بابام نمیاومد بالا سرم، از جام تکون نمیخوردم، وقتی هم میرسید میدید هنوز زندم، آهنگ تتللو رو براش می خوندم: بذار تو حال خودم باشم، نه نمیخوام پاشم. والا
پ.ن: جا داره از طرف خوانندگان وبلاگ، به پدر و مادر عزیزتون سلام ما رو برسونید.
سلام آقای قربانی عزیییز
والا با کامنت شما بیشتر خندیدم تا اتفاقایی که اون روز افتاده.
خاطراتتون انقدر جالبن که خودش یه پست جداگانس.
ممنون از راهنماییهاتون که کمک میکنین من جوون بیتجربه بتونم بهتر بنویسم.
بازم سر بزنید به ما قربان.
:)